آسمان شهر با انبوه ستارگان چراغان گرديده، و خورشيد شوق آن دارد كه با طلوعش لحظه ى موعود تاريخ را در عرصه ى زمان نزديك تر نمايد.
اين را از سيماى كامل و غرقِ در نورِ ماه مى توان دريافت كه آسمان را از ظلمت شبانگاهى رهانيده است.
كعبه در زير مهتاب جلوه اى دگر دارد و دل هر رهگذرى را به سوى خود مى كشد!
خانه هاى شهر مهتابِ خيالشان را بر ماهتاب آسمانى ترجيح داده اند. مرغان شب خوان، با شورى ديگر مناجات مى كنند...!
كائناتِ آسمان هستى، امشب با هم عهد بسته اند تا شب زيبايى را در صفحه ى تاريخ رقم زنند.
شب به نيمه رسيده، اما چراغ روشنِ خانه ى ابوطالب خبر از سرّى نهان مى دهد. گويى حادثه اى مهم او را تا پاسى از شب، بيدار نگه داشته است.
صداى ناله ى همسرش او را نگران كرده است.
فاطمه بى تابى مى كند،
اما شور و شعفى در صدفِ وجود نهان دارد!
نشانه هاى تولد فرزند، خواب از سرش ربوده است.
ابوطالب نيز كمى از او ندارد و چهره ى فاطمه اعماق جانش را مى كاود.
- در اين نيمه شب چه تقديرى تو را نگران ساخته است؟!
ابوطالب انتظار جواب ندارد. تنها سعى دارد با گفتگو درد همسرش را از ياد او ببرد، اما نگرانى در چشمانش موج مى زند.
- ابوطالب! كارى كن... درد امانم را بريده است...!
- اى كاش...!؟
جرقه ى فكرى آسمان چشمانش را آشفته مى سازد و حالش دگرگون مى گردد. ياد ذكرى در ذهنش غوغايى به پا مى كند.
دستانش را به آسمانِ نياز بلند كرده و پرنده ى دلش را سوى معبود پرواز مى دهد. زير لب زمزمه هايى و در دل آرزوهايى دارد...
بغض فاطمه در گلوى ابوطالب مى شكند.
خرده هاى بغض تاب ايستادن در پشت پلكهايش را ندارند.
قطرات اشك گونه هايش را نوازش مى دهند.
لبانش بر روى يكديگر مى لغزند و آن دعاى شفابخش را زمزمه مى كند و فاطمه جانى دوباره مى گيرد.
گويى روحى تازه در كالبدش دميده باشند.
ابوطالب مسرور از حال همسرش، براى راه چاره اى فكرش را مشغول مى كند.
مى انديشد كه شايد پسرش در اين شب رؤيايى قدم به جهان بگذارد و در آن ساعت همسرش تنها باشد.
ناخودآگاه شورى در دلش مى افتد. با لبخندى سرش را به طرف فاطمه برمى گرداند:
- بروم برايت كمك بياورم؟ شايد تولد پسرم نزديك باشد!
فاطمه با سكوت حرف همسرش را تأييد مى كند. ابوطالب با رضايتِ فاطمه مى رود تا از زنان قوم براى كمك به همسرش دعوت كند.
فكر مى كند در اين هنگام شب در خانه ى چه كسى را بكوبد، و چه كسى را به مدد بطلبد.
به محض باز كردن درِ خانه، آوايى ملكوتى از پشت سر او را چون كوه بر جا ميخكوب مى كند.
- ابوطالب! تا صبر صبح كن. دست ناپاك نبايد ولىّ خدا را لمس كند!!
به سرعت سر را به عقب برمى گرداند.
همه چيز را آرام و ساكت در جاى خود مى يابد. فاطمه را از دريچه ى اتاق مى بيند كه در كمال آرامش چشمها را بر هم نهاده است.
امداد غيبى را درمى يابد. در را به آرامى مى بندد و به طرف اتاق مى رود.
او نيز چون فاطمه آرام مى گيرد. نسيم شبانه صورتش را مى نوازد. ماه نيمى از صورتش را در پشت ابرى پنهان مى كند.