ديدار امام حسین علیه السلام با فرستاده عمر سعد

ديدار امام حسین علیه السلام با فرستاده عمر سعد
مقتل امام حسين (علیه السلام)- 78

82 - نيز گويد:
چون عمر سعد به كربلا آمد، يكى از همراهانش به نام عروه بن قيس را نزد حسين عليه السلام فرستاد تا از او بپرسد براى چه اينجا آمده است و چرا از مكه بيرون آمده ؟ عروه گفت : عمر سعد! من پيش از اين با حسين نامه نگارى مى كردم . خجالت مى كشم نزد او بروم . كس ديگرى بفرست . وى كثير بن عبدالله شعبى را فرستاد كه مردى دلير و سواركار و قاطع و دشمن سرسخت اهل بيت عليهم السلام بود.
چون چشم ابو ثمامه صائدى به او افتاد. به امام عرض كرد: فدايت شوم يا ابا عبدالله ! بدترين مردم روى زمين و خونريزترين و آدمكشترين افراد نزد تو آمده است . آنگاه نزد او رفت و گفت : شمشيرت را زمين بگذار تا به خدمت ابا عبدالله برسى و با او سخن بگويى . گفت : نه ، نمى شود. من پيكم ؛ اگر مى خواهد، حرفم را بشنود والا بر مى گردم . ابو ثمامه گفت : من دست بر قبضه شمشيرت مى نهم . تو هر چه مى خواهى با امام سخن بگو و نزديك آن حضرت مشو. تو مردى تبهكارى .
آن مرد خشمگين شد و نزد عمر سعد برگشت و گفت : نگذاشتند نزديك حسين شوم و پيام تو را برسانم . كس ديگرى بفرست . وى قره بن قيس را فرستاد. چون نزد حسين آمد، امام پرسيد: آيا اين مرد را مى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت : آرى اى پسر پيامبر! او مردى از بنى عتيم و بنى حنظله است . او را آدم خوبى مى دانستم . فكر نمى كردم در اين صحنه حضور يابد. آن مرد جلو آمد و در برابر حسين عليه السلام قرار گرفت . سلام داد و نامه عمر سعد را رساند. امام فرمود: به رئيست بگو من خودم به اين سرزمين نيامدم ؛ مردم شهر تو دعوتتم كردند كه بيايم و با من بيعت نمايند و از من حمايت كنند. اگر مايل نيستند، به جايى كه از آنجا آمدم بر مى گردم . حبيب بن مظاهر گفت : واى بر تو قره ! من تو را هوادار اهل بيت مى دانستم . چه چيز تو را عوض كرد و اين نامه را آوردى ؟ پيش ما بمان و اين مرد را يارى كن كه خداوند او را براى ما رسانده است . آن مرد گفت : به جانم قسم يارى او سزاوارتر از يارى ديگران است ، اما جواب نامه را پيش فرمانده ام مى برم و در اين مورد مى انديشم .
بازگشت و جواب امام را به او خبر داد. ابن سعد را شكر كرد؛ به اين اميد كه از جنگ با حسين معاف شده ، نامه اى به ابن زياد نوشت به اين مضمون كه : كنار حسين اردو زدم و پيكى نزد او فرستادم و خواستم بگويد چرا به اين شهر آمده . او هم گفته كه كوفيان نامه نوشته و خواستار آمدنش شده اند تا با او بيعت نمايند و وى را يارى كنند، اگر نظرشان از يارى كردن برگشته است ، به همان جايى كه از آن آمده است بر مى گردد و در مكه يا هر شهرى كه دستور بدهى مى ماند، مثل يكى از مسلمانان . دوست داشتم اين خبر را به امير بدهم تا تصميم بگيرد.
ابن زياد كه نامه او را خواند. مدتى انديشيد. آنگاه پيش خود شعرى خواند با اين مضمون : اكنون كه چنگهاى ما در او آويخته ، اميد رهايى دارد؟ نه ، روز نجات نيست ! آنگاه گفت : آيا پسر ابو تراب اميد نجات دارد؟ هيهات ! هيهات ! خداوند مرا از عذابش نرهاند اگر حسين از چنگ من برهد. به عمر سعد چنين نامه نوشت : اما بعد، نامه ات و آنچه از كار حسين نوشته بودى به من رسيد. با رسيدن نامه ام ، از او بخواه با يزيد بيعت كند. اگر پذيرفت و بيعت كرد كه هيچ ، وگرنه او را نزد من بفرست . واسلام .
نامه او به عمر سعد رسيد. آن را خواند و گفت : انالله و انا اليه راجعون . عبيدالله صلح و آشتى نمى جويد. از خدا يارى مى طلبم . عمر سعد ديگر بيعت با حسين را مطرح نكرد. چون مى دانست كه آن حضرت با يزيد را هرگز نمى پذيرد. (217)

217- مقتل الحسين ، ج 1.
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف  گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن