مقدمه: در ذکر بعضي از فضايل و احوال ابوذر رضي الله عنه

ابوذر (257) كُنيَتِ (258) اوست، و اسم او بر قول اَصَح (259)، جندب بن جناده است. و اصل او عرب بود از قبيه بنى غِفار.

و آنچه از اخبار (260) خاصه (261) و عامه (262) مُستَفاد مى‏شود (263) آن است كه بعد از رتبه معصومين عليهم‏السلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر (264) و رفعت شأن (265) سلمان فارسى (266) و ابوذر و مقداد بن الاسَود الكِندى (267) نبود.
و از بعضى اخبار ظاهر مى‏شود كه سلمان بر او ترجيح دارد، و او بر مقداد.
و احاديث بسيار از ائمه اطهار صلوات‏الله عليهم وارد شده است كه جميع صحابه بعد از وفات حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله مرتد شدند و از دين برگشتند مگر سه كس: سلمان و ابوذر و مقداد، كه ايشان را هيچ تزلزلى و شكى در خاطر به هم نرسيد. و قليلى از ساير صحابه برگشتند و با حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه بيعت كردند و باقى بر كفر ماندند. (268) و منقول است از حضرت صادق صلوات‏الله عليه كه: حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه به سلمان گفت كه: يا سلمان برو به خانه فاطمه و بگو تحفه‏اى از تحفه‏هاى بهشت كه از براى او حق سبحانه و تعالى فرستاده به تو عطا فرمايد. سلمان چون پس پرده آمد ديد سه سبد نزد حضرت فاطمه عليهاالسلام گذاشته. گفت: اى دختر رسول! تحفه‏اى به من كرامت فرما.
حضرت فرمود كه: اين سه سبد را سه حوريه از بهشت از جهت من آوردند. اسم ايشان را پرسيدم. يكى از ايشان گفت كه: من سَلمى نام دارم؛ خدا مرا از جهت سلمان خلق كرده. و ديگرى گفت كه: من ذره نام دارم؛ خدا مرا از جهت ابوذر خلق كرده. و سيم گفت كه: من مقدوده نام دارم؛ خدا مرا براى مقداد خلق كرده. سلمان گفت كه: حضرت فاطمه قدرى از آن تحفه به من كرامت فرمود، و بر هر قومى كه مى‏گذشتم از بوى خوش آن متعجب مى‏شدند.
و از حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام مروى است (269) كه: در روز قيامت منادى از جانب رب العزه (270) ندا كند كه: كجايند حوارى (271) و مخلصان محمدبن عبدالله كه بر طريقه آن حضرت مستقيم بودند و پيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر و مقداد.
و مروى است از حضرت صادق عليه‏السلام كه: حضرت پيغمبر صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خدا مرا امر كرده است به دوستى چهار كس. صحابه گفتند: يا رسول‏الله كيستند اين جماعت؟ فرمود كه: على بن ابى‏طالب و مقداد و سلمان و ابوذر.
و به اسانيدِ (272) بسيار در كتب شيعه و سنى مروى است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: آسمان سايه نكرده بر كسى و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.
و ابن عبدالبر - كه از اعاظِمِ (273) علماى اهل سنت است - در كتاب استيعاب از حضرت رسالت صلى‏الله عليه و آله روايت كرده است كه: ابوذر در ميان امت من بر زهد عيسى بن مريم است.
و به روايت ديگر: شبيه عيسى بن مريم است در زهد.
و ايضا روايت نموده كه حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرمود كه: ابوذر علمى چند ضبط كرد (274) كه مردمان از حمل (275) او عاجز بودند؛ و گروهى (276) بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد.
و ابن بابويه (277) عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: روزى ابوذر رحمه‏الله عليه بر حضرت رسالت پناهى صلى‏الله عليه و آله گذشت، و جبرئيل به صورت دحيه كلبى (278) در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سختى در ميان داشت. ابوذر گمان كرد كه دحيه كلبى است و با حضرت حرف نهانى دارد. بگذشت. جبرئيل گفت كه: يا محمد اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد. اگر سلام مى‏كرد ما او را جواب سلام مى‏گفتيم.
به درستى كه او را دعايى هست كه در ميان اهل آسمانها معروف است. چون من عروج نمايم از وى سؤال كن.
چون جبرئيل برفت، ابوذر بيامد. حضرت فرمود كه: اى ابوذر چرا بر ما سلام نكردى؟ ابوذر گفت كه: چنين يافتم كه دحيه كلبى نزد تو بود و براى امرى او را به خلوت طلبيده‏اى، نخواستم كه كلام شما را قطع نمايم. حضرت فرمود كه جبرئيل بود و چنين گفت.
ابوذر بسيار نادم (279) شد. حضرت فرمود كه: چه دعاست كه خدا را به آن مى‏خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟ گفت: اين دعا را مى‏خوانم كه: اللهم انى أسئلك الايمان بك، و التصديق بنبيك، و العافيه من جميع البلاء، و الشكر على العافيه، و الغنى عن شرار (280) الناس. (281) و روايت كرده از حضرت امام رضا عليه‏السلام از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بهشت مشتاق است به سوى تو يا على، و به سوى عمار و سلمان و ابوذر و مقداد.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: ابوذر صديق (282) اين امت است.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود كه: ولايت (283) و محبت جمعى از مؤمنان كه بعد از حضرت رسالت بر دين حق ماندند و تغير و تبديل (284) امام حق و احكام دين نكردند واجب است؛ مثل سلمان فارسى، و ابوذر غِفارى، و مِقداد بن اَسَود كِندى، و عماربن ياسر (285)، و جابر بن عبدالله انصارى (286)، و حذيفه بن‏اليمان (287) و ابوالهَيثَمِ بن التَيِهان (288)، و سهل بن حنيف، (289)، و ابوايوب انصارى (290)، و عبدالله بن الصامت (291)، و عباده بن‏الصامت (292)، و خُزَيمَه بن ثابت (ذى الشهادتين) (293)، و ابو سعيد خُدرى (294)، و امثال ايشان. (295) و در حديث ديگر، مثل اين از حضرت امام رضا عليه‏السلام منقول است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمدباقر عليه‏السلام منقول است كه: ابوذر از خوف الهى چنان گريست كه چشم او آزرده شد. به او گفتند كه: دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت: مرا چندان غم آن نيست. گفتند: چه غم است كه تو را از چشم خود بيخبر كرده؟ گفت: دو چيز عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است.
و ابن بابويه از عبدالله عباس (296) روايت كرده كه: روزى رسول خدا صلى‏الله عليه و آله در مسجد قُبا (297) نشسته بودند و جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت بودند. فرمودند كه: اول كسى كه از اين در درآيد در اين ساعت (298)، شخصى از اهل بهشت باشد. چون صحابه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخول (299) نمايند (300). پس حضرت فرمود كه: جماعتى الحال (301) داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند. هر كه در ميان ايشان مرا بشارت دهد به بيرون رفتن آذارماه (302)، او از اهل بهشت است.
پس ابوذر با آن جماعت داخل شد. حضرت به ايشان گفت كه: ما در كدام ماهيم از ماههاى رومى؟ ابوذر گفت كه: آذار به در رفت يا رسول‏الله! حضرت فرمود كه: من مى‏دانستم وليكن مى‏خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى. و چگونه چنين نباشى و حال آن كه تو را از حرم من (303) به سبب محبت اهل بيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد. پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد و در تنهايى خواهى مرد و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز (304) و دفن تو خواهند يافت. آن جماعت رفيقانِ (305) من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده.
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام منقول است كه فرمود كه: ايمان ده پايه (306) دارد مانند نردبانى كه بر او بالا روند؛ و سلمان در پايه دهم است، و ابوذر در پايه نهم، و مقداد در پايه هشتم.
و بدان كه در كيفيت اسلام ابوذر در طُرُق عامه (307) احاديث مختلفه وارد شده و ذكر آنها موجب تطويل (308) مى‏شود.
و محمد بن يعقوب كُلَينى (309) رحمه‏الله عليه به اسناد معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه آن حضرت به شخصى از اصحاب خود فرمود كه: مى‏خواهيد شما را خبر دهم كه چگونه بود مسلمان شدن سلمان و ابوذر؟ آن شخص گفت كه: كيفيت (310) اسلام سلمان را مى‏دانم، مرا خبر ده به كيفيت اسلام ابوذر. و خطا كرد كه هر دو را از حضرت نپرسيد.
پس فرمود كه: به درستى كه ابوذر در بَطنِ مَر - كه محلى است در يك منزلى (311) مكه معظمه - گوسفندان خود را چرا مى‏فرمود. گرگى از جانب راست متوجه گوسفندان او شد. به عصاى خود او را براند. پس از جانب چپ متوجه شد. ابوذر عصا بر وى حواله نمود و گفت: من گرگ از تو خبيث‏تر و بدتر نديده‏ايم. آن گرگ به اعجاز حضرت رسالت پناهى صلى‏الله عليه و آله به سخن آمد و گفت كه: والله كه اهل مكه از من بدترند. خداوند عالم به سوى ايشان پيغمبرى فرستاده، او را به دروغ نسبت مى‏دهند و نسبت به او دشنام و ناسزا مى‏گويند. (312) ابوذر چون اين سخن بشنيد به زن خود گفت كه: توشه و مِطَهَره (313) و عصاى مرا بياور.
پس اينها را برگرفت و به پاى خود به جانب مكه روان شد كه تا خبرى كه از گرگ شنيد معلوم نمايد. و طى مسافت نموده، در ساعتى بسيار گرم داخل مكه شد. و تعبِ بسيار كشيده بود و تشنگى بر او غالب گرديده. نزد چاه زمزم آمد و دلوى از آن آب براى خود كشيد. چون نظر كرد ديد كه آن دلو پر از شير است. در دل او افتاد كه اين گواه آن خبرى است كه گرگ مرا به آن خبر داده. و اين نيز از معجزات آن پيغمبر است.
پس بياشاميد و به كنار مسجد آمد. ديد جماعتى از قريش بر گرد يكديگر نشسته‏اند.
به نزد ايشان بنشست. ديد كه ايشان ناسزا به حضرت رسالت صلى‏الله عليه و آله مى‏گويند به نحوى كه گرگ او را خبر داده بود. و پيوسته در اين كار بودند تا آخر روز. ناگاه حضرت ابوطالب (314) بيامد. چون نظر ايشان بر او افتاد به يكديگر گفتند كه: خاموش شويد كه عمويش آمد. پس زبان از مذمت آن حضرت كوتاه كردند و چون ابوطالب بيامد با او مشغول سخن گفتن شدند تا آخر روز.
ابوذر گفت كه: چون ابوطالب از نزد ايشان برخاست، من از پى او روان شدم. رو به جانب من كرد و گفت: حاجت خود را بگو. گفتم: به طلب پيغمبرى آمده‏ام كه در ميان شما مبعوث شده است. گفت: با او چه كار دارى؟ گفتم: مى‏خواهم به او ايمان آورم و آنچه فرمايد به راستى او اقرار نمايم و خود را مُنقادِ (315) او گردانم و آنچه فرمايد او را اطاعت نمايم.
گفت: البته (316) چنين خواهى كرد؟ گفتم: بله. گفت: فردا اين وقت نزد من آى كه تو را به او رسانم.
من شب در مسجد به روز آوردم و چون روز شد در مجلس آن كفار بنشستم و ايشان زبان به ناسزا گشودند بر مِنوالِ (317) روز گذشته. و چون ابوطالب بيامد زبان از آن قول ناشايست برگرفتند و با او مشغول سخن شدند. و چون از نزد ايشان برخاست از پى او روان شدم. و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود (318) و من همان جواب گفتم و تأكيد فرمود كه: البته آنچه مى‏گويى خواهى كرد؟ گفتم: بله.
پس مرا با خود برد به خانه‏اى كه در آنجا حضرت حمزه (319) بود. بر او سلام كردم و از حاجت من پرسيد. همان جواب گفتم. گفت: گواهى مى‏دهى كه خدا يكى است و محمد فرستاده اوست؟ گفتم؟ أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا رسول الله. (320) پس حمزه مرا با خود برد به خانه‏اى كه حضرت جعفر طيار (321) در آنجا بود. سلام كردم و نشستم و از مطلب (322) من سؤال كرد و همان جواب گفتم و تكليف شهادتين (323) كرد، بر زبان راندم.
پس جعفر برد مرا به خانه‏اى كه حضرت اميرالمؤمنين على‏بن ابى‏طالب صلوات‏الله عليه در آنجا بود، و بعد از سؤال و امر به شهادتين، آن حضرت مرا به خانه‏اى بردند كه حضرت رسالت صلى‏الله على و آله تشريف داشتند. سلام كردم و نشستم و از حاجت من سؤال نمودند و كلمه شهاده (324) تلقين فرمودند. و چون شهادتين گفتم، فرمودند كه: اى ابوذر به جانب وطن خود برو، و تا رفتن تو، پسر عمى (325) از تو فوت شده خواهد بود كه بغير از تو وارثى نداشته باشد. مال او را بگير و نزد اهل و عيال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد. (326) آخر به نزد ما بيا.
چون ابوذر به وطن خويش باز آمد پسر عمش فوت شده بود. مال او را به تصرف در آورده، مكث نمود تا هنگامى كه حضرت هجرت به مدينه فرمود و امر اسلام رواج گرفت.
و در مدينه به خدمت حضرت مشرف شد.
حضرت صادق فرمود كه: اين بود خبر مسلمان شدن ابوذر؛ و خبر اسلام سلمان را كه شنيده‏اى.
آن شخص پشيمان شد از اظهار دانستن اسلام سلمان. استدعا (327) كرد كه: آن را نيز بفرماييد. حضرت نفرمود.
وليكن ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر صلوات‏الله عليه روايت نموده كه شخصى از آن حضرت سؤال نمود از سبب اسلام سلمان فارسى رحمه‏الله عليه.
آن حضرت فرمود كه: خبر داد مرا پدرم صلوات‏الله عليه كه روزى حضرت اميرالمؤمنين و سلمان و ابوذر و جماعتى از قريش نزد قبر رسول صلى‏الله عليه و آله جمع بودند. حضرت اميرالمؤمنين از سلمان پرسيد كه: يا اباعبد الله (328) ما را از اول كار خود خبر نمى‏دهى كه اسلام تو چگونه بود؟ سلمان گفت: والله كه اگر ديگرى مى‏پرسيد نمى‏گفتم وليكن اطاعت فرمان تو لازم است. من مردى بودم از اهل شيراز، تو از دهقانزاده‏ها (329) و بزرگان ايشان بودم. و پدر و مادر، مرا بسيار عزيز و گرامى مى‏داشتند. روز عيدى با پدرم به عيدگاه (330) مى‏رفتم. به صومعه‏اى (331) رسيدم. كسى در آن صومعه به آواز بلند ندا مى‏كرد كه: أشهد أن لا اله الا الله، و أن عيسى روح الله، و أن محمدا حبيب الله (332) پس چون اين ندا شنيدم محبت محمد صلى الله عليه و آله در گوشت و خون من جا كرد و از عشق آن حضرت خوردن و آشاميدن بر من گوارا نبود.
مادرم گفت كه: امروز چرا آفتاب را سجده نكردى و نپرسيدى؟ (333) من ابا كردم (334) و چندان مُضايقه نمودم (335) كه او ساكت شد.
پس چون به خانه برگشتم، نامه‏اى (336) ديدم در سقف خانه آويخته بود. به مادر خود گفتم كه: اين چه نامه است؟ مادر گفت كه: چون از عيدگاه برگشتيم اين نامه را چنين آويخته ديديم. به نزديك اين نامه نروى كه پدر تو را مى‏كشد. من همچنان در حيرت بودم و انتظار بردم تا شب شد و مادر و پدر در خواب شدند. برخاستم و نامه را برگرفتم و بخواندم. نوشته بود كه: بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد و پيمانى است از خدا به حضرت آدم، كه از نسل او پيغمبرى به هم رسد (337) محمد نام كه امر نمايد مردم را به اخلاق كريمه (338) و صفات پسنديده، و نهى و منع نمايد مردم را از پرستيدن غير خدا و عبادت بتان. اى روزبه (339) تو وصى عيسايى (340). پس ايمان بياور و مجوسيت (341) و گبرى (342) را ترك كن. پس چون اين را بخواندم بيهوش شدم و عشق آن حضرت زياده شد.
و چون پدر و مادر بر اين حال مطلع گرديدند مرا گرفتند و در چاه عميقى محبوس ساختند و گفتند: اگر از اين امر برنگردى تو را بكشيم. گفتم به ايشان كه: آنچه خواهيد بكنيد. محبت محمد صلى‏الله عليه و آله از سينه من هرگز بيرون نخواهد رفت.
سلمان گفت كه: پيش از خواندن آن نامه عربى را نمى‏دانستم و از آن روز عربى را به الهام الهى آموختم. پس مدتى در آن چاه ماندم و هر روز يك گِرده نان كوچك در آن چاه براى من فرو مى‏فرستادند. و چون حبس و زندان بسيار به طول انجاميد دست به آسمان بلند كردم و گفتم: تو محمد و وصى او على بن ابى‏طالب را محبوب من گردانيدى. پس به حق وسيله (343) و درجه (344) آن حضرت كه فرج (345) مرا نزديك گردان و مرا راحت بخش از اين محنت (346).
پس شخصى به نزد من آمد جامه‏هاى سفيد در بر، و گفت: برخيز اى روزبه. و دست مرا گرفت و نزد صومعه آورد. من گفتم: أشهد أن لا اله الا الله، و أن عيسى روح الله، و أن محمدا حبيب الله. ديرانى (347) سر از صومعه بيرون كرد و گفت: تويى روزبه؟ گفتم: بله. مرا برد به نزد خود و دو سال تمام او را خدمت كردم. و چون هنگام وفات او شد گفت: من اين دار فانى را وداع مى‏كنم. گفتم: مرا به كه مى‏سپارى؟ گفت: كسى را گمان ندارم كه در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در انطاكيه (348) مى‏باشد. چون او را دريابى سلام من به او برسان. و لوحى به من داد كه: اين را به او برسان. و به عالم بقا (349) ارتحال (350) نمود.
من او را غسل دادم و كفن كردم و دفن كردم، و لوح را برگرفتم و به جانب انطاكيه روان شدم. و چون به انطاكيه در آمدم به پاى صومعه آن راهب آمدم و گفتم: أشهد أن لا اله الا الله، و أن عيسى روح‏الله، و أن محمدا حبيب الله. پس راهب از دير خود فرو نگريست و گفت: تويى روزبه؟ گفتم: بله. گفت: به بالا بيا.
به نزد او رفتم و دو سال ديگر او را خدمت كردم و چون هنگام رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت. من گفتم: مرا به كه مى‏گذارى؟ گفت: كسى گمان ندارم كه در مذهب حق با من موافق باشد، مگر راهبى كه در شهر اسكندريه (351) است. پس چون به او رسى سلام من به او برسان و اين لوح را به او سپار. چون وفات كرد او را تغسيل و تكفين و دفن كردم (352) و لوح را برگرفتم و به شهر اسكندريه درآمدم و نزد صومعه راهب آمدم و شهادت (353) برخواندم. راهب سؤال نمود كه: تويى روزبه؟ گفتم: بله.
مرا به نزد خود برد و دو سال وى را خدمت كردم تا هنگام وفات او شد. گفتم: مرا به كه مى‏سپارى؟ گفت: كسى گمان ندارم كه در سخن حق با من موافق باشد. و محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب نزديك شده است كه عالم را به نور وجود خود منور گرداند. برو و آن حضرت را طلب نما و چون به شرف ملازمت (354) آن حضرت برسى، سلام من بر او عرض كن و اين لوح را بدو سپار.
چون از غسل و كفن و دفن او فارغ شدم لوح را برگرفتم و بيرون آمدم و با جمعى رفيق (355) شدم و با ايشان گفتم كه: شما متكفل (356) نان و آب من بشويد و من شما را خدمت كنم در اين سفر. قبول كردند. چون هنگام طعام خوردن ايشان شد به سنت (357) كفار قريش گوسفندى بياوردند و چندان چوب بر او زدند كه بمرد. پاره‏اى كباب كردند و پاره‏اى بريان كردند و مرا تكليف خوردن نمودند. چون مَيته (358) بود من ابا كردم. باز تكليف كردند. گفتم: من مرد ديرانى‏ام، و ديرانيان گوشت تناول نمى‏كنند (359). مرا چندان زدند كه نزديك شد كه مرا بكشند. يكى از ايشان گفت كه: دست از او بداريد تا وقت شراب شود. اگر شراب نخورد وى را بكشيم. چون شراب بياوردند مرا تكليف كردند. گفتم: من راهب و از اهل ديرم و شراب خوردن شيوه ما نيست.
چون اين بگفتم در من آويختند و عزم كشتن من كردند. به ايشان گفتم: اى گروه! مرا مزنيد و مكشيد كه من اقرار به بندگى (360) شما مى‏كنم. و خود را به بندگى يكى از ايشان درآوردم. مرا بياورد و به مرد يهودى به سيصد درهم (361) بفروخت. و يهودى از قصه (362) من سؤال كرد. قصه خود باز گفتم. و گفتم: من گناهى بجز اين ندارم كه دوستدار محمد و وصى (363) اويم.
يهودى گفت: من نيز تو را و محمد را - هر دو - دشمن مى‏دارم. و مرا از خانه بيرون آورد.
و در درِ خانه‏اش ريگ بسيارى ريخته بود. گفت: والله - اى روزبه - اگر صبح شود و تمام اين ريگها را از اينجا به در نبرده باشى تو را بكُشم.
من تمام شب تعَب (364) كشيدم و چون عاجز (365) شدم دست به آسمان برداشتم و گفتم: اى پروردگار من! تو محبت محمد و وصى او را در دل من جا داده‏اى . پس به حق درجه و منزلت آن حضرت كه فرج مرا نزديك گردان و مرا از اين تعب راحت بخش.
چون اين بگفتم قادر متعال (366) بادى برانگيخت كه تمام ريگها را به مكانى كه يهودى گفته بود نقل كرد.
چون صبح يهودى بيامد و آن حال را مشاهده كرد، گفت: تو ساحر و جادوگرى، و من چاره كار تو را نمى‏دانم. تو را از اين شهر بيرون مى‏بايد كرد كه مبادا به شئامت (367) تو اين شهر خراب شود. پس مرا از آن شهر بيرون آورد و به زن سُلَيميه‏اى (368) بفروخت، و آن زن مرا بسيار دوست داشت و باغى داشت. گفت: اين باغ به تو تعلق دارد؛ خواهى ميوه آن را تناول نما و خواهى ببخش، و خواهى تصدق كن (369) پس مدتى در اين حال ماندم. روزى در آن باغ بودم. هفت نفر مشاهده نمودم كه مى‏آيند و ابر بر سر ايشان سايه انداخته. گفتم: والله كه ايشان همه پيغمبر نيستند وليكن در ميان ايشان پيغمبر هست. پس بيامدند تا به باغ داخل شدند. چون مشاهده كردم، حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله بود با حضرت اميرالمؤمنين و حمزه بن عبدالمطلب و زيد بن حارثه (370) و عقيل بن ابى‏طالب (371) و ابوذر و مقداد. پس خرماهاى زبون (372) را تناول مى‏فرمودند. و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به ايشان مى‏گفت كه: به خرماى زبون قناعت نماييد و ميوه باغ را ضايع (373) مكنيد.
من به نزد مالكه (374) خود آمدم و گفتم: يك طبَق از خرماى باغ به من ببخش. گفت: تو را رخصت (375) شش طبق دادم. بيامدم و طبقى از رطب (376) برگرفتم و در خاطر خود گذرانيدم كه اگر در ميان ايشان پيغبمر هست از خرماى تصدق تناول نمى‏نمايد و هديه را تناول مى‏نمايد. پس طبق را نزد ايشان آوردم و گفتم: اين خرماى تصدق است. حضرت رسول و اميرالمؤمنين و حمزه و عقيل چون از بنى هاشم بودند و صدقه بر ايشان حرام است، تناول ننمودند و آن سه نفر ديگر به خوردن مشغول شدند. به خاطر خود گذرانيدم كه اين يك علامت است از علامات پيغمبر آخرالزمان (377) كه در كتب خوانده‏ايم.
پس برفتم و رخصت يك طبق ديگر از آن زن طلبيدم. آن رخصت شش طبق داد.
پس يك طبق ديگر رطب نزد ايشان حاضر ساختم و گفتم: اين هديه است. حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله دست دراز فرمود و گفت: بسم‏الله. همگى تناول نماييد. پس همگى تناول نمودند. در خاطر خود گفتم كه: اين نيز يك علامت ديگر است.
و من مضطرب بر گِرد سر آن جناب مى‏گشتم و در عقب آن حضرت مى‏نگريستم.
آن حضرت كه جانب من التفات (378) نمودند و فرمودند كه: مُهر نبوت (379) را طلب مى‏كنى؟ گفتم: بلى.
دوش مبارك خود را گشودند. ديدم مُهر نبوت را كه در ميان دو كتف آن حضرت نقش گرفته و موى چند بر آن رسته (380). بر زمين افتادم و قدم مباركش را بوسه دادم. فرمود كه: اى روزبه برو به نزد خاتون (381) خود بگو محمد بن عبدالله مى‏گويد كه: اين غلام را به ما بفروش.
چون اداى رسالت نمودم (382) گفت: بگو او را نفروشم مگر به چهارصد درخت خرما، كه دويست درخت آن خرماى زرد باشد و دويست درخت خرماى سرخ.
چون به حضرت عرض نمودم، فرمود كه: چه بسيار بر ما آسان است آنچه او طلبيده. پس گفت: يا على دانه‏هاى خرما را جمع نما.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله دانه را در زمين فرو مى‏برد و اميرالمؤمنين آب مى‏داد. و چون دانه دويم را مى‏كِشتند دانه اول سبز شده بود. و همچنين تا هنگامى كه فارغ شدند، همه درختان كامل شده، به ميوه آمده بود. (383) پس حضرت پيغام داد كه: بيا درختان خود را بگير و غلام را به ما سپار.
چون زن درختان را بديد گفت: والله نفروشم تا همه درختان، خرماى زرد نباشد.
در آن حال، جبرئيل نازل شد و بال خود بر درختان ماليد. همه خرماى زرد شد.
پس آن زن به من گفت كه: والله كه يكى از اين درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو. من گفتم كه: يك روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو واز آنچه دارى.
پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان (384) نام نهاد.
و على بن ابراهيم (385) عليه‏الرحمه روايت كرده كه: در جنگ تبوك ابوذر سه روز در عقب ماند به جهت اين‏كه شتر او لاغر و ناتوان بود. پس چون دانست كه شتر به قافله نمى‏رسد، شتر را در راه بگذاشت، و رخت (386) خود را بر پشت بست و پياده متوجه شد. پس چون روز بلند شد و آفتاب گرم شد، نظر مسلمانان بر وى افتاد. حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: ابوذر است كه مى‏آيد و تشنه است. آب زود به وى رسانيد.
آب به او رسانيدند. تناول نمود و به خدمت حضرت شتافت و مِطهَره‏اى (387) پر از آب در دست وى بود. حضرت فرمود كه: اى ابوذر تو كه آب داشتى؛ چرا تشنه مانده بودى؟ گفت: يا رسول‏الله به سنگى رسيدم بر او آب باران جمع شده بود. چون چشيدم، شيرين و سرد بود. با خود قرار كردم كه تا حبيب (388) من رسول خدا صلى‏الله عليه و آله از اين آب نخورد من نخورم حضرت فرمود كه: اى ابوذر خدا تو را رحم كند. تو تنها و غريب زندگانى خواهى كرد، و تنها خواهى مرد، و تنها مبعوث خواهى شد، و تنها داخل بهشت خواهى شد، و جمعى از هل عراق به تو سعادتمند خواهند شد كه متوجه غسل و تكفين و دفن تو خواهند شد.
و ارباب سير مُعتَمَده (389) نقل كرده‏اند كه: ابوذر در زمان عمر به ولايت (390) شام (391) رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان. و چون قبايح (392) اعمال عثمان عليه العنه به سمع (393) او رسيد، خصوصا قصه (394) اهانت و ضرب (395) عمار (396)، زبان طعن و مذمت بر عثمان بگشاد، و عثمان را آشكارا طعن مى‏فرمود و قبايح اعمال او را بيان مى‏نمود. و چون از معاويه لعنه الله اعمال شنيعه (397) مشاهده مى‏نمود، او را توبيخ و سرزنش مى‏نمود و مردم را به ولايت خليفه به حق حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام ترغيب مى‏نمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام مى‏شمرد و بسيارى از ايشان را به تشيع مايل گردانيد. و چنين مشهور است كه شيعيانى كه در شام و جَبَلِ عامل (398) اكنون هستند به بركت ابوذر است.
معاويه حقيقت اين حال را به عثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت (399) بماند مردم اين ولايت را از تو منحرف مى‏گرداند.
عثمان در جواب نوشت كه: چون نامه من به تو رسد البته (400) بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رو (401) نشانى و دليلى (402) عنيف (403) با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر (404) من و ذكر تو از خاطرش فراموش گردد.
چون نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت‏رو برهنه (405) بنشاند و مردى درشت (406) عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمه‏الله مردى درازبالا و لاغر بود، و در آن وقت، شيب (407) و پيرى اثرى تمام در او كرده بود و موى سر و روى او سفيد گشته و ضعيف و نحيف (408) شده. دليل، شتر او را به عُنف (409) مى‏راند و شتر جهاز (410) نداشت. از غايت (411) سختى و ناخوشى (412) كه آن شتر مى‏رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كوفته و رنجور به مدينه داخل شد.
چون او به زند عثمان آوردند و آن ملعون در او نگريست، گفت: هيچ چشم به ديدار تو روشن مباداى جُندَب. ابوذر گفت: پدر من مرا جندب نام كرد، و مصطفى صلى‏الله عليه و آله مرا عبدالله نام نهاده. عثمان گفت: تو دعوى مسلمانى مى‏كنى، و از زبان ما مى‏گويى كه خداى تعالى درويش (413) است و ما توانگريم. آخر من كى اين سخن گفته‏ام؟ ابوذر گفت: اين كلمه بر زبان من نرفته است، وليكن گواهى مى‏دهم كه از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله شنيدم كه او گفت كه: چون پسران ابى‏العاص (414) سى نفر شوند مال خداى تعالى را وسيله دولت (415) و اقبال (416) خويش كنند، و بندگان خداى را چاكران و خدمتكاران خود گردانند، و در دين خداى تعالى خيانت كنند. پس از آن، خداى تعالى بندگان خود را از ايشان خلاصى دهد و باز رهانَد.
و على بن ابراهيم عليه‏الرحمه اين آيات كريمه را در تفسير خود ايراد نموده (417) كه: و اذ أخذنا ميثاقكم لا تسفكون دمائكم و لا تخرجون أنفسكم من دياركم. ثم أقررتم و أنتم تشهدون. ثم أنتم هؤلاء تقتلون أنفسكم و تخرجون فريقا منكم من ديارهم تظاهرون عليهم بالاثم و العدوان و ان يأتوكم أسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهم أفتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض؟ فما جزاء من يفعل ذلك منكم الا خزى فى الحيوه الدنيا و يوم القيمه يردون الى أشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون. (418) (419) كه ترجمه‏اش موافق قول اكثر مفسرين اين است كه: ياد كنيد وقتى را كه پيمان از شما (با پدران شما) گرفتيم كه نريزند خونهاى خود (يعنى خويشان و همدينان خود) را، و بيرون مكنيد ايشان را به ظلم و ستم از خانه‏ها و شهرهاى خود. و قبول نموديد اين عهد و پيمان را، و حال آنكه مى‏دانيد اين معنى را، و گواهى مى‏دهيد بر حقيقت اين. پس شما آن گروهيد كه (پيمان را شكستيد) مى‏كشيد كسان خود را، و بيرون مى‏كنيد گروهى {از خود} را از خانه‏ها و شهرهاى خود، و يارى يكديگر مى‏كنيد در بيرون كردن ايشان به تعدى و ستم.
و اگر آيند نزد شما اسيران (كه در دست دشمن افتاده‏اند) باز مى‏خريد اسيران را، و بر شما حرام است بيرون كردن ايشان (و فديه (420) كه مى‏دهيد خوب است). آيا مى‏گرويد به پاره‏اى از احكام كتاب خدا (كه فديه اسير دادن است) و كافر مى‏شويد به بعض ديگر (كه آن حرمت (421) كشتن و بيرون كردن است)؟ پس نيست مكافات آن كس كه چنين نافرمانى كند از شما مگر خوارى و رسوايى دنيا، و در روز قيامت بازگردند به سخت‏ترين عذابها (كه آتش جهنم است). و خدا غافل نيست از آنچه مى‏كنيد (422) (423) و على بن ابراهيم ذكر كرده است كه اين آيات در باب ابى‏ذر و عثمان نازل شده (424) به اين سبب كه: چون ابوذر به مدينه داخل شد، عليل و بيمار تكيه بر عصايى داده به نزد عثمان آمد. و در آن وقت صد هزار درهم (425) از مال مسلمانان از اطراف آورده بودند و نزد آن ملعون جمع بود، و منافقان اصحاب او بر گرد او نشسته نظر بر آن مال داشتند كه بر ايشان قسمت نمايد. ابوذر به عثمان گفت كه: اين چه مال است؟ گفت: صد هزار درهم است كه از بعضى نواحى (426) براى من آورده‏اند، و انتظار مى‏برم كه مثل آن بيارند و با آن ضم نمايم، (427) و آنچه خواهم بكنم و به هر كه خواهم بدهم. ابوذر گفت كه: اى عثمان صدهزار درهم بيشتر است يا چهار دينار (428)؟ گفت: بلكه صدهزار درهم.
ابوذر گفت كه: به ياد دارى كه من و تو در وقت خفتن (429) به نزد حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله رفتيم. دلگير و محزون (430) بود و با ما سخن نگفت. و چون بامداد به خدمت آن حضرت رفتيم او را خندان و خوشحال يافتيم. گفتيم: پدران و مادران ما فداى تو باد! سبب چيست كه دوش چنين مغموم (431) بودى و امروز چنين شادمانى؟ فرمود كه: ديشب چهار دينار از مال مسلمانان نزد من جمع شده بود و هنوز قسمت ننموده بودم. ترسيدم كه مرا مرگ در رسد و آن نزد من مانده باشد. و امروز بر مسلمانان قسمت نمودم و راحت يافته خوشحال شدم.
عثمان به جانب كَعبُ‏الاحبار (432) (433) نظر كرد و گفت: چه مى‏گويى در باب كسى كه زكات واجب مال خود را داده باشد؟ آيا بر او ديگرى چيزى لازم است؟ و به روايت ديگر گفت كه: اى كعب چه حرج (434) باشد امامى (435) را كه بعضى از بيت‏المال (436) را به مسلمانان دهد و بعض ديگر را حفظ نمايد كه تا به مرور ايام به هر كه مصلحت داند صرف نمايد؟ كعب گفت كه: اگر يك خشت از طلا و يك خشت از نقره بسازد بر او چيزى لازم نيست.
ابوذر عصاى خود را بر سر كعب زد و گفت: اى يهودى زاده تو را چه كار است كه در احكام مسلمانان نظر نمايى (437)؟ گفته خدا راست‏تر است از گفته تو. خداوند عالم مى‏فرمايد كه: الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب أليم. يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم: هذا ما كنزتم لأنفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون. (438) ترجمه‏اش به قول مفسرين اين است كه: آنان كه جمع مى‏كنند و گنج مى‏نهند طلا و نقره را، و در راه خدا نفقه نمى‏كنند، بشارت ده ايشان را به عذابى دردناك، در روزى كه آنچه به گنج نهاده‏اند در آتش جهنم سرخ كنند، پس داغ كنند بدان پيشانى ايشان را (كه در وقت ديدن فقرا گره بر آن زده‏اند)، و پهلوهاى ايشان را (كه از اهل فقر تهى كرده‏اند)، و پشتهاى ايشان را (كه بر درويشان (439) گردانيده‏اند. و گويند به ايشان كه): اين است آن گنج كه نهاده بوديد براى خود (و گمان نفع از آن داشتيد). پس بچشيد وبال (440) آنچه ذخيره مى‏كرديد از براى خود. چون ابوذر اين آيات را بخواند عثمان گفت: تو پير و خَرِف (441) شده‏اى و عقل از تو زايل (442) شده است. اگر نه اين بود كه تو صحبت (443) رسول را صلى الله عليه و آله دريافته‏اى، هر آينه (444) تو را مى‏كشتم.
ابوذر گفت كه: دروغ مى‏گويى - اى عثمان - و قادر بر قتل من نيستى. حبيب (445) من رسول خدا صلى‏الله عليه و آله مرا خبر داده كه: اى ابوذر تو را از دين بر نمى‏گردانند، و تو را نمى‏كشند. و اما عقل من، از او اين‏قدر مانده است كه يك حديث در شأن تو و خويشان تو از حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله به خاطر دارم.
گفت: چه حديث است؟ گفت ابوذر كه: شنيدم كه آن حضرت فرمود كه: چون آل ابى‏العاص (446) به سى تن رسند، مالهاى خدا را به ناحق تصرف نموده، در ميان خود به نوبت بگيرند، و قرآن را به باطل تأويل نمايند، (447) و مردمان را به بندگى خود بگيرند، و فاسقان (448) و ظالمان را ياور خود گردانند، و با صالحان (449) در مُحاربه (450) و مُنازعه (451) باشند.
