شفا یافتگان – 27
شغل من رانندگى است وسى سال است كه در اين كار هستم. تمام اين مدّت با ماشين سنگين در بيابان ها رفت وآمد مى كردم. يك روز صبح هرچه كردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم. اوّل فكر كردم كه پاهايم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم كه زانوهايم مثل چوب خشك شده است. همان موقع اوّلين كسى را كه صدا زدم، امام زمان (عليه السلام) بود. بدون هيچ اختيار وكنترلى توى رختخواب افتادم. بچه ها اطرافم جمع شدند ومضطربانه علت را از من مى پرسيدند، امّا من فقط مى گفتم: (نمى دانم... نمى دانم). حدود 18 روز در منزل بسترى بودم ودرد مى كشيدم. پيش هر دكترى كه به فكرمان مى رسيد، رفتيم. در نهايت وقتى از همه جا مأيوس شديم به امام زمان وچهارده معصوم (عليهم السلام) متوسّل شدم. بالاخره بعد از مراجعه به يكى از دكترها قرار شد كه پايم را عمل كنند. چند روز بعد كه غروب شب نيمه شعبان بود، بى اختيار اشكم جارى شد وبه همسرم گفتم: (امشب عيد است، چراغ ها را روشن كن!) كليدهاى ايوان را هم خودم روشن كردم وچهار دست وپا به رختخواب برگشتم. آن شب، شب عجيبى بود; حال خاصّى داشتم. اشك از حصار چشمانم رها مى شد وروى سينه ام مى ريخت. تنها اميدم امام زمان (عليه السلام) بود. در خيالم كبوتر دل شكسته ام را به طرف جمكران پرواز دادم وپشت در سبز رنگ مسجد ايستادم واز بين شبكه هاى در به گنبد وگلدسته مسجد خيره شدم وبا خودم زمزمه مى كردم. صبح، دخترم آمد وبا حالتى بغض آلود گفت: (بابا! ديشب كه تولّد امام زمان (عليه السلام) بود، خواب ديدم دكترى آمد وخواست پاهاى تو را مالش دهد. يك مرتبه آقا سيّدى جلو آمد وگفت كه بگذاريد من پايش را بمالم) وهمان طور كه گريه مى كرد، ادامه داد: (بابا! به دلم يقين شده است كه بايد به جمكران برويم. من نذر كرده ام براى حضرت آش بپزيم)
گفتم: (عزيزم! من خودم براى امام زاده سيّد على نذر كرده ام).
سرانجام با اصرار دختر وديگر بچه هايم راضى شديم تا به مسجد مقدّس جمكران برويم ودر آن جا نذرمان را ادا كنيم. وسايل لازم را تهيه كرديم. من در حالى كه خوابيده بودم، كمى از سبزى ها را پاك مى كردم.
گفتم مرا به حمام ببرند. چون مى خواستم با بدن پاك وارد مسجد شوم. صبح كه مى خواستم بلند شوم تا به طرف جمكران حركت كنيم، درد پاهايم بيش تر شد; طورى كه اصلاً نمى توانستم از جا بلند شوم. فريادى از درد كشيدم وگفتم:
(يا صاحب الزمان! من مى آيم، امّا اگر خوبم نكنى، بر نمى گردم!)
وقتى از ماشين پياده شديم، همسرم تا وسط حياط مسجد دستم را گرفت. به او گفتم: (مرا رها كنيد وبرويد نذرى را آماده كنيد!) وارد مسجد شدم. جاى خالى نبود. تمام مسجد مملوّ از نمازگزار بود. خودم را با هر سختى كه بود كنار ستونى رساندم. همان جا روى زمين افتادم واز درد پا ناله مى كردم. گفتم: (يا امام زمان! شفايم را از تو مى خواهم). از شدت خستگى ودرد خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم كسى تكانم مى دهد ومى گويد يك قرآن بردار وبه سر وصورت وسينه ات بگذار. اطاعت كردم. بعد قرآن را زير بغل گذاشتم. ـ كسانى كه اطرافم بودند، مى گفتند: آن موقع كه در خواب بودى، پاهايت را به زمين مى كوبيدى ـ ناگهان سراسيمه از خواب پريدم وشروع به دويدن كردم. درِ مسجد را گم كرده بودم. محكم به ديوار برخورد كردم. وقتى درِ خروجى را نشانم دادند، چنان با عجله حركت مى كردم كه چند مرتبه زمين خوردم وبلند شدم. اصلا احساس درد نمى كردم. به حمد خدا وبا عنايت امام زمان (عليه السلام) شفا گرفتم والآن هيچ گونه مشكلى ندارم.
دكتر توانانيا، پزشك دارالشفاى حضرت مهدى (عليه السلام) درباره شفاى برادر ح .ن با دكتر سعيد اعتمادى تماس گرفت ونتيجه را چنين اعلام كرد: در تاريخ 5/9/78 ساعت 25/1 با دكتر سعيد اعتمادى تماس حاصل شد ووقوع معجزه وابعاد پزشكى آن با ايشان در ميان گذاشته شد. همچنين از ايشان خواستيم تا از نزديك شخص مورد نظر را معاينه كند ونظريه كارشناسى خود را بيان نمايد. ايشان هم اين گونه ابراز داشت كه بعد از معاينه بيمار ومشاهده (ام .ار .آى) واز بين رفتن همه نشانه هاى واضح ديسكوپاتى، نتيجه گرفته مى شود كه اين مورد، يك معجزه كاملا واقعى وغير قابل انكار است.
منبع : شفا یافتگان
نویسنده : واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران