محمد بن ابى بكر در حال جان كندن پدرش نزد او آمد و گفت : پدر، تو را در حالى مى بينم كه قبل از امروز نديده بودم .
ابوبكر گفت : پسرم ، من به آن مرد ظلمى روا داشته ام كه اگر مرا حلال كند، اميدوارم حالم بهتر شود!
پرسيدم : پدر، چه كسى را مى گويى ؟
گفت : على بن ابيطالب را.
گفتم : من قول مى دهم كه در اين باره با على (ع ) صحبت كنم و براى تو حلاليت بگيرم ، چرا كه او سختگير نيست .
محمد بن ابى بكر نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد و عرض كرد: پدرم در بدترين حالات است و چنين سخنانى گفته ، و من به او قول داده ام برايش از شما حلاليت بگيرم . آيا او را حلال مى كنى ؟
حضرت فرمود: به خاطر تو آرى ، ولى به پدرت بگو بالاى منبر رود و اين حلاليت طلبى خود را به مردم خبر دهد تا او را حلال كنم .
محمد بن ابى بكر برگشت و به پدرش گفت : (خدا دعايت را مستجاب كرد)، و سپس كلام اميرالمؤ منين (ع ) را براى او بازگو كرد. ابوبكر قبول نكرد و گفت : (دوست ندارم پس از مرگم مردم به من ناسزا گويند كه چرا حق ديگران را غصب كرده بودى ). (188)
188- اسرار آل محمد، ص 112.