عثمان گفت: اى گروه صحابه هيچ يك از ما اين حديث را از پيغمبر شنيده‏ايد؟ همه از براى خوشامد او گفتند: نشنيده‏ايم. عثمان گفت كه: حضرت على بن ابى‏طالب را بخوانيد. چون حضرت بيامد عثمان گفت كه: اى ابوالحسن (452) ببين كه اين پير دروغگو چه مى‏گويد. حضرت فرمود كه: بس كن -اى عثمان - و او را به دروغ نسبت مده، كه من شنيدم كه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در حق (453) او فرمود كه: آسمان سبز سايه نيفكنده بر كسى، و زمين تيره برنداشته سخنگويى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.
جميع (454) صحابه كه حاضر بودند گفتند كه: والله كه حضرت على راست مى‏فرمايد. ما اين حديث را از پيغمبر شنيده‏ايم.
پس ابوذر بگريست و گفت: واى بر شما! كه همه گردن به سوى اين مال دراز كرده‏ايد و مرا به دروغ نسبت مى‏دهيد و گمان مى‏بريد كه من بر پيغمبر دروغ مى‏بندم.
پس ابوذر رو به آن منافقين (455) كرد و گفت كه: كى در ميان شما بهتر است؟ عثمان گفت كه: تو را گمان اين است كه تو از ما بهترى. گفت: بلى. از روزى كه از حبيب خود رسول خدا جدا شده‏ام تا حال همين جُبه (456) را پوشيده‏ام و دين را به دنيا نفروخته‏ام. و شما بدعتها (457) در اين پيغمبر احداث كرديد (458) و براى دنيا دين را خراب كرديد و در مال يخدا تصرفها به ناحق كرديد، و خدا از شما سؤال خواهد كرد و از من سؤال‏س نخواهد كرد.
عثمان گفت: به حق رسول تو را سوگند سيشبمى‏دهم كه از آنچه مى‏پرسم جواب بگويى.
ابوذر گفت كه: اگر قسم ندهى بگويم. عثمان گفت كه: بگو كه كدام شهر را دوست‏تر مى‏دارى! گفت: شهر مكه كه حرم (459) خدا و رسول است. مى‏خواهم كه در آنجا خدا را عبادت كنم تا مرا مرگ در رسد. گفت: تو را به آنجا نفرستم، و تو را نزد من كَرامتى (460) نيست. پس ابوذر ساكت شد. عثمان گفت كه: كدام شهر را دشمنتر مى‏دارى؟ گفت: رَبَذه (461) كه در حالت كفر در آنجا بوده ام. عثمان گفت كه: تو را در آنجا مى‏فرستم.
ابوذر گفت كه:اى عثمان تو از من سؤالى كردى و من راست گفتم. اكنون من سؤالى دارم، تو نيز راست بگو. مرا خبر ده كه اگر لشكرى به جانب دشمن فرستى و مرا در ميان آن لشكر، كافران به اسيرى بگيرند و گويند كه او را باز نمى‏دهيم تا ثلث (462) مال خود را ندهى، خواهى داد؟ گفت: بلى گفت: اگر نصف مال تو را خواهند، مى‏دهى؟ گفت: بله گفت: اگر به فداى من تمام مال تو را طلبند مى‏دهى؟ گفت: بلى. ابوذر گفت: الله اكبر! (463) حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى به من گفت كه: اى ابوذر چگونه باشد حال تو روزى كه از تو پرسند بهترين بلاد (464) را، و تو مكه را گويى، و قبول سُكناى (465) تو در آنجا ننمايند؛ و بدترين شهرها را از تو پرسند و تو گويى ربذه، و تو را به آنجا فرستند. گفتم كه: يا رسول‏الله چنين زمانى خواهد بود؟ فرمود كه: آرى به حق آن خدا كه جان من در قبضه تصرف اوست كه اين امر خواهد بود گفتم: يا رسول‏الله در آن روز شمشير بر دوش بگيرم و مردانه از براى خدا با ايشان جهاد كنم؟ حضرت فرمود كه: نه؛ بشنو و خاموش باش و متعرض كسى مشو (466) اگرچه غلام حَبَشى (467) باشد. و به درستى كه حق تعالى در ماجراى تو و عثمان آيه‏اى چند فرستاده. و آن آيات را كه گذشت، حضرت بخواند. و انطباق جميع آن آيات بر اين قصه (468) بر خبير (469) پوشيده نيست، از بيرون كردن ابوذر، و قصه فِدا (470) كه ابوذر از او سؤال كرد و جواب گفت، و خوارى دنيا كه به حال سگان كشته شد، و عذاب آخرت كه ابدالآباد (471) باشد، عذاب معذب (472) است.
پس مروان بن‏الحكم (473) عليه‏اللعنه را حكم كرد كه ابوذر را با عيال (474) از مدينه بيرون فرستد به جانب ربذه، و تأكيد كرد كه كسى از صحابه به مشايعت (475) او بيرون نرود. وليكن اهل بيت رسالت با جمعى از خواص، امر عثمان را اطاعت نكرده، به مشايعت بيرون رفتند و او را دلدارى نمودند.
چنانچه محمدبن يعقوب كلينى رحمه‏الله روايت نموده كه: چون ابوذر از مدينه بيرون رفت حضرت اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهم و عقيل برادر حضرت اميرالمؤمنين و عمار بن ياسر به مشايعت او بيرون رفتند. و چون هنگام وداع شد حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرمود كه: اى ابوذر تو از براى خدا غضب كردى. اميد بدار از آن‏كه از براى او غضب كرده‏اى. اين گروه ترسيدند كه مبادا تو در دنيايى ايشان تصرف نمايى، و تو ترسيدى بر دين خود، و دين خود را به ايشان نگذاشتى و حفظ كردى. پس تو را از فِناى (476) خود براندند و بلاها ممتحَن (477) ساختند. والله كه اگر راههاى آسمان و زمين را بر كسى ببندند و او پرهيزكار باشد، البته حق تعالى به در رَوى از براى او مقرر فرمايد. (478) مونس تو نيست مگر حقيقت تو، و وحشت (479) و تنهايى و دورى تو از باطل است.
پس عقيل گفت كه: اى ابوذر تو مى‏دانى كه ما اهل بيت، تو را دوست مى‏داريم، و ما مى‏دانيم كه تو ما را دوست مى‏دارى. تو حق و حرمت (480) ما را بعد از پيغمبر نگاه داشتى و ديگران ضايع كردند مگر قليلى از اهل حق. پس ثواب تو بر خداست. و به جهت محبت اهل بيت رسالت تو را آواره شهر و ديار مى‏كنند. خدا مزد تو را دهد. بدان كه از بلا گريختن جَزَع (481) است و عافيت (482) را به زودى طلب نمودن از نااميدى. جزع و نااميدى را بگذار و بر خدا توكل كن و بگو: حسبى الله و نعم الوكيل. (483) پس حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه فرمود كه: اى عم (484)! اين گروه با تو كردند آنچه مى‏دانى، و خداوند عالميان بر جميع امور مطلع و شاهد است. ياد دنيا را به ياد مفارقت (485) دنيا از خاطر محو نما، و سختيهاى دنيا را به اميد راحتهاى عقبى (486) بر خود آسان كن، و بر بلاها صبر نما، تا چون پيغمبر را ملاقات نمايى از تو خشنود و راضى باشد.
پس حضرت امام حسين صلوات‏الله عليه گفت:اى عم! خداوند عالميان قادر است كه بدل نمايد اين حالت شدت (487) را به حالت رَخا (488)، و خدا را بر وفق (489) حكمت و مصلحت هر روز تقديرى و كارى است. اين گروه دنياى خود را از تو منع كردند، و تو دين خود را از ايشان منع كردى. و تو چه بسيار بى‏نيازى از آنچه ايشان را از تو منع كردند، و ايشان بسى محتاج‏اند به آنچه تو از ايشان منع نمودى. بر تو باد به صبر، كه عمده خيرات در شكيبايى است؛ و شكيبايى از صفات كريمه (490) است. و جزع را بگذار كه نفعى ندهد.
پس عمار گفت كه: اى ابوذر خدا به وحشت و تنهايى مبتلا كند كسى را كه تو را به وحشت انداخت، و خدا بترساند كسى را كه تو را ترسانيد. والله كه مردم را بازنداشت از گفتن سخن حق مگر ميل به دنيا و محبت آن. والله كه طاعت (491) الهى با جماعت اهل بيت است و پادشاهى دنيا از آن كسى است كه به زور متصرف شود. اين گروه مردم را به سوى دنيا خواندند، مردم ايشان را اجابت نمودند (492) و دين خود را به ايشان بخشيدند. پس زيانكار دنيا و آخرت شدند، و ين است خُسران (493) عظيم.
پس ابوذر رضوان‏الله عليه در جواب ايشان گفت كه: بر شما باد سلام و رحمت و بركتهاى الهى. پدرم و مادرم فداى اين روها باد كه مى‏بينم! به درستى كه هرگاه كه شما را مى‏بينم حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله را به خاطر مى‏آورم. و مرا در مدينه كارى و دلبستگى و انسى به غير شما نيست. و بودن من در مدينه بر عثمان گران آمد، همچنان كه بودن من در شام بر معاويه دشوار بود. عثمان سوگند خورد كه مرا از مدينه به شهرى از شهرها فرستد. از او درخواستم كه مرا به كوفه فرستد. ترسيد كه من مردم كوفه را بر برادرش بشورانم (494)، قبول نكرد و قسم ياد كرد كه مرا به جايى فرستد كه در آنجا مرا مونسى نباشد و آواز دوستى به گوش من نرسد. و والله كه من به غير خداوند خود انيسى و مصاحبى نمى‏خواهم. و چون خدا با من است از تنهايى پروايى ندارم. او مرا در جميع امور كافى است، و خداوندى بجز او نيست، بر او توكل دارم، و اوست خداوند عرش عظيم و بر همه چيز قادر و توانا، و صلوات و درود بر محمد و اهل بيت طاهرين (495) و طيبين (496) او باد.
و على بن ابراهيم روايت كرده كه: ابوذر را پسرى بود ذر نام، و در ربذه وفات يافت. ابوذر چون او را دفن كرد بر سر قبر وى ايستاد. پس دست بر قبر وى نهاد و گفت: اى ذر خدا تو را رحم (497) كند. به درستى كه خوش خلق و نيكو كردار بودى به پدر و مادر. و چون از دنيا رفتى من از تو راضى بودم. بر من از رفتن تو نقصى راه نيافته و مرا به غير حق تعالى حاجتى نيست و از ديگرى اميد نفعى ندارم كه از رفتن او دلگير باشم. و اگر نه اهوال (498) بعد از مرگ مى‏بود آرزو مى‏داشتم كه به جاى تو باشم. و مرا اندوه بر تو مشغول ساخته از اندوه از براى تو. والله كه گريه از براى تو نكردم بلكه بر تو گريستم. كاشكى مى‏دانستم كه چه با تو گفتند و تو چه در جواب گفتى. خداوندا حقى چند از براى خود بر او واجب گردانيده بودى، و حقى چند براى من بر او فرض (499) گردانيده بودى. الهى من حقوق خود را به او بخشيدم. تو نيز حقوق خود را به او ببخش و از او عفو فرما، كه تو سزاوارترى به جود و كرم از من.
و ابوذر را گوسفندى چند بود كه معاش خود و عيال (500) به آنها مى‏گذرانيد. آفتى در ميان ايشان به هم رسيد و همگى تلف شدند. و زوجه‏اش نيز در رَبَذه وفات يافته بود. همين ابوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى‏بود.
دختر ابوذر گفت كه: سه روز بر من و بر پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم، و گرسنگى بر ما غلبه كرد. پدر به من گفت كه: اى فرزند بيا به اين صحراى ريگستان رويم، شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم. چون به صحرا رفتيم چيزى به دست نيامد. پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت. نظر كردم، چشمهاى او را ديدم مى‏گردد و به حال احتضار (501) افتاده. گريستم و گفتم: اى پدر من! با تو چه كنم در اين بيابان با تنهايى و غربت؟ گفت: اى دختر! مترس، كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق بيايند و متوجه امور من شوند. به درستى كه حبيب من رسول خدا صلى‏الله عليه و آله مرا در غزوه (502) تبوك چنين خبر داده. اى دختر! چون من به عالم بقا (503) رحلت نمايم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين، و چون قافله‏اى پيدا شود نزديك برو و بگو: ابوذر كه از صحابه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله است، وفات يافته.
