شاعر در شعرش به دو مطلب اشاره مى كند:
اول اينكه بنيانگذاران ظلم به اهل بيت، همان سياستگزاران سقيفه مى باشند، و بناى شهادت امام حسين و سب على عليهما السلام بر منابر از همان مكان گذاشته شد، و تيرى كه روز عاشورا به گلوى على اصغر شيرخوار اصابت نمود، از همين سقيقه با دست ابوبكر پرتاب شد.
دوم اشاره مى كند به انحراف اسلام و حق از مسير واقعى خود بعد از فوت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم؟
آرى خيلى ها منتظر اين روز بودند، ساعاتى بيش نبود كه فروغ دنيوى رسول خدا خاموش شده بود، كه فتنه گران شروع به فتنه كردند. مردم دو دل بودند بگريند يا منتظر آينده باشند؟! ارعاب نو بنياد حاكم بر مدينه، جرات هرگونه اعتناب به جنازه پاك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از بين برده است، همان شخصى كه چندى قبل گستاخانه به پيامبر خدا (كسى كه قرآن مى فرمايد: هر چه از لبان مباركش بيرون مى آيد وحى است و از طرف خداست) نسبت هذيان مى داد، (1) امروز فتنهاى ديگر به سر دارد، فرياد مى كشد: عدهاى از منافقين گمان مى كنند پيامبر مرده است، من سر از تن كسى كه اين حرف را بزند جدا خواهم كرد»(2)
اين حرف فتنه اى بيش نبود، آنها مى خواستند با اين فتنه ها به خواست خود برسند و اسلام را با پيامبر دفن كنند.
فتنه سازان در كوچه هاى مدينه به صدا در آمده بودند «پيامبر نمرده و نبايد دفن شود» (3) قطرات اشك در رخساره تنها يادگار پيامبر خشك شده بود، و آنان با اين فتنه ها در گوشه شهر محلى به اسم سقيفه بنى ساعده جمع شده بودند و مست رياست بودند، سقيفه در ميان فحاشى ها و نعره هاى صحابه غرق شده بودند، عده اى از انصار مى گفتند: يك امير از ما يك امير از قريش، آن ديگرى عربده مى كشيد امراء از ما وزراء از شما.
عمر با دهان كف كرده (4) و پرخاشگرانه، سخنى ديگر مىگفت، او و آن مرد گوركن، مردم را به بيعت ابوبكر فرا مى خواندند، (5) ولى ديدند سودى ندارد، عمر با عصبانيت فرياد مى كشيد. «سعد منافق است، او را بكشيد» (6) با فرياد عمر وقت حسابهاى شخصى فرا رسيد، گروهى حباب ابن منذر را زير لگد گرفتند، دهانش را از خاك پر نمودند، گروهى مقداد را مى زدند و گروهى ديگر ...)
در اثر اين ضربات صداى مخالفين ابوبكر خاموش شد، عاقبت عمر و يك فرد گوركن (ابوعبيده جراح) ابوبكر را به بهانه اين كه از همه كهنسال تر است خليفه مسلمين كردند. ولى هنوز كار تمام نشده است، الان وقت انتقام كينه هاى پنهان شده در قلبها مى باشد اكنون نوبت على عليه السلام است ابوبكر خطاب به عمر مى گويد:«برويد سراغ على و چنانچه بيعت نكرد به او حمله كنيد.»(7) در خانه زهرا را آتش زنيد
در پى سخن خليفه گروهى به همراهى عمر راهى خانه وى شدند، حرمت دخت پيامبر را شكستند، و بر در خانه آتش برافروختند، عمر فرياد مى زند اهل خانه را با خانه به آتش مى كشم، عاقبت دستهاى پليد به خواست خود رسيدند، گل پيامبر را بين در و ديوار، پرپر نمودند.(8)
اينان براى انتقام بدر و حنين آمده اند كينه هاى ديرينه با خاندان نبوت دارند، بيست و سه سال است منتظر اين روز بودند، جسورانه وارد خانه شدند، ساعاتى بعد على عليه السلام را از خانه بيرون كشيدند، روباه شيرى را به مسجد مى كشاند، و قهرمان جنگها را تهديد به قتل مى كند، و خليفة الله را مجبور به بيعت با ابوبكر مى كند، ...»(9)
آرى اينان حق را از مسير اصلى خود منحرف كردند: جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بايد سه روز روى زمين بماند تا اسلام هم با او دفن شود، و يك پير بىسواد كسى كه از سنت پيامبر و قرآن چيزى بلد نبود، به بهانه اينكه از همه كهنسال تر است به جاى مدينه علم نشاندند و در علم را بستند، و در خانه اش محبوس كردند، كسى خليفه پيامبر شده كه هيچ سنخيت با پيامبر ندارد، نه از حيث اخلاق نه از حيث عبادت ...» اينجا سيرى كنيم در زندگى ابوبكر تا مطلب براى همه واضح و روشن شود.
پى نوشت ها:
(1)صحيح بخارى ج 1 كتاب العلم صحيح مسلم كتاب وصيت.
(2)تاريخ طبرى ج 3/198 البداية و النهاية ج 5/242
(3)تاريخ ابى الفداء ج 1/152
(4)طبقات ابن سعد ج 2/ قسمت دوم ص 53، تاريخ الخميس، ج 2/185
(5)مسند احمد، ج 1/56، الصواعق المحرقه، ص 7
(6)مسند احمد، ج 1/56، تاريخ طبرى، ج 3/210
(7)العقد الفريد، 2/250
(8)الامامة و السياسية 1/18 تاريخ طبرى 4/52 حوادث سال 11 هجرى مروج الذهب 1/414
(9)الامامة و السيامة 1/18. شرح ابن الحديد 2/5 خطبه 66.