نجوای عاشقانه –متون ادبی در رثای دردانه امام حسین ،حضرت رقیه سلام الله علیها
ببخش عمّه! راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه، زیر چشم های کوچکم هراس میریخت. با نوک نیزه ها اشک هایم را پاک میکردند؛ گریه و تازیانه هم صدا بودند.
بازوهایم را ببین، نه، نه!... بگذار پوشیده بماند، آخر تو هم جای من، جای ما، تازیانه میخوردی! ببخش عمّه! راه، پر از هم همه تازیانه بود؛ پر از طعنه و تمسخر.
زهر خنده دشمن و تبسم هفتاد و دو تن آشنا بر سر نیزه.
تشنه بودم و در خواهش مکرّر آب؛ چقدر عذابت دادم! گرسنه بودم و تو از نگاه بی رمقم میخواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی فرزند برادر! صبر کن آرامش این سخن، تمام تشنگیم را مینوشید و تمام گرسنگی ام را میبلعید و سفرِ بی همراهی پدر را ساده میکرد.
ببخش عمّه! چندبار از شتر لغزیدم؛ میلغزیدم و میافتادم؛ خسته و تشنه، گرسنه؛ تنها و دلشکسته و ناگهان،
دستی، موهایم را چنگ میزد، گیسوانم را میکشید و باز تو می آمدی و مرا بلند میکردی و در حالی که خطی کبود از تازیانه بر شانه ها و دست های صبور و مهربانت می نشست، نجاتم میدادی.
ببخش عمّه! این همه راه آزارت دادم! انگشتهای مهربانت، چقدر خارها از پایم جدا کرد و آغوش گرم و صمیمیت، چه آرامم میکرد!
حمزه کریمخانی