دختر گفت كه: در اين حال جمعى از اهل ربذه به عيادت پدرم آمدند و گفتند: اى ابوذر چه آزار (504) دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود، گفتند: چه چيز خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود را مى‏خواهم. گفتند: آيا طبيبى مى‏خواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب مرا بيمار كرده. طبيب خداوند عالميان است و درد و دوا از اوست.
دختر گفت كه: چون نظر وى بر ملك موت (505) افتاد گفت: مرحبا (506) به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم. رستگار مباد كسى كه از ديدار تو نادم (507) و پشيمان گردد. خداوندا مرا زود به جِوارِ (508) رحمت خود برسان. به حق تو سوگند كه مى‏دانى كه هميشه خواهان لقاى (509) تو بوده‏ام، و هرگز كاره (510) مرگ نبوده‏ام.
دختر گفت كه: چون به عالم قدس (511) ارتحال (512) نمود عبا بر روى او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم. جمعى پيدا شدند. به ايشان گفتم كه: اى گروه مسلمانان ابوذر مصاحِبِ (513) حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله وفات يافته. ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز گزارده، دفن كردند. و مالك اشتر (514) در ميان ايشان بود.
و مروى (515) است كه مالك گفت كه: من او را در حُله‏اى (516) كفن كردم كه با خود داشتم، و قيمت آن حله چهارهزار درهم (517) بود.
دختر گفت كه: من چنين بر سر او مى‏بودم و نمازى كه او مى‏كرد مى‏كردم و روزه‏اى كه او مى‏داشت به جا مى‏آوردم. شبى نزد قبر او خوابيده بودم. او را به خواب ديدم كه قرآن در نماز شب مى‏خواند، چنانچه در حال حيات مى‏خواند. به او گفتم كه: اى پدر! خداوند تو با تو چه كرد؟ گفت: اى دختر نزد پروردگار كريمى (518) رفتم. او از من خشنود شد و من از وى راضى شدم. كرَمها فرمود و مرا گرامى داشت و عطاها بخشيد. اما اى دختر عمل بكن و مغرور مشو.
و اكثر ارباب تواريخ، به جاى دختر ابوذر، زن او را نقل كرده‏اند.
و احمد بن اعثم كوفى (519) نقل كرده است كه: جمعى كه در تجهيز (520) ابوذر حاضر بودند، احنَف بن قيس تميمى (521) و صَعصَعَه بن صوحان العبدى (522)، و خارجه الصلت التميمى (523)، و عبدالله بن مسلمه التميمى (524) و هلال بن مالك المزنى (525) و جرير بن عبدالله البجلى (526) و اسود ابن يزيد النخعى (527) و علقمه بن قيس النخعى (528)، و مالك اشتر بودند.
و چون از نماز ابوذر فارغ شدند مالك اشتر بر سر قبر او برپاى خواست و بعد از حمد و ثناى بارى تعالى گفت: بار خدايا ابوذر غفارى از صحابه رسول تو بود و به كتابها و رسولان تو ايمان آورده بود و در راه دين جهاد كرده و بر جاده اسلام ثابت قدم بوده، و تبديل و تغيير به شعاير (529) دين راه نداده. چيزى چند ديده بود نه بر طريق سنت (530) و جماعت (531)، بر آنها انكار كرده بود (532) به زبان و به دل. بدان سبب او را حقير (533) شمردند و محروم گردانيدند و از شهر بيرون كردند و ضايع گذاشتند (534) تا در غربت، او را وفات رسيد. بار خدايا آنچه از بهشت، مؤمنان را وعده كرده‏اى حِظ (535) او را از آن مَوفور (536) گردان، و جزاى آن كس كه او را از مدينه - كه حرم رسول (537) توست - بيرون كرد و ضايع گذاشت، چنانچه مستوجب (538) آن است، برسان.
مالك اين دعا بگفت و حاضران آمين (539) گفتند.
و ابن عبدالبر (540) در كتاب استيعاب ذكر كرده است كه: وفات ابوذر در سال سى و يكم يا سى و دويم هجرت بود و عبدالله مسعود (541) بر او نماز گزارد. و بعضى گفته‏اند كه سال بيست و چهارم هجرت بود، و قول اول اصح است (542).
بدان كه تذكر (543) احوال دوستان خدا، و ياد مصايب (544) و محنتهاى (545) ايشان، متضمن (546) فوايد بسيار است، و سبب اين است كه بى‏اعتبارى دنيا و باطل بودن اهل دنيا بر احسن وجوه (547) ظاهر گردد و موجب رغبت اين كس است به اطوار (548) ايشان، و باعث اين مى‏شود كه اگر اهل حق در دنيا مغلوب (549) و منكوب (550) باشند، راضى باشند و بدانند كه بزرگواران دين، در دنيا هميشه ممتحن (551) بوده‏اند. لهذا در ذكر احوال اين بزرگوار بعضى از تطويل (552) نمود.
اكنون شروع در مقصود مى‏نماييم.

 

 

257) ابوذر: ابوذر به معنى ذر است كه آن را در فارسى با تخفيف، ابوذر (بدون تشديد) تلفظ مى‏كنند و مى‏نويسند. از بزرگترين صحابه رسول اكرم (ص) است. سرگذشتش در اين مقدمه آمده است. 
258) كنيت: كنيه - اسمى غير از نام اصلى شخص كه در اول آن اب يا ابن يا ام يا بنت مى‏آيد و براى احترام، بزرگداشت و تعظيم و تكريم شخص به كار مى‏رود. 
259) قول اصح: سخن درست‏تر - روايت، نقل يا حديث صحيحتر. 
260) اخبار: روايات - احاديث. 
261) خاصه: شيعه - شيعيان. 
262) عامه: اهل سنت - سنيان. 
263) مستفاد شدن: دريافت شدن - فهميده شدن - استفاده شدن. 
264) جلالت قدر: عظمت و بزرگى ارزش و اعتبار. 
265) رفعت شأن: بلندى مرتبه و مقام. 
266) مؤلف در همين مقدمه به زندگى سلمان فارسى نيز خواهد پرداخت. 
267) مقداد بن الاسود الكندى: نامش مقداد و فرزند عَمرو بَهرائى است كه اسود بن عبد يغوث او را تربيت كرد و به مقداد بن اسود معروف شد. سنى و شيعه در فضيلت و شجاعت او يكسخن‏اند. در سال 31 ه.ق در جُرف (محلى در يكفرسنگى مدينه) درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد. برخى از روايات در فضايل او را مؤلف در همين مقدمه آورده است. 
268) ارتداد عبارت است از كفر بعد از اسلام به اين طريق كه شخص يكى از ضروريات دينى را منكر گردد يا به طور كلى از دين خارج شود. گاه نيز ارتداد به اين طريق مى‏شود كه در راه استمرار دين و حركت دينى، شخص در جايى متوقف مى‏شود و پيش نمى‏رود و در واقع از دين عقب مى‏افتد. به ويژه اين‏كه به تأييد امرى باطل يا كارى بدعت آميز كه به نام دين ارائه مى‏شود بپردازد يا دست كم از تأييد و يارى حق سر باز زند. اين‏گونه ارتداد و كفر شدت و ضعف دارد. از ديدگاه شيعه، اگر قرار باشد پس از پيامبر، يك تن زمام امور امت اسلامى را به دست گيرد به حكم عقل بايد آن شخص معصوم (يعنى برى از خطا و ضعف و نقص) باشد تا حكومت اسلامى اشتباه نكند و به بيراهه نرود و اطاعت حكومت واجب باشد. از آنجا كه معصوم را جز خدا نمى‏شناسد، همو بايد جانشين معصوم پيامبر را از طريق پيامبر به مدرم معرفى كند تا مردم در انتخاب معصوم دچار اشتباه نشوند. اين كار به طرق مختلف از جمله در رويداد غدير خم توسط پيامبر صورت پذيرفت و آن حضرت به فرمان الهى على (ع) را به جانشينى خود تعيين كرد. پس از درگذشت پيامبر، استمرار دين با حكومتى امكانپذير بود كه در رأس آن على (ع) قرار داشته باشد. بنابراين همه كسانى كه على (ع) را كنار نهادند يا از بيعت با او سر باز زدند يا به خاطر ترس از او كناره گرفتند و در جانشينى او ترديد كردند، از ادامه راه دين بازماندند. اين خود نوعى كفر و ارتداد است. ارتدادى اين‏گونه، كل امت اسلامى را از پيشرفت باز مى‏دارد، ضمن اين‏كه به نحوى انكار اين ضرورى نيز هست كه پس از پيامبر تنها فردى حق حكومت دارد كه در علم و عصمت همرتبه پيامبر باشد. 
269) مروى است: روايت شده است. 
270) رب العزه / رب العزت: پروردگار سرافرازى - خداوند عزت. 
271) حوارى: يار مخلص - دوست صميمى - يارى كننده - يارى كننده و ياور پيامبر. 
272) اسانيد: جمع اسناد (اسناد نسبت حديث است به كسى كه گوينده يا راوى آن است) / جمع اسناد - جمع جمع سند (سند حديث، راوى يا راويان حديث است). 
273) اعاظم: جمع اعظم - بزرگتران. 
274) ضبط كردن: فراگرفتن - دريافت‏كردن. 
275) حمل: تحمل - درك - دريافت - يادگيرى. 
276) گروه: گروهه - گلوله - گره - چيزى مانند بند درِ كيسه و مشك كه آن را دوردهانه آن مى‏پيچانند و سپس گره مى‏زنند. 
277) ابن بابويه: (فارسى اين نام در اصل ابن بابويه بوده است كه به عربى آن را اِبنِ بابَوَيه يا اِبنِ بابُوَيه مى‏گويند) ابو جعفر محمدبن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى ملقب به صَدوق (= بسيار راستگو {در حديث‏}) و شيخ صدوق فقيه معروف شيعى متوفا به سال 381 ه.ق در شهر رى. معروفترين اثر او فقيه من لا يحضره الفقيه است كه از كتب اربعه شيعه به شمار مى‏رود. آرامگاه او به نام ابن باويه در شهر رى معروف زيارتگاه است. 
278) دحيه كلبى: دحيه بن خليفه كلبى از اصحاب رسول اكرم (ص). وى به خاطر چهره زيبا و ويژگيهاى شخصيتى خود به عنوان سفير پيامبر اسلام (ص) به دربار قيصر روم رفت زيرا سفير بايد داراى چهره و شخصيتى مقبول باشد. 
279) نادم: پشيمان. 
280) نسخه بدل مجلسى: أشرار. 
281) ترجمه دعا: خداوندا درخواست من از تو، ايمان به توست؛ و پذيرش و گواهى بر راستى و درستى پيامبرت؛ و بركنارى، رستگارى و سربلندى در هر آسيب و گزند، پريشانى، آشوب، گرفتارى و آزمايش، و سپاس و قدردانى {اين‏} سلامت، رستگارى و سربلندى؛ و بى‏نيازى از مردمان بد. 
282) صديق: پيوسته و راستگو و درستكردار - بسيار تصديدق كننده حق - واژه صديق به صورتهاى گوناگون در قرآن مجيد براى زنان و مردان برگزيده امت آمده و آنها را در مرتبه‏اى پس از پيامبران قرار داده است. 
283) ولايت: دوستدارى. 
284) تغير و تبديل: ديگرگون شدن و از حال خود برگشتن، و ديگرگون كردن و چيزى را به جاى چيز ديگر نهادن در بخش از آيه 23 سوره احزاب (33) درباره مؤمنانى كه بر پيمان خود با خدا استوار ماندند آمده است كه: و ما بدلوا تبديلا (ذره‏اى ديگرگونى و جابه جايى {در حق‏} پديد نياورند). از نظر شيعه بزرگترين و مهمترين مصداق اين تبديل، نهادن رهبر باطل و غيرمعصوم (خطاپذير) به جاى رهبر حق ومعصوم (خطاناپذير) است. 
285) عمار بن ياسر: از بزرگان اصحاب پيامبر و اميرمؤمنان، از مهاجران به حبشه و از كسانى است كه در راه استقرار اسلام رنجها و شكنجه‏ها كشيد. پدرش و مادرش سميه در زير شكنجه كفار جان سپردند. ماردش نخستين زن شهيد در اسلام است. او نيز در سال 37 هجرى به سن 91 سالگى در جنگ صفين به هوادارى على (ع) شهيد شد. 
286) جابربن عبدالله انصارى: صحابى جليل‏القدر پيامبر است كه روايات بسيارى در ستايش وى آمده است. مردم را به دوستى على (ع) برمى‏انگيخت. در صفين با اميرالمؤمنين همراه بود. نخستين زاير مرقد امام حسين (ع) است. سلام پيامبر را به امام محمد باقر (ع) رساند. به سال 78 هجرى در مدينه وفات كرد. 
