فصل دوم- حادثه شهادت امام حسین علیه السلام - دفاع امام حسن و امام حسين عليهم السلام از ولايت
مقتل امام حسين (علیه السلام) - 9
1 - ابن ابى عياش روايت كرده است :
سليم بن قيس گفته است : در حضور عبدالله بن عباس و در خانه اش بودم . گروهى از پيروان على عليه السلام نيز با ما بودند. گفتگو كرديم . از جمله سخنان او اين بود كه گفت : برادران من ! پيامبر خدا ص آن روز كه در گذشت ، هنوز دفن نشده بود كه مردم پيمان شكستند و از حق برگشتند و بر مخالفت هماهنگ شدند.
على بن ابى طالب عليه السلام به تجهيز رسول خدا صلى الله عليه و آله مشغول بود تا آنكه از غسل و كفن و حنوط و خاكسپارى حضرتش آسود. آنگاه به گرد آورى قرآن روى آورد. به وصيت پيامبر خدا از آنان روى گرداند و در پى حكومت نبود، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آن گروه به او خبر داده بود. چون مردم دچار فتنه آن دو مرد شدند، جز على عليه السلام و بنى هاشم و ابوذر و مقداد و سلمان و گروهى اندك از مردم وفادار نمانده بودند. عمر به ابوبكر گفت : فلانى ! همه مردم با تو بيعت كرده اند جز اين مرد و خانواده اش و اين گروه . پس به سراغ او بفرست . ابوبكر، قنفذ پسر عموى عمر را فرستاد...؛ تا آنجا كه گفته است : على عليه السلام را در حالى كه گريبانش را گرفته بودند و مى كشيدند، نزد ابوبكر آوردند...
عمر به ابوبكر بر منبر نشسته بود گفت : چه بر منبر نشسته اى ، در حالى كه او نشسته و با تو در ستيز است و بر نمى خيزد تا با تو بيعت كند! مگر آنكه دستور دهى گرنش را بزنند. حسن و حسين عليهما نيز نزد على عليه السلام ايستاده بودند. چون سخن عمر را شنيدند گريستند و صداى خود را به (ياد جداه ، يا رسول الله بلند كردند. على عليه السلام آن دو را به سينه چسباند و فرمود: (گريه نكنيد. به خدا قسم نمى توانند پدرتان را بكشند. آنان خوارتر و كوچكتر از آنند كه بتوانند چنين كنند. (38)
2 - شيخ طوسى روايت كرده است :
چون امام موسى بن جعفر عليهما السلام بر مهدى عباسى وارد شد او را در حالى رد حقوق و مظالم ديگران يافت . به وى فرمود: اى امير! چرا حق و مظلمه ما باز گردانده نمى شود؟ گفت : حق شما چيست اى ابا الحسن ؟ فرمود: چون خداى متعال ، فدك و حومه آن را بر پيامبرش گشود بى آنكه اسب و شترى بر آن تاخته شود، اين آيه را بر پيامبرش نازل فرمود: (حق خويشاوندان را بپرداز. (39)
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نمى دانست كه منظور از خويشاوندان چه كسانى اند. در اين باره به جبرئيل رجوع كرد، او هم از خداوند متعال در اين مورد پرسيد.
خداوند به آن حضرت وحى نمود كه (فدك را به فاطمه عليها السلام بده . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دخترش را فراخواند و به وى فرمود: اى فاطمه ! خداى متعال مرا فرمان داده است كه فدك را به تو بدهم . فاطمه عليها السلام گفت : پذيرفتم اى رسول خدا خداى متعال مرا فرمان داده است كه فدك را به تو بدهم . فاطمه عليها السلام گفت : پذيرفتم اى رسول خدا از خدا و از تو. كاركنان حضرت زهرا عليها اسلام در طول حيات پيامبر پيوسته در آن زمين بودند.
چون ابوبكر به حكومت رسيد، گماشتگان حضرت فاطمه عليها السلام را از آن بيرون كرد. حضرت نزد او آمد و در خواست كرد كه فدك را به وى باز گرداند.
ابوبكر به او گفت : سياه پوست يا سرخ پوستى بياور تا در اين مورد به نفع تو گواهى دهند. فاطمه عليها السلام ، امير المؤ منين و حسن و حسين عليهم السلام و ام ايمن را آورد و همه به آن شهادت دادند. پس نوشت كه متعرض فدك نشوند. حضرت فاطمه عليها السلام آن نامه را همراه خود بيرون برد. عمر او را ديد و گفت :
اين چيست همراه تو اى دختر محمد!؟ فرمود: نامه اى است كه ابوبكر برايم نوشته است . گفت : نشانم بده . فاطمه عليها السلام نداد. عمر آن را از دستش كشيد و به آن نگريست و آب دهان بر آن انداخت و نوشته را زدود و نامه را پاره كرد.
گفت : اين براى آن است كه پدرت براى تصرف آن ، اسب و شترى نتاخته است ، آن را گذاشته و رفته است .
مهدى عباسى به امام گفت : حدود آن را برايم مشخص كن . امام حدودش را تعيين كرد. گفت : اين خيلى زياد است ، باشد تا در آن بينديشم ! (40)
3 - طبرسى روايت كرده است :
عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مردم منبر مى خواند. در خطبه اش چنين گفت كه او از مومنان بر خودشان سزاوارتر است .
حسين عليه السلام از گوشه مسجد به او خطاب كرد: اى دروغگو از منبر پدرم رسول خداصلى الله عليه و آله پايين بيا، نه منبر پدرت !
عمر گفت : به جانم قسم كه منبر، منبر پدر توست نه پدر من . اين حرف را چه كسى به تو ياد داده است ؟ پدرت على بن ابى طالب ؟
حسين عليه السلام به او فرمود: اگر از فرمان پدرم اطاعت كنم ، به جانم قسم كه او هدايتگر است و من هدايت يافته به او. از زمان پيامبر خدا بيعت او را برگردن مردم است ، آن را جبرئيل از سوى خدا متعال آورده است و جز منكر قرآن ، آن را انكار نمى كند. مردم ولايت او را در دل قبول دارند، اما به زبان انكار كردند. واى بر منكران حق ما اهل بيت از خشم پيوسته و شدت عذاب ، كه با رسول خدا محمد صلى الله عليه و آله رو به رو خواهند شود.
عمر گفت : اى حسين ! لعنت خدا بر كسى كه حق پدرت را انكار كند. مردم ، ما را به حكومت برگزيدند، ما هم قبول كرديم . اگر پدرت به خلافت مى پذيرفتند. ما هم پيروى مى كرديم .
حسين عليه السلام به او فرمود: اى پسر خطاب ! كدام مردم تو را بر خويش امير ساختند. پيش از آنكه تو ابوبكر بر خود امير ساختى تا بدون دليلى از سوى پيامبر و رضايتى از آل محمد، تو را بر مردم حاكم سازد. آيا رضايت شما مورد پسند پيامبر هم بود؟ يا رضايت خاندان او نارضايى از وى بود؟ به خدا قسم كه اگر زبان را گفتارى بود كه پذيرش آن استمرار مى يافت و كارى بود كه مومنان يارى اش مى كردند، تو بر گرده خاندان پيامبر مسلط نمى شدى و از منبر آنان بالا نمى رفتى . با كتابى مى خواهى بر آنان حكومت كنى كه درباره آنان نازل شده و از اسرار و تاويل آن بى خبرى ، مگر آنچه به گوشها رسيده است . خطا كار و درستكار پيش تو يكسان است . خداوند آن گونه كه شايسته اى سزايت دهد و از بدعتهايى كه آورده اى بشدت باز خواستت كند.
گويد: عمر خشمگين فرو آمد. گروهى هم همراه او شدند تا به در خانه امير المؤ منين عليه السلام آمدند. اجازه ورود خواست . حضرت اجازه داد. وارد شد و گفت :
اى اباالحسن ! امروز از دست فرزندت حسين چه ها كه نديدم ! در مسجد پيامبر خدا با صداى بلند با ما سخن مى گويد و اوباش و مردم مدينه را بر ضد من مى شوراند.
امام حسن عليه السلام به وى فرمود: آيا كسى كه هيچ حكمى (از خدا و پيغمبر) ندارد به كسى مانند حسين پسر پيامبر عليه السلام حمله مى كند يا به همدينان او اوباش مى گويد؟ به خدا سوگند خودت جز به كمك اوباش به حكومت نرسيدى . لعنت خدا بر كسى كه اوباش را بشوراند.
امير المؤ منين عليه السلام به امام حسن فرمود: آرام ، اى ابا محمد! تو نه زود خشمگين شونده اى و نه فرو مايه و نه رگ و ريشه اى در آشفتگان دارى . سخنم بشنو و در سخن شتاب مكن .
عمر به حضرت گفت : اين دو پيش خود جز به خلافت نمى انديشند.
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: اين دو در نسب ، به پيامبر خدا نزديكتر از آنند كه در پى خلافت باشند. اى پسر خطاب ! آنان را به حقشان راضى كن تا پيشوايان پس از اين دو از تو راضى باشند.
گفت : يا ابا الحسن ! رضايت آن دو به چيست ؟
فرمود: باز گشت از خطاب و جلوگيرى از گناه با توبه .
عمر به حضرت گفت : يا ابالحسن ! فرزندت را ادب كن تا كارى به كار حاكمان نداشته باشد؛ آنان كه حكيمان روى زمينند.
امير المؤ منين عليه السلام به وى فرمود: من كسانى را كه گنهكارند يا بيم لغزش و هلاكتشان مى رود ادب مى كنم ، اما كسى كه پدرش پيامبر خداست و از ادب خويش به و بخشيده است ، به بهتر از تربيت پيامبر نمى توان روى كرد. اى پسر خطاب ! راضى شان كن .
گويد: عمر بيرون آمد. با عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف رو به رو شد. عبدالرحمان به او گفت : اى ابا حفص ! چه كردى ؟ بحث به دراز كشيد!
عمر گفت : مگر مى توان با پسر ابوطالب و دو فرزندش بحث و احتجاج كرد؟
عثمان به او گفت : اى پسر خطاب ! آنان فرزندان عبدمنافند كه پرمايه اند و ديگران بى مايه اند.
عمر گفت : آنچه را از روى حماقت به آن افتخار كردى ، افتخار به حساب نمى آورم !
عثمان با خشم جامه او را گرفت و او را كنارى انداخت و به او گفت : اى پسر خطاب ! گويا حرف مرا انكار مى كنى ؟ عبدالرحمان پا در ميانى كرد و آنان را از هم جدا ساخت . مردم هم پراكنده شدند. (41)
4 - طبرسى روايت كرده است :
صالح بن كيسان گفت : چون معاويه ، حجر بن عدى و يارانش را به شهادت رساند، آن سال به حج رفت و حسين بن على عليه السلام را ديدار كرد. به آن حضرت گفت : يا ابا عبدالله ! به تو خبر رسيد كه با حجر و يارانش و پيروانش و پيروان و پيروان پدرت چه كرديم ؟
فرمود: با آنان چه كردى ؟
گفت : آنان را كشتيم ، كفن كرديم و بر آنان نماز خوانديم .
حسين عليه السلام خنديد. سپس فرمود: اى معاويه ! آنان خصم توند، ولى اگر ما، پيروان تو را بكشيم ، نه آنان را كفن مى كنيم و نه بر ايشان نماز مى خوانيم و نه به خاكشان مى سپاريم . به من خبر رسيده كه درباره على عليه السلام ناسزا مى گويى و به دشمنى با ما برخاسته اى و از بنى هاشم عيبجويى مى كنى . اگر چنين است پس به وجدان خودت برگرد و حق را بپرس ، چه به زيانت باشد يا به سودت . پس اگر خود را عيبناكتر نديدى ، پس عيب تو كم و كوچك بوده و ما به تو ستم كرده ايم ! اى معاويه ! جز كمان خويش را زه مبند و جز به هدف خود تير ميفكن و ما را از نزديك ، هدف تير دشمنى ات قرار مده . به خدا قسم تو درباره ما از كسى پيروى كرده اى (يعنى عمروعاص ) كه نه سابقه اسلام دارد و نه آنكه به فكر توست . پس به فكر خودت باش يارها كن ! (42)
38- كتاب سليم بن قيس ، ص 249.
39- سوره اسراء، آيه 26.
40- تهذيب ، ج 4، ص 148، حديث 414.
41- احتجاج ، ج 1، ص 292.
42- احتجاج ، ج 1، ص 296.
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى