عبدالله حازم گويد: روزى همراه هارون الرشيد به عنوان شكار از كوفه خارج شديم به غريين و ثويه رسيده چند آهو ديديم ، بازها و سگ ها را به طرف آنها فرستاديم به اندازه يك ساعت آنها را دنبال كردند آخرالامر حيوانات بى چاره شده خود را در پناه پشته در آورده بازها به طرفى رفته و سگ هاى شكارى به جانب ما آمدند. هارون از اين پيشآمد به شگفت آمده فاصله نشد آهوان از آن به زير آمدند دو مرتبه بازها و سگ ها بدان ها حمله كردند باز آنها كه خود را بيچاره ديدند، به همان پشته پناه بردند تا سه مرتبه همين عمل مكرر شد و آن روز از شكار باز ماندند.
هارون دستور داد: برويد در اين نزديكى هر كه را ملاقات كرديد به حضور من بياوريد تا ما را از اين قضيه مطلع گرداند. پيرمردى از مردم بنى اسد را حاضر كردند، هارون پرسيد: اين پشته و قضيه آن را كاملا بيان كن و ما را از پيشآمدى كه ديده ايم اطلاع بده .
پاسخ داد: اگر مرا امان دهى حقيقت آن را براى تو شرح خواهم داد.
هارون گفت : با خدا پيمان بستم كه اگر حقيقت را بگويى به تو آسيبى نرسانم .
گفت : پدرم از پدرانش نقل مى كرده كه در زير اين پشته مرقد مطهر اميرالمؤ منين (ع ) است و آن را خداى متعال حرم امن خود قرار داده و هر كس بدان جا پناهنده شود از هر آسيب و گزندى در امان است .
هارون از شنيدن اين حقيقت به خود آمده پياده شد، وضو گرفته در كنار آن پشته نماز گزارد، صورت به خاك ماليد و گريست و از آن جا باز گشتيم .
محمد بن عايشه مى گويد: حكايت را به طورى كه نقل كردم از عبدالله حازم شنيدم ليكن قلب من آن را نمى پذيرفت و افسانه مى پنداشت تا سالى كه به حج بيت الله مشرف شدم در آن جا با ساربان ملاقات كرده پس از طواف در گوشه اى نشستيم ، از همه جا سخن مى گفتيم تا گفتگوى ما بدين جا رسيد كه شبى از شب ها از مكه برگشته و در كوفه توقف كرديم .
هارون به من گفت : اى ياسر به عيسى بن جعفر بگو سوار شود، بالاخره همه سوار شديم تا به غريين رسيديم چون بدان جا وارد شديم عيسى خوابيد، ليكن هارون به طرف پشته آمده شروع كرد به نماز خواندن هر دو ركعت نمازى را كه سلام مى داد دعا مى كرد و مى گريست و صورت بر آن پشته مى ماليد و مى گفت :
اى پسر عم سوگند به خدا بزرگى و فضيلت تو را مى شناسم و متوجهم كه تو از همه مقدم تر به شرف اسلام مشرف شدى و من به اين مقامى كه نايل گرديده ام به بركت توست ، ليكن فرزندان تو مرا آزار مى دهند و بر من خروج مى نمايند، آن گاه حركت كرده مشغول نماز شد چون از نماز فارغ شد همين سخن را تكرار كرده و مى نگريست و با اين حال تا وقت سحر به سر برد در آن هنگام دستور داد تا عيسى را بيدار كنم . چون عيسى بيدار شد، به او گفت : برخيز كنار قبر پسر عمت نماز بخوان . پرسيد: قبر كدام پسر عمم است ؟
گفت : قبر على بن ابى طالب (ع ) است .
عيسى هم وضو گرفت و به نماز مشغول شد و پيوسته نماز خواندند تا سپيده صبح دميد. پيش آمده گفتم : بامداد ظاهر شد. آن گاه به طرف كوفه بازگشتم .(448)
448-الارشاد ص 29 27.