287) حذيفه بن‏اليمان: از بزرگان اصحاب پيامبر و يكى از هفت نفرى است كه بر جنازه حضرت فاطمه (س) نماز گزاردند. منافقان اصحاب را مى‏شناخت و بر هر كه نماز نمى‏گزارد خليفه دوم نيز از نماز بر او خوددارى مى‏كرد. مدتها از سوى عمر و على (ع) والى مدائن بود و در همان جا وفات كرد. به وصيت او فرزندانش با اميرالمؤمنين (ع) بيعت كردند و در جنگ صفين به شهادت رسيدند. 
288) ابوالهيثم بن‏التيهان: نامش مالك بود. در جنگهاى بدر، احد و غير آنها حضور داشت. از نخستين كسانى است كه پس از پيامبر (ص) به اميرالمؤمنين (ع) پيوست. از پرهيزكاران مخلص و صاحب مرتبت به شمار مى‏رفت. به سال 37 هجرى در جنگ صفين در دفاع از اميرالمؤمنين (ع) شهيد شد. 
289) سهل بن حنيف: ابو محمد سهل بن حنيف الانصارى از اصحاب رسول خدا (ص) و اميرالمؤمنين (ع). وى مورد احترام و علاقه على (ع) بود. در همه جنگهاى رسول اكرم و امير مؤمنان حضور داشت. وى پس از بازگشت از جنگ صفين به سال 38 ه.ق درگذشت و اميرالمؤمنين (ع) او را دفن كرد. 
290) ابوايوب انصارى: نامش خالد بن زيد و از ياران شجاع پيامبر است. همان كسى است كه پيامبر هنگام ورود به مدينه به خانه او وارد شد. در زمان معاويه در راه جنگ با روميان درگذشت. قبر او در نزديكى اسلامبول مورد توجه مسلمانان و مسيحيان است و از آن شفا مى‏جويند. 
291) عبدالله بن‏الصامت: اين نام نسخه بدل عُباده بن الصامت در برخى نسخه‏هاى مأخذ مجلسى است كه وى گمان كرده نام ديگرى است غير از و علاوه بر عُباده بن‏الصامت (قاموس الرجال). 
292) عُباده بن‏الصامت: از اصحاب برگزيده رسول اكرم (ص) و از نزديكترين ياران اميرمؤمنان على (ع). از گردآورندگان و آموزگاران قرآن بود و در بيان حق از هيچ كس بيم نداشت. 
293) خُزَيمَه بن ثابت (ذى الشهادتين): از اصحاب پيامبر است و آن حضرت لقب ذوالشهادتين (داراى دو شهادت) را به اين سبب به وى داد كه شهاددت دادن او را مانند شهادت دو نفر معتبر مى‏دانست. در جنگ صفين با اميرالمؤمنين على (ع) بود و پس از عمار ياسر به شهادت رسيد. 
294) ابو سعيد خدرى: نامش سعد بن مالك بن سنان خزرجى و از اصحاب پيامبر (ص) بود. از راستان، عاقلان، دانايان، حافظان قرآن و راويان كثيرالحفظ حديث به شمار مى‏رفت. درگذشت وى را به سالهاى 61 - 65 هجرى يا غير آن در مدينه گفته‏اند. 
295) امثال ايشان: مقصود اشخاصى‏اند مانند بلال بن رباح مؤذن حضرت رسول (ص) كه دوستدار اهل بيت بود و پس از وفات پيامبر از گفتن اذان خوددارى كرد. وى در طاعون سال 18 يا 20 هجرى در شام وفات كرد و مقبره‏اش در آنجا مشهور است. 
296) عبدالله عباس: عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب پسر عموى پيامبر (ص)، از صحابه آن حضرت و از ياران، دوستداران و شاگردان اميرالمؤمنين على (ع) بود. در ميان شيعه و اهل سنت به عنوان دانشمندى صاحب احترام و مترجم و مفسر قرآن مجيد شهرت دارد. به سال 68 هجرى در طائف از جهان رفت. 
297) مسجد قبا: مسجدى است در محلى به همين نام در حدود 4 كيلومترى جنوب غربى مدينه، در سر راه مكه و مدينه. رسول اكرم (ص) در هجرت خود چند روزى با پذيرايى اهالى قبا در اين محل ماند و اولين سنگ بناى نخستين مسجد اسلام را در آنجا نهاد. 
298) ساعت: زمان - هنگام - قطعه‏اى كوتاه از زمان. 
299) دخول: داخل شدن - وارد شدن. 
300) مبادرت نمودن: پيشى گرفتن - شتاب كردن. 
301) الحال: اكنون - هم‏اكنون - هم‏اينك. 
302) آذار: ششمين ماه از ماههاى سُريانى كه عرب آن را ماههاى رومى (شهور الروم) مى‏نامد. نخستين ماه بهار است كه تقريبا مصادف با فروردين ايرانى مى‏شود. 
303) حرم من: مقصود مدينه است كه به حرم پيامبر شهرت دارد. 
304) تجهيز: در اينجا مقصود فعاليتهايى است كه پيش از دفن مرده بايد صورت پذيرد مانند غسل دادن و كفن كردن. 
305) رفيقان: دوستان - ياران - همدمان - همنشينان. 
306) پايه: (در اينجا:) پله. 
307) طرق عامه: زنجيرهاى متعدد از راويانى كه احاديث مختلف نقل مى‏كنند و يا از اهل سنت‏اند يا مورد قبول اهل سنت يا مورد نقل از سوى اهل سنت. 
308) تطويل: درازگويى - پرگويى. 
309) محمد بن كُلَينى: مشهور به ثقه الاسلام (امين و مورد اعتماد و اطمينان اسلام) صاحب كتاب معروف الكافى يا الكافى فى علم الدين كه از كتب اربعه شيعه به شمار مى‏رود. تولدش در رى و وفاتش به سال 329 در بغداد روى داد. آرامگاهش در اين شهر زيارتگاه است. 
310) كيفيت: چگونگى. 
311) منزل: مسافت ميان دو توقفگاه مسافران (در قديم). 
312) سخنگويى حيوانات با انسان: در اين‏كه حيوانات با خود سخن مى‏گويند و زبانى خاص خود دارند حرفى نيست و آيه 18 سوره نمل (27) گواه اين است كه سركرده مورچگان به ديگر مورچگان گفت كنار بروند تا پايمال سليمان و لشكر او نشوند. آيه 16 سوره نمل (27) گواه اين است كه انسان به خواست خدا مى‏تواند زبان حيوانات را بداند. براساس آيات 22 - 26 سوره نمل (27) مى‏توان گفت كه حيوانات نيز مى‏توانند زبان انسانها را بفهمند و رفتارهاى آنان را درك كنند چنان كه هدهد چنين كرد. اما اين‏كه حيوان بتواند به خواست خداوند با انسان به زبان انسان سخن بگويد تأييدى صريح در قرآن ندارد ولى با توجه به اين‏كه خداوند به شهادت آياتى بسيار، هوا و درخت را به سخن آورده و پيام خود را با آفرينش صدا در آنها به زبان انسان به گوش انسان رسانده است، مى‏توان گفت كه آفرينش صدا و سخن انسانى در حيوانى كه داراى ريه و حنجره و تارهاى صوتى و زبان و دهان و دندان است آسانتر مى‏نمايد و پذيرفتنى‏تر است ضمن اين‏كه در بالا گفتيم كه حيوانات مى‏توانند زبان و رفتار انسانها را درك نمايند. بنابراين حيوان مى‏تواند با مجموعه اين ادراكها و ابزارها، با كمك دانش خداوندى نسبت به شيوه سخن گفتن انسانى، به خواست و نيروى خدا، خود از سوى خود با انسان سخن بگويد و پيام برساند. رواياتى بسياز نيز شاهد سخنگويى حيوان با انسان‏اند و با اين تأييدهاى قرآنى و منطقى نمى‏توان در امكان آنها ترديد ورزيد بلكه تنها لازم است وقوع آنها را بررسى كرد. 
313) مَطهَره/مِطهَره: آفتابه - ظرفى كه با آن خود را مى‏شويند. 
314) ابوطالب: به معنى پدر طالب - كنيه عِمران يا عبد مَناف فرزند عبدالمطلب است. برخى نيز گفته‏اند نام و كنيه وى يكى است. عموى پيامبر (ص) و پدر على (ع) اميرالمؤمنين است. حامى و پشتيبان پيامبر بود و تا زنده بود مشركان از بيم يا به خاطر احترام او از برخى آزارهاى خود نسبت به پيامبر خوددارى مى‏كردند. در فضيلتها و بزرگواريهاى او همگان متفق‏القول‏اند. در اواخر سال دهم بعثت در مكه درگذشت و وفات او پيامبر را سخت اندوهناك ساخت. با وجود شواهد بسيار بر ايمان او، در ميان اهل سنت مشهور است كه ابوطالب ايمان به پيامبر نياورد. 
315) منقاد: مطيع - فرمانبردار. 
316) البته: (در اينجا:) حتما - مطمئنا - به‏راستى. 
317) منوال: شيوه - روش. 
318) اعاده فرمود: تكرار كرد. 
319) حمزه: حمزه فرزند عبدالمطلب - عموى پيامبر اسلام (ص) و برادر ابوطالب - شخصيت شجاع، توانا و مشهور اسلام و حامى و پشتيبان پيامبر كه به سال سوم هجرى در جنگ احد به فيض شهادت نايل آمد و سيدالشهداء (سرور و سالار شهيدان) لقب يافت. 
320) ترجمه: گواهى مى‏دهم به اين‏كه هيچ خدايى جز خداوند نيست و به اين‏كه محمد فرستاده خداوند است. 
321) جعفر طيار: جعفربن ابى‏طالب - برادر على اميرالمؤمنين (ع) و پسر عموى پيامبر اكرم (ص) - در فضايل وى رواياتى بسيار آمده است. مورد علاقه پيامبر بود و شجاعتهاى وى در جنگها و هجرت او به حبشه مشهور است. به سال هشتم هجرى در جنگ مؤته پس از نبردى شجاعانه شهيد شد. در رواياتى چند از پيامبر (ص) نقل شده است كه جعفربن ابى‏طالب را در بهشت بالهايى است كه به او امكان مى‏دهد با فرشتگان پرواز كند. به همين خاطر لقب طيار (پرواز كننده) يافته است. 
322) مطلب: درخواست. 
323) شهادتين: دو شهادت - دو گواهى (گواهى و شهادت بر يگانگى خداوند و نفى ديگر خدايان، گواهى و شهادت بر اين‏كه محمد فرستاده و پيامبر خداوند است.) 324) كلمه شهاده: سخن مربوط به شهادت - شهادتين (نگاه كنيد به توضيح پيشين.) 325) پسر عم: پسر عمو. 
326) مقصود پيشرفت كار اسلام و دستيابى آن به موفقيتهايى آشكار و تشكيل حكومت اسلامى است. 
327) استدعا: درخواست فروتنانه. 
328) ابوعبدالله: كنيه سلمان بوده است. 
329) دهقان: صاحب ده - رئيس ده - زميندار - مالك. 
330) عيدگاه: محلى كه مردم در آن جشن مى‏گيرند، شادى مى‏كنند و مراسم و آيينهاى مربوط به عيد را به جا مى‏آورند. 
331) صومعه: عبادتگاه راهبان مسيحى در بالاى كوه يا تپه - دير. 
332) ترجمه: گواهى مى‏دهم كه خدايى جز خداوند نيست، و اين‏كه عيسى روح خداست، و اين‏كه محمد محبوب خداست. (البته اين سخنان را راهب با زبان خود - كه يا بايد سُريانى باشد يا فارسى مى‏گفته است كه در نقل سلمان به عربى ترجمه شده است.) 333) اشاره به مراسم نيايش زرتشتيان در برابر آفتاب. 
334) ابا كردن: سر باز زدن - سرپيچيدن. 
335) مضايقه نمودن: خوددارى كردن. 
336) نامه: ورقه‏اى كه بر روى آن چيزى نوشته شده باشد. 
337) به هم رسيدن: پديد آمدن - به وجود آمدن. 
338) اخلاق كريمه: خويهاى نيك. 
339) روزبه: نام اصلى سلمان فارسى پيش از مسلمان شدن وى. 
340) وصى عيسى: جانشين حضرت عيسى (و ظاهرا آخرين جانشين) كه نام وى به عنوان جانشين آن حضرت (از قبل) مشخص شده است. (بنا به عقيده شيعه و براساس شواهدى بسيار از روايات، انبياى صاحب كتاب هر كدام دوازده جانشين دارند كه هر يك پس از ديگرى مشخص و معين‏اند و رهبرى امت آن پيامبر را بايد به عهده گيرند. نوع اين هدايت، از تصدى حكومت دينى گرفته تا زندگى مخفيانه و هدايت علمى و معنوى، بسته به شرايط سياسى زمان و قابليتها و پذيرشهاى امت فرق مى‏كند. اين سلسله ادامه دارد تا وقتى كه پيامبر بعد ظهور كند و دوازدهمين جانشين پيامبر پيشين به او بگرود. بر اين اساس در واقع سلسله هدايتگران الهى در زمين هيچ گاه گسسته نمى‏شود.) 341) مجوسيت: آيين مغان - دين زرتشتى. 
342) گبرى: كافرى - (در انيجا:) آين زرتشتى. 
343) وسيله: تقرب - نزديكى. 
344) درجه: مرتبه - منزلت - پايگاه. 
345) فرج: گشادگى - بر طرف شدن مشكل و گرفتارى. 
346) محنت: رنج - آزمايش. 
347) ديرانى: آن‏كه در دير است - عابد مسيحى - راهب. 
348) انطاكيه: از شهرهاى تركيه كنونى كه در جنوب اين كشور قرار دارد. 
349) عالم بقا: جهان پايدارى و ماندگارى - جهان آخرت. 
350) ارتحال: رحلت - كوچ. 
351) اسكندريه: شهر و بندرى در مصر كه در غرب رود نيل واقع شده است. به سال 331 قبل از ميلاد به فرمان اسكندر مقدونى بنا شد و زمانى يكى از مراكز مهم هنرى و ادبى شرق و از كانونهاى تمدن يونانى به شمار مى‏رفته است. 
352) تغسيل و تكفين كردن: غسل دادن و كفن كردن. 
353) شهادت: مقصود همان جملاتى است كه با أشهد... آغاز مى‏شود. 
354) ملازمت: پيوستن به كسى يا چيزى - رسيدن به خدمت. 
355) رفيق: يار همراه. 
356) متكفل: عهده‏دار. 
357) سنت: راه و رسم - آيين - شيوه - روش. 
358) ميته: مؤنث مَيت - حيوانى كه خود مرده باشد يا به روشى غير شرعى آن را كشته باشند. 
359) تناول كردن: خوردن. 
360) بندگى: غلامى - خدمتكارى. 
361) درهم: سكه نقره. 
362) قصه: ماجرا - داستان - سرگذشت. 
363) وصى: جانشينى كه سفارش او را به امت كرده و امور امت را به او سپرده‏اند. 
364) تعب: سختى - رنج - مشقت. 
365) عاجز: ناتوان - درمانده - وامانده. 
366) قادر متعال: تواناى بلند مرتبه - خداوند. 
367) شئامت: شومى- نكبت. 
368) سليميه: زنى كه منسوب به قبيله بنى سُلَيم است. 
369) تصدق كردن: چيزى به مستمندان دادن. 
370) زيد بن حارثه: پسر خوانده رسول اكرم (ص). نام او در آيه 37 سوره احزاب (33) در قرآن مجيد آمده است به اين مناسبت كه پس از طلاق دادن همسرش، پيامبر آن زن را به فرمان خدا به همسرى گرفت تا رسم جاهلى حرام بودن همسر پسرخوانده بر مرد را از ميان بردارد. 
371) عقيل‏بن ابى‏طالب: برادر اميرالمؤمنين على (ع) و پدر مسلم بن عقيل يار نامدار امام حسين (ع). گويند در ميان عرب مانند او كسى عالم و علم انساب و تاريخ عرب نبود. مردى حاضر جواب بود و در اواخر عمر نابينا شد. در مسجد پيامبر براى او فرشى مى‏انداختند و مردم گرد او مى‏آمدند و از دانش او در انساب و رويدادهاى تاريخ عرب بهره مى‏بردند. در سال 50 هجرى به سن 96 سالگى درگذشت. 
372) خرماهاى زبون: خرماهايى كه ريخته است يا ريز و خشك است به گونه‏اى كه كسى آنها را نمى‏خورد. 
373) ضايع: تلف. 
374) مالكه: مؤنث مالك - زنى كه مالك است. 
375) رخصت: اجازه. 
376) رطب: خرماى‏تر و تازه و نورس. 
377) آخرالزمان: زمان متصل و پيوسته به قيامت را گويند. بنابراين براى مردم هر زمان، آينده آخرالزمان است. به اين خاطر نيز پيامبر اسلام را پيغمبر آخرالزمان مى‏گفته‏اند كه پس از او دينى ديگر نخواهد آمد و دين او به قيامت خواهد پيوست. 
378) التفات: توجه - توجه با مهربانى و لطف. 
379) مهر نبوت: پيامبران افزون بر ويژگيهاى علمى و توانمنديهاى روحى بايد با نشانيهاى ظاهرى قابل شناخت باشند. اين نشانيها در كتاب پيامبر پيشين بايد بيان شده باشد تا پيروان دين قبلى كه مى‏خواهند به پيامبر جديد بگروند بتوانند او را تشخيص دهند و دچار اشتباه نشوند. اين نشانيهاى ظاهرى عبارت‏اند از منطقه و شهرى كه پيامبر در آن مبعوث مى‏شود و در آن زندگى مى‏كند، رنگ مو، نشانيهاى آشكار مانند اين‏كه بر چه حيوانى سوار مى‏شود، پيروان او چگونه عبادت مى‏كنند و وضعيت مشخص و ظاهر در مؤمنان به آن دين چيست و از اين قبيل. در اين ميان مهر نبوت كه همانند مهر پايان نامه، نشانگر پايان نبوت است يكى از مشخصات پيامبر اسلام بوده است. 
380) رسته: روييده. 
381) خاتون: بانو. 
382) اداى رسالت نمودن: رساندن پيغام. 
383) رشد خارق‏العاده گياهان: در برخى از كتابهاى علوم غريبه دستورى است كه براساس آن مى‏توان با تركيب موادى گوناگون، ماده‏اى ساخت كه اگر دانه‏اى را در آن بكارند بلافاصله سبز مى‏شود، به صورت درختى درمى‏آيد و ميوه مى‏دهد. اگر با وسايل مادى و ظاهرى بتوان چنين كرد، اين كار بيگمان با وسايل غير مادى يا غير ظاهرى از انرژيها و نيروهاى نهفته در هستى گرفته تا اراده انسانى و توانمنديهاى پيامبرانه آسانتر است. 
384) سلمان: بسيار سالم و سلامت و بى‏عيب و بى‏گزند. 
385) على بن ابراهيم: از علماى بزرگ و مورد اعتماد شيعه و از استادان و مشايخ شيخ كلينى (صاحب الكافى) است. از وى احاديثى بسيار نقل مى‏شود و يكى از پيشگامان تأليف كتب حديث است. كتابى در تفسير و كتابى به نام قرب الاسناد از آثار اوست. از اهالى قم بود و در همين شهر مدفون است. 
386) رخت: بار و بنه. 
387) مطهره: ظرفى شبيه آفتابه. 
388) حبيب: محبوب. 
389) ارباب سير معتمده: صاحبان سر گذشتنامه‏ها و كتابهاى تاريخ معتبر و مورد اعتماد. 
390) ولايت: فرمانروايى - فرماندارى. 
391) شام: منطقه‏اى شامل سوريه، لبنان، اردن و اسرائيل كنونى كه در قديم به آن شام يا شامات مى‏گفتند. 
392) قبايح: جمع قبيحه - زشتيها. 
393) سمع: گوش. 
394) قصه: ماجرا. 
395) ضرب: زدن. 
396) ماجراى توهين عثمان بن عمار ياسر و زدن او: در پى مخالفت عمار ياسر با عثمان به خاطر اعمال خلاف او، روزى عمار و عده‏اى از صحابه با يكديگر مشورت كردند و نامه‏اى به عثمان نوشتند كه در آن، ضمن تذكر موارد اشتباه وى، از او خواسته بودند از خلافت استعفا دهد. عمار اين نامه را به نزد عثمان برد. عثمان پس از خواندن نامه، به تحريك مروان بن الحكم مشاور خويش كه وى را ترغيب به كشتن عمار مى‏كرد، به مأموران خود دستور داد عمار را بزنند، و خود نيز در زدن عمار شركت كرد. عمار را به قدرى زدند كه مبتلا به فتق شد و غش كرد. سپس او را از زمين بلند كردند و در ميان كوچه انداختند. ام سلمه همسر رسول خدا (ص) با شنيدن سر و صدا به نزد عمار آمد و چون او را بيهوش ديد دستور داد وى را به خانه خودش ببرند. در خانه ام سلمه، عمار يك روز تمام بيهوش بود به طورى كه نمازهاى ظهر، عصر و مغرب را نتوانست به جا آورد. پس از اين‏كه به هوش آمد و همسران رسول اكرم (ص) و مردم ديگر را در اطراف خود ديد به نماز پرداخت. خبر اين واقعه در شهر و سپس شهرهاى ديگر پيچيد و افراد قبيله بنى مخزوم كه عمار را هم پيمان خود مى‏دانستند تهديد كردند كه اگر عمار بميرد، يكى از بزرگان بنى اميه را - كه عثمان از آنها بود - خواهند كشت. 
397) شنيعه: مؤنث شنيع - زشت. 
398) جبل عامل: از مناطق كوهستانى لبنان كنونى در غرب اين كشور. 
399) ولايت: سرزمين. 
400) البته: حتما. 
401) مركبى درشت‏رو: حيوانى سوارى كه‏ناهموار راه مى‏رود. 
402) دليل: راهنما- آن‏كه حيوان را راه مى‏برد. 
403) عنيف: سختگير - بدرفتار. 
404) ذكر: ياد - يادكرد - يادآورى. 
405) برهنه: (براى حيوان) بدون زين يا چيز ديگرى كه مايه راحتى نشستن انسان بر روى حيوان شود. 
406) درشت: بدرفتار - سختگير - بداخلاق - تندخو. 
407) شيب: سپيدى مو - پيرى. 
408) نحيف: لاغر - نزار. 
409) به عنف: بيرحمانه و با سخت‏دلى. 
410) جهاز: اسباب و لوازمى كه بر پشت شتر مى‏گذارند تا راحت بتوان بر آن نشست. 
411) غايت: نهايت - بسيارى. 
412) ناخوشى: بدى - ناهموارى. 
413) درويش فقير - نيازمند - در آيه 181 سوره آل عمران (3) آمده است كه برخى گفتند: خداوند فقير و نيازمند است {چون براى پيشرفت دين خود و براى يارى م>منان و پشتيبانى جنگها قرض و كمك مالى مى‏خواهد} و ما توانگر و بى نيازيم. 414) پسران ابى‏العاص: مقصود از ابوالعاص در اين سخن رسول خدا (ص)، ابوعاص بن اميه بن عبدالشمس بن عبد مناف است و مقصود از فرزندان او، مروان بن حكم بن ابى‏العاص و خاندان اويند كه به آل مروان (مروانيان) شهرت دارند. اين سلسله طبقه‏اى از سلسله امويان به شمار مى‏روند و از سال 64 تا 132 هجرى حكومتى ستمگرانه داشتند. همانها هستند كه در زيارت عاشورا لعنت مى‏شوند. 
415) دولت: گردش نيكبختى و مال و پيروزى از شخصى به ديگرى. 
416) اقبال: روى آوردن مال و رفاه 417) ايراد نمودن: وارد كردن - بيان كردن. 
418) اشتباه مجلسى: يعملون. 
419) آيات - 84 - 85 سوره بقره (2). 
420) فديه: مالى كه براى رهايى اسير از سوى خود او يا ديگران يا حكومت اسلامى پرداخت مى‏شود. 
421) حُرمت: حرام بودن. 
422) - 423) اشتباه مجلسى: مى‏كنند ايشان (ترجمه يعملون). 
424) آيات و مصداقها (تاويلها)ى آن: اين آيات خطاب به يهوديان زمان پيامبر است. اما يكى از حكمتهاى ذكر تاريخ، و رفتار اقوام واديان ديگر در قرآن اين است كه پاره‏اى رخدادها و رفتارها تكرار پذيرند و اختصاص به گروه و دين خاصى ندارند. در واقع، گرچه ممكن است يك رخداد تاريخى يا يك رفتار جمعى يا يك قانون و سنت الهى براى يك دين يا يك قوم اتفاق افتاده باشد اما مى‏تواند در اقوام ديگر، در دين اسلام، در ميان مسلمانان، و در زمانهاى پس از نزول قرآن نيز اتفاق افتد و مصداق (و به اصطلاح قرآن تأويل ) داشته باشد. بنابراين ذكر اين نكته كه: اين آيات در باب ابى‏ذر و عثمان نازل شده بدين معنى است كه يكى از مصداقها يا تأويلهاى آن در اسلام، ماجراى عثمان ابوذر و تبعيد اوست. 
