((585- ابو حمزه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كند كه فرمود: در بنى اسرائيل مردى بود عابد كه از رزق و روزى محروم ، و به چيزى رو نمى كرد كه بهره اى از آن نصيبش گردد، زنى داشت كه خرجى او را مى داد تا اينكه نزد آن زن نيز چيزى نماند و روزى شد كه هر دو گرسنه ماندند، آن زن رفت و يك دوك از پنبه رشته به او داد و بدو گفت : جز اين چيزى نزد من نيست اينرا ببر و بفروش و چيزى بخر تا بخوريم .
آن مرد دوك نخ را برداشت و به بازار برد بفروشد ديد بازار تعطيل شده و خريدارها بساط خود را برچيده و رفته اند. با خود گفت : خوب است كنار آب ( دريا) بروم وضوئى بسازم و مقدارى از آن بسر و صورت خود بزنم و برگردم به همين فكر كنار دريا آمد در آنجا به ماهيگرى برخورد كه (پيش از آنكه عابد بدانجا بيايد) تور خود را به دريا انداخته و ماهى گرفته بود و جز يك ماهى گنديده در آن نمانده بود كه چند روز بود پيش او مانده و سست . گنديده شده بود، عابد بود گفت اين ماهى را به من بفروش و من در عوض اين دوك نخ را بتو مى دهم تا براى تور خود از آن استفاده كنى .ماهيگير قبول كرد و عابد ماهى را گرفت و دوك را به او داد و ماهى را به خانه آورد و جريان را به زنش گفت ، زن آن ماهى را گرفت كه درست كند چون شكمش را باز كرد در گرانبهائى در شكمش يافت ، شوهرش را خبر كرد و آن در را به او نشان داد، عابد آن در را برداشت و به بازار برد و به بيست هزار درهم فروخت و به خانه برگشت و پول ها را در منزل نهاد.
در اين هنگام سائلى بدر خانه آمد در را كوبيد و گفت :اى اهل خانه خدا شما را رحمت كند باين مسكين بى نوا هم صدقه بدهيد مرد عابد به سائل گفت : به خانه در آى سائل وارد خانه شد و عابد بدو گفت : يكى از اين دو كيسه را (كه هر كدام ده هزار درهم در آن بود بردار، سائل يكى را برداشت و رفت .
زنش گفت : سبحان الله ! حال كه ما پولدار شديم نيمى از ثروتمان رفت ، طولى نكشيد كه سائل باز گشت و در را زد، مرد عباد گفت : بفرمائيد، سائل وارد شد و كيسه را بجاى خود گذارد و گفت : بخور (و از آن استفاده كن ) نوش جان و گوارايت باد، كه به راستى من فرشته اى از فرشتگان پروردگار تو بودم و پروردگارت خواست تا تو را بيازمايد و تو را مرد سپاسگذارى يافت . (اين را گفت ) و از نزد عابد رفت .))
أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ [ بْنِ أَحْمَدَ ] عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ زُرَارَةَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفُضَيْلِ عَنْ أَبِى حَمْزَةَ عَنْ أَبِى جَعْفَرٍ ع قَالَ كَانَ فِى بَنِى إِسْرَائِيلَ رَجُلٌ عَابِدٌ وَ كَانَ مُحَارَفاً لَا يَتَوَجَّهُ فِى شَيْءٍ فَيُصِيبَ فِيهِ شَيْئاً فَأَنْفَقَتْ عَلَيْهِ امْرَأَتُهُ حَتَّى لَمْ يَبْقَ عِنْدَهَا شَيْءٌ فَجَاعُوا يَوْماً مِنَ الْأَيَّامِ فَدَفَعَتْ إِلَيْهِ نَصْلًا مِنْ غَزْلٍ وَ قَالَتْ لَهُ مَا عِنْدِى غَيْرُهُ انْطَلِقْ فَبِعْهُ وَ اشْتَرِ لَنَا شَيْئاً نَأْكُلْهُ فَانْطَلَقَ بِالنَّصْلِ الْغَزْلِ لِيَبِيعَهُ فَوَجَدَ السُّوقَ قَدْ غُلِقَتْ وَ وَجَدَ الْمُشْتَرِينَ قَدْ قَامُوا وَ انْصَرَفُوا فَقَالَ لَوْ أَتَيْتُ هَذَا الْمَاءَ فَتَوَضَّأْتُ مِنْهُ وَ صَبَبْتُ عَلَيَّ مِنْهُ وَ انْصَرَفْتُ فَجَاءَ إِلَى الْبَحْرِ وَ إِذَا هُوَ بِصَيَّادٍ قَدْ أَلْقَى شَبَكَتَهُ فَأَخْرَجَهَا وَ لَيْسَ فِيهَا إِلَّا سَمَكَةٌ رَدِيَّةٌ قَدْ مَكَثَتْ عِنْدَهُ حَتَّى صَارَتْ رِخْوَةً مُنْتِنَةً فَقَالَ لَهُ بِعْنِى هَذِهِ السَّمَكَةَ وَ أُعْطِيكَ هَذَا الْغَزْلَ تَنْتَفِعُ بِهِ فِى شَبَكَتِكَ قَالَ نَعَمْ فَأَخَذَ السَّمَكَةَ وَ دَفَعَ إِلَيْهِ الْغَزْلَ وَ انْصَرَفَ بِالسَّمَكَةِ إِلَى مَنْزِلِهِ فَأَخْبَرَ زَوْجَتَهُ الْخَبَرَ فَأَخَذَتِ السَّمَكَةَ لِتُصْلِحَهَا فَلَمَّا شَقَّتْهَا بَدَتْ مِنْ جَوْفِهَا لُؤْلُؤَةٌ فَدَعَتْ زَوْجَهَا فَأَرَتْهُ إِيَّاهَا فَأَخَذَهَا فَانْطَلَقَ بِهَا إِلَى السُّوقِ فَبَاعَهَا بِعِشْرِينَ أَلْفَ دِرْهَمٍ وَ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ بِالْمَالِ فَوَضَعَهُ فَإِذَا سَائِلٌ يَدُقُّ الْبَابَ وَ يَقُولُ يَا أَهْلَ الدَّارِ تَصَدَّقُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ عَلَى الْمِسْكِينِ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ ادْخُلْ فَدَخَلَ فَقَالَ لَهُ خُذْ إِحْدَى الْكِيسَيْنِ فَأَخَذَ إِحْدَاهُمَا وَ انْطَلَقَ فَقَالَتْ لَهُ امْرَأَتُهُ سُبْحَانَ اللَّهِ بَيْنَمَا نَحْنُ مَيَاسِيرُ إِذْ ذَهَبْتَ بِنِصْفِ يَسَارِنَا فَلَمْ يَكُنْ ذَلِكَ بِأَسْرَعَ مِنْ أَنْ دَقَّ السَّائِلُ الْبَابَ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ ادْخُلْ فَدَخَلَ فَوَضَعَ الْكِيسَ فِى مَكَانِهِ ثُمَّ قَالَ كُلْ هَنِيئاً مَرِيئاً إِنَّمَا أَنَا مَلَكٌ مِنْ مَلَائِكَةِ رَبِّكَ إِنَّمَا أَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُوَكَ فَوَجَدَكَ شَاكِراً ثُمَّ ذَهَبَ