کدام خلیفه سب و لعن امام علی علیه السلام را ممنوع کرد؟‎

 omarebne abdolaziz

پس از آنکه معاویة بن ابی سفیان در سال 41 به نام خلافت بر تخت سلطنت نشست ، تصمیم گرفت در راستای سیاست های اسلام ستیزانه خود ، امیر المومنین امام علی علیه السلام را به صورت منفورترین افراد جامعه اسلامی درآورد . از این رو اقداماتی کرد مانند : استفاده از زور و شمشیر برای ممانعت از ذکر فضایل آن حضرت و ترغیب برخی از صحابی دنیا دوست به اینکه در قبال اخذ مبلغی ، احادیثی در مذمت آن حضرت نقل کنند و نیز دستور به لعن آن حضرت در نماز جمعه !!!!!!!!!!!!!!!! این مساله اخیر ، کم کم به صورت عادی در درآمد به طوری که وقتی " عمر بن عبدالعزیز " فرمان ممنوعیت سب و لعن آن حضرت را صادر کرد ، عده ای از فریب خوردگان دستگاه بنی امیه دادشان درآمد که خلیفه دستور ترک سنت پیغمبر را داده است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آری عمر بن عبدالعزیز یکی از غاصبان خلافت از سلسله بنی مروان بود که که در سال 99 به تخت سلطنت نشست و همو بود که این سنت غلط را که بیش از نیم قرن مورد عمل بود ، ممنوع کرد و به خاطر این اقدام و اقداماتی مانند این ، معروف شد به " اعدل بنی مروان " . به مناسبت پنجم رجب و یا به قولی 24 رجب که سالروز وفات وی میباشد ، جریان این اقدام او را از زبان خودش که شهید مطهری رحمة الله علیه در کتاب " آشنایی با قرآن " نوشته است تقدیم میشود :

" عمر بن عبدالعزيز بود كه قضيه سبّ و لعن على عليه السلام را ممنوع كرد. خودش مى‏گويد:

دو قضيه باعث شد كه من اين كار را منع كردم. يكى اينكه وقتى بچه بودم معلم سرِخانه‏اى داشتم كه مى‏آمد و براى من تدريس مى‏كرد. ما در كوچه‏ها با بچه‏هاى هم‏سن و سال بازى مى‏كرديم. به اين بچه‏ها چنان آموخته بودند كه بدون اينكه قصد خاصى هم داشته باشند، دو كلمه كه صحبت مى‏كردند، تا كسى حركتى مى‏كرد و از او مى‏پرسيدند چرا اين كار را كردى، وقتى مى‏خواست بگويد من اين كار را نكردم، العياذباللَّه مى‏گفت: «لعنت بر على، كِىْ من چنين كارى كردم؟» عمر بن عبدالعزيز مى‏گويد يك بار كه ما در كوچه اين كارها را مى‏كرديم معلم من آمد از آنجا گذشت.

قرار بود براى تدريس به من به مسجد برود و من هم به آنجا بروم. به مسجد رفتم ديدم مشغول نماز است. منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. تا گفت «السلام عليكم» به سرعت از جا بلند شد و دوباره گفت: «اللَّه‏اكبر». تا اين نماز ديگر هم تمام شد زود بلند شد و نماز ديگرى را شروع كرد. ديدم وقت گذشت و حس كردم كه امروز نمى‏خواهد به من درس بدهد. پيش خود گفتم: بايد بفهمم چرا نمى‏خواهد به من درس بدهد. اين بار به محض اينكه گفت: «السلام عليكم» ديگر مجال ندادم، فوراً سلام كردم و گفتم: استاد! آيا امروز نمى‏خواهيد به من درس بدهيد؟ ديدم رفتارش با من جور ديگرى است. گفتم: آيا تقصيرى كرده‏ام؟ گناهى كرده‏ام؟ گفت: آن چه كارى بود كه در كوچه كردى؟ آن چه بود كه من از تو شنيدم؟ گفتم: چه چيزى؟

موضوع را گفت. بعد، از من پرسيد: تو از چه موقع اطلاع پيدا كردى كه خداوند پس از آنكه بر اهل بدر راضى شد بر آنها غضب كرد؟ (اهل تسنن مسأله اهل بدر را قبول دارند.) من هم بچه بودم و بى‏اطلاع، گفتم: مگر على هم از اصحاب بدر بود؟ گفت:

«هَلِ الْبَدْرُ إلّالِعَلىٍّ؟!» مگر در بدر قهرمانى غير از على بود؟ اصلًا بدر مال على است.

از آن پس تصميم گرفتم كه ديگر اين كار را نكنم.

عمر بن عبدالعزيز مى‏گويد قضيه دوم مربوط است به زمانى كه پدرم حاكم مدينه بود. پدرم كه خطبه مى‏خواند مى‏ديدم كه خيلى فصيح و بليغ حرف مى‏زند جز آنجا كه مى‏رسد به لعن على عليه السلام كه گويى زبانش به لكنت مى‏افتد. در خلوت از او پرسيدم: تو چرا همه چيز را خوب بيان مى‏كنى الّا اين يكى را؟ علتش چيست؟

گفت: آخر اين مردى كه ما داريم لعن مى‏كنيم از تمام صحابه پيامبر افضل است و هيچ‏كس بعد از پيامبر به اندازه او مستحق درود نيست. گفتم: اگر اين‏طور است چرا او را لعن مى‏كنى؟ گفت: اگر ما او را اين‏طور نكوبيم و لعن نكنيم، امروز نمى‏توانيم بچه‏هايش را بكوبيم (سياست را ببينيد!). ما بايد گذشته اينها را اين‏گونه بكوبيم تا بچه‏هايشان موقعيت خلافت پيدا نكنند. اگر بنا باشد كه على را آن‏طور كه هست بشناسانيم به شرّ بچه‏هايش گير مى‏كنيم، چون مردم خواهند گفت مستحق خلافتْ آنها هستند.

عمر بن عبدالعزيز مى‏گويد: من اين دو قضيه را كه ديدم با خودم عهد كردم كه اگر روزى قدرت پيدا كردم، سبّ و لعن على عليه السلام را قدغن كنم و قدغن هم كرد.

كيفيت قدغن كردن را بعضى به اين شكل نوشته‏اند كه ذهن مردم شام را در همان چيزى كه در دوران كودكى در ذهن عمربن‏عبدالعزيز بود راسخ كرده بودند كه على عليه السلام مردى بود كه اصلًا مسلمان نبود و كافر بود و براى مردم شام جز كفرِ على عليه السلام مسأله ديگرى مطرح نبود. عمر بن عبدالعزيز با يك مرد يهودى (يا مسيحى) تبانى مى‏كند. به او مى‏گويد: روز جمعه كه من به مسجد مى‏روم در مجمع عمومى بيا و دختر مرا خواستگارى كن. تو چنين مى‏گويى و من چنين مى‏گويم و همين‏طور. آن شخص آمد و خواستگارى كرد. عمربن‏عبدالعزيز گفت: تو كيستى و مذهبت چيست؟ گفت: من فلان‏كس و يهودى هستم. گفت: مگر نمى‏دانى كه در اسلام دختر را به كافر نمى‏شود داد؟ گفت: اگر اين‏طور است، پس چرا پيامبر شما دخترش را به كافر داد؟ چرا دخترش را به على داد؟ عمربن‏عبدالعزيز رو به جمعيت كرد و گفت: يا جواب او را بدهيد و يا اگر جواب ندهيد، اگر بشنوم كسى لعن على را كرده است سرش را از تنش جدا خواهم كرد."

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن