امام حسین وعاشورا از دیدگاه اهل سنت - 48
هانى بى خبر از خيانت شريح قاضى , نيمه جان در زندان ابن زياد به انتظار يارى قوم خود نشسته بـودمـسلم از حال او با خبر شد, چهار هزار نفر از ياران خويش را جمع كرد و به قصد مبارزه با ابن زيـاد حركت كرد, مسجد و بازار از مردان مسلح پر شد, عبيداللّه به قصر گريخت و درهاى قصر را محكم بست . يـاران مسلم لحظه به لحظه بيشتر مى شدند روز از نيمه گذشت , عبيداللّه به دنبال اشراف كوفه فـرستادو آنها را در قصر جمع كرد و به سختى تهديد و تطميع كرد ايشان نيز به خواست عبيداللّه , از بالاى قصرمردم را تشويق و تهديد مى كردند و به آنها مى گفتند: لشكر شام در راه است . مـردم كـم كـم پـراكـنـده شدند زنان يكى يكى مى آمدند و پسران و برادران خود را از جمع جدا مـى كـردنـدو بـه آنـهـا مى گفتند اين همه جمعيت كافى است , حضور تو ضرورتى ندارد, مردان مـى آمـدند پسران وبرادران خود را مى بردند و به آنها مى گفتند: برگرد فردا كه لشكر شام برسد چـه خواهى كرد به تدريج اطراف مسلم خلوت و خلوت تر شد تا وقتى كه نماز مغرب به جاى آورد بـيـش از سـى نفر پشت سرش نبودند از مسجد بيرون آمد و به طرف محله ((كنده )) حركت كرد هنوز به آنجا نرسيده بود كه اطرافيانش به ده نفر رسيدند وقتى از محله كنده گذشت ديگر كسى همراه او نبود اينك مسلم بى پناه و بى ياور, دركوفه يكه و تنها مانده بود. مـسـلـم بـى هـدف در كوچه ها مى گشت تا به در خانه زنى به نام ((طوعه )) رسيد پير زن بر در ايـسـتاده بودمنتظر تنها پسرش بود مسلم سلام كرد زن پاسخ گفت , مسلم آب خواست زن آبش داد زن وارد خـانه شد و مسلم همانجا نشست دوباره بيرون آمد و مسلم را آنجا ديد رو به او كرد و گفت : بنده خدا مگر آب نخوردى ؟
ـ چرا خوردم .
ـ پس به نزد خانواده ات برو.
مـسـلـم سـكـوت كـرد پـير زن تكرار كرد, ولى جوابى نشنيد براى بار سوم تكرار كرد ولى مسلم جـوابى نداد عاقبت گفت : ((سبحان اللّه ! اى بنده خدا برخيز به نزد خانواده ات برو, صحيح نيست بر در خانه من بنشينى من راضى نيستم )).
مـسـلم برخاست و به پير زن گفت : ((مادر! مرا در اين شهر خانواده و قبيله اى نيست , مى خواهى كارخيرى انجام دهى ؟ شايد بتوانم جبران كنم )).
ـ چه كارى ؟
ـ من مسلم بن عقيلم اين مردم مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند.
ـ تو مسلمى ؟ ـ آرى .
ـ بفرما و مسلم وارد شد پير زن او را در يكى از اتاق هاى غير مسكونى خانه جاى داد فرش پهن كرد وشامى آورد, ولى مسلم شام نخورد.
پـسـر پـيـر زن بـه خانه برگشت ديد مادرش به يكى از اتاق ها رفت و آمدى مى كند گفت مرا به شك انداختى , در اين اتاق چه مى كنى ؟
ـ پسرم فراموش كن .
ـ به خدا تا نگويى دست بر نمى دارم .
ـ مشغول كار خودت باش از من چيزى نپرس .
اما پسر همچنان اصرار مى كرد.
پير زن گفت : قسم بخور به كسى نخواهى گفت و او قسم خورد و پير زن قصه را باز گفت .
پسر چيزى نگفت و خوابيد ((70)) .
منبع : امام حسین وعاشورا از دیدگاه اهل سنت
نویسنده : گروه معارف - مركز پژوهشهاى اسلامى صدا و سيما