425) درهم: سكه نقره. 
426) نواحى: جمع ناحيه - اطراف ده، شهر يا كشور. 
427) ضم نمودن: ضميمه كردن - جمع كردن. 
428) دينار: سكه طلا. 
429) وقت خفتن: وقت ميان نماز مغرب و نيمه شب - وقت نماز عشا (كه پس از آن مى‏خوابند.) 430) محزون: غمگين. 
431) مغموم: غمگين. 
432) كعب‏الاحبار: (به معنى: مايه شرف و افتخار عالمان يهودى) لقب ابواسحاق كعب بن ماتع بن ذى هجن حميرى (تولد: 652 ميلادى - درگذشت: 32 هجرى). وى در زمان جاهليت از بزرگان علماى يهود در يمن بود. در زمان ابوبكر اسلام آورد و در زمان عمر وارد مدينه شد. قرآن و سنت را از صحابه آموخت و حكايات كتب يهود را براى آنان نقل كرد. در آخر عمر به شام رفت و در حمص (بين دمشق و حلب) سكنا گزيد و در آنجا درگذشت. 
433) اشتباه قلمى مجلسى: كعب‏الاخبار. 
434) حرج: گناه - باك - اعتراض. 
435) امام: رهبر - پيشوا - فرمانروا. 
436) بيت المال: محلى كه كليه غنيمتها و اموال پس از تقسيم و توزيع در ميان صاحبان حق در آنجا جمع مى‏شد - خزانه كل مملكت در عهد خلفا. 
437) نظر نمودن: اظهارنظر كردن. 
438) بخشى از آيه 34 و نيز آيه 35 سوره توبه (9). 
439) درويشان: تهيدستان - فقيران. 
440) وبال: سختى - شدت - عذاب - بدى عاقبت. 
441) خرف: ابله - كندذهن - كم‏عقل - كسى كه به خاطر پيرى عقلش كم شده است. 
442) زايل: نابود - ناپديد. 
443) صحبت مصاحبت - همنشينى - همدمى - نشست و برخاست. 
444) هرآينه: بيگمان - قطعا. 
445) حبيب: محبوب. 
446) آل ابى‏العاص: خاندان ابى‏العاص. نگاه كنيد به توضيح صفحه 225، شماره 11 (پسران ابى‏العاص). 
447) تأويل نمودن: تفسير كردن - براى آيات، تعيين مصداق و مراد كردن - معنى كردن. 
448) فاسقان: تبهكاران - بدكاران - گنهكاران. 
449) صالحان: نيكان - نيكوكاران - شايستگان. 
450) محاربه: دعوا، نزاع، جنگ و دشمنى. 
451) منازعه: ستيزه. 
452) ابوالحسن: به معنى پدر حسن - كنيه اميرمؤمنان على (ع). 
453) در حق: درباره. 
454) جميع: همه. 
455) منافق: آن كه ظاهرش مخالف باطنش باشد - دورو. 
456) جبه: جامه گشاد و بلند كه روى جامه‏هاى ديگر مى‏پوشند. 
457) بدعت: عقيده تازه‏اى كه در دين پديد آيد و مخالف دين و روح دين باشد. 
458) احداث كردن: پديد آوردن. 
459) حرم: مكانى كه احترام، حرمت، دفاع و حمايت آن واجب باشد. 460) كرامت: بزرگى. 
461) ربذه: دهى در سر راه مكه و مدينه (حدود 140 كيلومترى مدينه). اين قريه امروزه واسطه نام دارد. 
462) ثلث: يك سوم. 
463) الله اكبر!: اين كلمه را به هنگام تعجب و شگفتى به كار مى‏برند. 
464) بلاد: جمع بَلَد و بَلده - شهرها - ناحيه‏ها - سرزمينها. 
465) سكنى: سكونت - مسكن داشتن. 
466) متعرض شدن: مزاحم شدن. 
467) حبشى: اهل حبشه (از كشورهاى آفريقايى) - كنايه از سياهپوست. 
468) قصه: ماجرا. 
469) خبير: آگاه. 
470) فدا: فديه - مالى كه مى‏پردازند تا اسير را آزاد كنند. 
471) ابدالاباد: ابدى‏ترين ابدها (ابد زمان بى‏انتها را گويند). 
472) معذب: مشغول تحمل رنج و شكنجه. 
473) مروان بن‏الحكم: مروان بن حكم بن ابى‏العاص بن اميه بن عبد مناف (تولد: 2 هجرى - درگذشت: 65 هجرى). در خلافت عثمان وزير و مشاور او بود. در جنگ جمل به هوادارى عايشه با على (ع) جنگيد. به سال 64 هجرى در دمشق به خلافت رسيد و سرسلسله مروانيان (آل مروان) است. 
474) عيال: همسر و فرزندان. 
475) مشايعت: بدرقه كردن مسافر. 
476) فنا: جوار - نزديكى - حول و حوش. 477) ممتَحَن: آزموده - دچار رنج و سختى. 
478) اشاره به بخشى از آيه 2 سوره طلاق (65): و من يتق الله يجعل له مخرجا (و هركه از خدا پروا كند، براى او راهى براى بيرون شدن {از دشوارى و اندوه‏} پديد آرد). 
479) وحشت: اندوه - دلتنگى. 
480) حرمت: احترام. 
481) جزع: بيتابى - ناشكيبايى. 
482) عافيت: سلامت و بركنارى از هر خطر و دشوارى و ناراحتى در جسم و جان و مال. 
483) ترجمه: خدا مرا بس است و نيكو كارگزار و پشتيبانى است. با اختلاف حسبنا الله (خدا ما را بس است) به جاى حسبى الله، بخشى از آيه 173 سوره آل عمران (3) است. حسبى الله نيز در بخشى از آيات 129 سوره توبه (9) و38 سوره زُمَر (39) آمده است. 
484) عم: عمو (واژه‏اى كه كوچكتر براى احترام نهادن و اظهار نزديكى با دوست پدر خود به كار مى‏برد). 
485) مفارقت: جدايى - دورى. 
486) عقبى: آخرت - جهان ديگر. 
487) شدت: سختى. 
488) رخا: آسانى زندگى. 
489) بر وفق: مطابق. 
490) صفات كريمه: ويژگيهاى نيكوى اخلاقى. 
491) طاعت: فرمانبردارى - اطاعت - عبادت. 
492) اجابت نمودن: پذيرفتن - قبول كردن. 
493) خسران: زيانكارى. 
494) برادر رضاعى عثمان عبدالله بن سعد بن ابى سرح در آن هنگام والى كوفه بود. وى در زمان رسول خدا (ص) مرتد شده بود و قرار بود كشته شود اما عثمان او را مخفى كرد و سپس از پيامبر براى وى امان خواست. او در زمان خلافت عمر و عثمان به كار گماشته شد. 
495) طاهرين: جمع طاهر - پاكان - پاكيزگان. 
496) طيبين: جمع طيب - خوبان - نيكوان. 
497) رحم: رحمت - مهربانى و بخشش. 
498) اهوال: جمع هَول - ترسها. 
499) فرض: واجب. 
500) عيال: خانواده. 
501) احتضار: حالت شخص قبل از مردن - واپسين لحظات زندگى. 
502) غزوه: جنگى كه پيامبر در آن حضور داشته باشد. 
503) بقا: جاودانگى. 
504) آزار: بيمارى. 
505) ملك موت: فرشته مرگ. 
506) مرحبا: آفرين. 
507) نادم: پشيمان - شرمگين - خجل. 
508) جوار: همسايگى - نزديكى - پناه. 
509) لقا: ديدار. 
510) كاره: ناخوش دارنده - ناپسند دارنده. 
511) عالم قدس: جهان پاكى. 
512) ارتحال: رحلت - كوچ. 
513) مصاحب: دوست - يار - همصحبت. 
514) مالك اشتر: مالك بن الحارث الاشتر النخعى يار و سردار شجاع، كاردان، زاهد و وارسته امير مؤمنان على (ع). آن حضرت درباره وى گفته است: مالك براى من چنان بود كه من براى رسول خدا بودم. در سال 38 به مصر با دسيسه معاويه به زهر مسموم شد و پيكرش را به مدينه آوردند. 
515) مروى: روايت شده. 
516) حله: پوشاكى كه همه بدن را بپوشاند - جامه نو. 
517) درهم: سكه نقره. 
518) كريم: بزرگوار - بخشنده. 
519) احمد بن اعثم كوفى: از تاريخنگاران و صاحب كتابى كه به تاريخ اعثم كوفى مشهور است. 
520) تجهيز: مجموعه فعاليتهايى كه قبل از دفن مرده يا براى دفن صورت مى‏پذيرد مانند غسل و نماز و كفن و غير آنها. 
521) احنف بن قيس تميمى: ابوبحر احنف بن قيس تميمى از اصحاب رسول خدا (ص) و در آن زمان از اصحاب امير مؤمنان على (ع) بود. 
522) صعصعه بن صوحان العبدى: از ياران فصيح، خطيب، اديب، ديندار و فاضل اميرالمؤمنين (ع) كه از جمله معدود كسانى است كه حق آن حضرت را مى‏دانستند. مردى حاضر جواب بود و چون در زمان معاويه حاضر نشد اميرالمؤمنين على (ع) را بر منبر لعن كند، معاويه فرمان داد كه او را از كوفه اخراج كنند. 
523) خارجه الصلت التميمى: سرگذشت وى در كتابهاى علم رجال نيامده است. 
524) عبدالله بن مسلمه التميمى: سرگذشت وى در كتابهاى علم رجال نيامده است. 
525) هلال بن مالك المزنى: سرگذشت وى در كتابهاى علم رجال نيامده است. 
526) جرير بن عبدالله البجلى: از اصحاب رسول اكرم (ص) و يكى از سفيران آن حضرت به سوى امرا و فرمانروايان براى دعوت به اسلام و از كسانى كه نامه اميرمؤمنان على (ع) را براى معاويه بردند. او سرانجام به معاويه پيوست. 
527) اسود بن يزيد النخعى: اسود بن يزيد بن قيس النخعى. در آن زمان از اصحاب اميرمؤمنان على (ع) بود. 
528) علقمه بن قيس النخعى: از برترين تابعين و زاهدترين آنان. وى از اصحاب اميرمؤمنان على (ع) بود و در جنگ صفين به شهادت رسيد. 
529) شعاير: جمع شعاره و شعيره - نشانه‏ها - آداب و رسوم - مناسك و مراسم. 
530) سنت: (در اينجا:) راه و رسم و طريقه رسول خدا (ص). 
531) جماعت: (در اينجا:) گروه مؤمنان. 
532) انكار كردن: نپذيرفتن. 
533) حقير: كوچك. 
534) ضايع گذاشتن: فرو گذاشتن و رها كردن - بى‏توجهى. 
535) حظ: بهره. 
536) موفور: بسيار - فراوان. 
537) حرم رسول: جايى كه مورد احترام رسول است - جايى كه به خاطر رسول، محترم است. 
538) مستوجب: لايق - سزاوار - شايسته. 
539) آمين: واژه‏اى كه پس از دعا مى‏گويند، به معنى: برآور! - بپذير! - اجابت كن! 540) ابن عبدالبر: حافظ ابوعمر يوسف بن عبدالله اندلسى مغربى اشعرى (متوفا به سال 463 هجرى) از عالمان بزرگ اهل سنت در زمينه احاديث و اخبار است. مهمترين كتاب او الا ستيعاب فى معرفه الاصحاب نام دارد. 
541) عبدالله مسعود: ابوعبدالرحمن عبدالله بن مسعود بن غافل (يا: عاقل) الهذلى از نخستين مسلمانان است. وى در جنگهايى بسيار شركت كرد. از هواداران على (ع) بود و عثمان را نهى از منكر مى‏كرد. در ميان صحابه به علم قرائت قرآن معروف و مورد احترام شيعه و اهل سنت است. به ابن مسعود و ابن ام عبد نيز مشهور است. وفات او به سال 32 هجرى در مدينه رخ داد. 
542) قول اول اصح است: سخن و نظر نخست صحيحتر است. 
543) تذكر: يادكرد - يادآورى. 
544) مصايب: جمع مصيبت - بلا - سختى. 
545) محنت: رنج - آزمايش. 
546) متضمن: دربرگيرنده. 
547) احسن وجوه: بهترين طريقه‏ها و روشها. 
548) اطوار: جمع طور - حالات. 
549) مغلوب: كسى كه ديگرى بر او غلبه كرده است. 
550) منكوب: رنج رسيده - مصيبت ديده. 
551) ممتحن: مورد آزمايش و امتحان و رنج. 
552) تطويل: طولانى كردن. 

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: