آوارگان اجتماع

آوارگان اجتماع
تربيت کودک در جهان امروز - 18

طفلك ، آرام آرام چشم و گوشش بازمى شد و با محيط زندگى آشنايى پيدامى كرد.
بابا و مامان را شناخته بود.
حس مى كرد كه دو موجود مهربان با تمام قوا در راه تامين آسايش او شب و روز درتلاش هستند.
او بـهـانه مى گرفت ، از بهانه گيرى ضررى نمى كرد، هميشه نازش را مى خريدند، نوازشش مى كـردنـد، بـا يـك كـسالت مختصر، او را نزد پزشك مى بردند و به وسيله دارو و مراقبت هاى غذايى خاصى درمانش مى كردند.
همه براى او آينده درخشانى پيش بينى مى نمودند.
قراين هم نشان مى داد كه غير از اين نيست ، ولى يك حادثه غير مترقبه به طور كلى صحنه را تغيير داد حوادث تازه اى به روى پرده آمد.
طفلك بيچاره ، ماتش زده بود.
بـاوه ! زنـدگـى اگـر ايـن است ، يعنى هيچ ب!زيرا احساس مى كنم كه اگر به دنيا نمى آمدم و اين تلخيها را نمى چشيدم ، خيلى بهتر بود.
راستى من كه از اين زندگى جز تلخى ، ناكامى ، دلهره و اضطراب ، چيزى نديدم .
نه شبى آرام خفتم و نه روزى برق اميدوارى ، خانه دل افسرده ونازكم را روشن ساخت .
نه از كسى صفا ديدم ، نه از دستى نوازش ! نه از زبانى حرف ملايم شنيدم و نه از دهانى نغمه انس و مـهـربانى !گويى روزگار با تمام قدرت هاونيروهاى خود، سر دشمنى با من ـكه موجودى بينوا، بـى پـناه ، بى خانمان و بى سرپرستم ـدارد! يادگذشته ها به خير! چه آرزوها كه در دل دارم : آرزوى يـك غذاى سير، يك بستر گرم ، يك پناهگاه مهربان ، مثل بچه هاى مردم سرو سامانى داشته باشم ، روزهـا بـه مـدرسه بروم ، تعطيلات با پدر ومادرم به گردش و تفريح و ديد و بازديد بروم ، ايام عيد لباس نو بپوشم ، ولى افسوس ! اين اجتماع خيره سر و لاابالى ، اين ثروتمندان عياش و تن پرور،چرا به فـكـر من و امثال من نيستند؟! چه مى شد اگر يك صدم هزينه سنگين و گزاف زندگى خود را كنار مى گذاشتند و صدها امثال مرا كه به عللى دچار سرنوشتى چون سرنوشت من شده اند زير پر و بـال مـى گـرفـتند؟! يك صدم مخارج كنار دريا، شب نشينى ها، مسافرت به كشورهاى خارج وب به انسانهايى دل افسرده و بينوا چون من اختصاص داده ، به اين ناهماهنگى و فاصله عظيم طبقاتى خـاتمه مى دادند! خواننده عزيز! ممكن است تصورفرماييد كه مجسم ساختن اين گونه ماجراهاى تـلـخ چـه ارتباطى به بحث ما دارد، ولى نبايد فراموش شود كه در جامعه ما كسانى هستند كه به عـللى كانون گرم خانوادگى آنها از هم متلاشى شده است : زنى از شوهرش خوشش نيامده است ، شـوهـرى به زن ديگرى دلبستگى پيدا كرده ، سرانجام عفريت شوم طلاق آنها را ـكه صاحب يك يا چـنـد فـرزند هستندـاز يكديگر جدا كرده است ، مردى بر اثر اعتياد به مشروبات ، هروئين ، ترياك وب شانه را از زير بار مسئوليت سنگين خانواده تهى كرده است و نيازمنديهاى آنها را تامين نمى كند و زن و فـرزنـدان خـود رابـا كمال بى اعتنايى رهاكرده است ، يك دزدى يا چاقوكشى وب، سرپرست خـانـواده اى را بـه زنـدان كـشـانـيـده است ، كودكانى در سنين طفوليت ، پدر يا مادر يا هر دو را ازدست داده اند.
آيـا فكر مى كنيد كودكان چنين افرادى خود به خود آن طورى كه منظور و خواست اجتماع است ، بار مى آيند و در آينده لااقل در جهت ضرر جامعه قدم بر نمى دارند؟ خيلى مشكل است ! اگر چنين بود قطعا اين بدبختى ها به حداقل رسيده بود و براى هيچ كس جاى نگرانى نبود.
به نظر ما چنين جامعه اى خود بيمار است .
در روابـط چـنـيـن اجـتـمـاعى ، ناهماهنگى و تلاشى وجود دارد، در اين صورت چگونه مى توان منتظربود كه محصول اين اجتماع ، سالم و سودمندباشد.
نـوشـتـه انـد كـه از گـزنفون فيثاغورثى ، پرسيدند كه او طفل خود را چگونه تربيت خواهد كرد؟ پاسخ ‌داد : او خوب تربيت خواهد شد، اگر شهرى كه اودر آن زندگى مى كند، خوب اداره شود.
جامعه شناسان در اين گونه مسائل ، دقت هاى بسيار كرده اند.
اليوت و مريل به سه نوع اختلال و بى نظمى معتقدند و براى هريك علايمى ذكر نموده اند : اختلال انفرادى ، اختلال خانوادگى و اختلال گروهى .
عـلامـت اخـتلال انفرادى را تبه كارى هاى دوران جوانى ، انواع جنايت ، جنون ، فحشا، ميگسارى و خـودكـشـى ذكر مى كنند، علامت اختلال و بى نظمى خانوادگى را طلاق ، فرار از خانه ، به وجود آوردن فـرزنـدان غـير شرعى و بيمارى هاى آميزشى مى دانند، علامت بى نظمى گروهى را فقر، فقدان وسايل تعليم و تربيت ، بيكارى ، فساد سياسى ، ارتشا و جنايت مثال مى آورند [139] .
* * * يـك زنـدانـى سـى ويك ساله ـكه دوازده سال است در زندان به سر مى بردـ به معلم خويش چنين مى نويسد : آقاى معلم ! اشك در چشمانم حلقه زده است و نمى توانم چيزى بنويسم ، زيرا ياد روزهـايـى مـى افـتـم كه به تازگى مادرم مرده بود و پدرم زن گرفته بود و باسؤ نيت زن پدرم و بابى عاطفگى و بى رحمى پدرم مواجه شدم .
پدرم مرا از خانه بيرون كرد تا بتواند با زن خويش خوش باشد! پدرم مرا از خانه اى بيرون كرد كه نه تنها متعلق به مادرم بود، بلكه تمام وسايل زندگى آن مال مادر بيچاره من بود ب سرماى سختى بود.
برف از آسمان مى باريد.
مثل اين كه هزارها كلاف نخ را از آسمان به روى زمين باز مى كردند و من در كوچه هاى تهران راه مى رفتم در حالى كه گرسنه بودم و لباس درستى برتن نداشتم ب اما نه احساس سرما مى كردم ، نه از گـرسـنـگـى چـيزى مى فهميدم ب تنها درد بى كسى و درد بيمارى و درد بدبختى و بى پناهى سراپاى مراگرفته بود.
من كه سال ها گرفتار اين آوارگى و دربه درى بودم ، چرا خانه اميدم زندان نباشد؟! چطور ممكن بود دزدى نكنم ؟!
.........................................................................
139- براى تفصيل بيشتر ر.
ك : روان شناسى كودك , فصل چهارم , ص 115 ك 151.

منبع : تربيت کودک در جهان امروز
دکتر احمد بهشتي

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن