مقتل امام حسين (علیه السلام) – 166
6 - شيخ مفيد گويد:
چون حسين بن على عليه السلام شهيد شد، ابحر بن كعب آمد و شلوار از تن حضرت در آورد. از آن پست دستانش در تابستان مثل دو چوب خشك مى شد و در زمستان از آن ، چرك و خون مى آمد تا آنكه خدا هلاكش كرد.
7 - سيد بن طاووس گويد:
سپس براى عريان كردن امام روى آوردند. اسحاق بن حويه (حوبه ) پيراهنش را بيرون آورد و آن را پوشيد و به پيسى مبتلا شد و موهايش ريخت .
گويند در پيراهن حضرت صد و اندى اثير تير و نيزه و شمشيربود. امام صادق عليه السلام فرمايد: در پيكر حسين عليه السلام اثر سى و سه نيزه و سى و چهار ضربت شمشير يافتند.
شلوار آن حضرت را بحر بن كعب برد. گويند زمينگير و فلج شد. عمامه اش را اخنس بن مرثد برد و گويند جابر بن يزيد اودى برد و آن را بر سر گذاشت و دچار سفاهت گشت . كفش حضرت را اسود بن خالد برداشت . انگشتر او را بجدل بن سليم كليم در آورد، انگشت او را با انگشتر بريد. هم او بود كه مختار دستگيرش كرد و دستها و پاهايش را بريد و همان طور رهايش كرد تا در خون خويش غلتيد و مرد. قطيفه اى از خز داشت كه قيس بن اشعث غارت كرد. زره حضرت را كه كوتاه و بى دامن بود، عمر سعد برداشت . چون عمر سعد كشته شد، مختار آن زره را به كشنده عمر سعد يعنى ابى عمره بخشيد. شمشير آن حضرت را جميع بن خلق ازدى برداشت و گويند مردى از بنى تميم به نام اسود بن حنظله . در روايت ابن سعد است كه فلافش نهشلى شمشير او را برداشت .
محمد بن زكريا افزوده است كه پس از آن به دختر حبيب بن بديل رسيد. اين شمشير غارت شده غير از ذوالفقار است ، چرا كه آن شمشير، محفوظ و ذخيره شده است ، همراه اشياى ديگرى از ذخاير نبوت و امامت . روايات هم حكايت از درستى آنچه گفتيم دارد.
8 - صدوق گويد:
از محمد بن مسلم روايت شده كه گويد از امام صادق عليه السلام درباره انگشتر حسين بن على عليه السلام پرسيدم كه چه شد؟ و گفتم كه شنيده ام از انگشتش در آورده اند. فرمود: آن گونه نيست كه مى گويند. حسين عليه السلام فرزندش امام سجاد عليه السلام را وصى خود قرار داد و انگشتر خود را در انگشت او نهاد و امامت را به او سپرد، همان سان كه پيامبر با على عليه السلام رفتار كرد و امير مومنان و امام حسن و امام حسين عليه السلام انجام دادند. سپس آن انگشتر به دست پدرم رسيد و پس از او به من و اكنون پيش من است و هر جمعه آن را به دست مى كنم و با آن نماز مى خوانم .
محمد بن مسلم گويد: روز جمعه خدمت آن حضرت رسيدم ، در حالى كه نماز مى خواند. پس از نماز دستش را به سوى من دراز كرد. در انگشتش انگشترى ديدم كه نقش نگين آن چنين بود:
(لا اله الله عده للقاء الله و فرمود: اين انگشتر جدم ابا عبدالله الحسين عليه السلام است .
9- خوارزمى گويد:
كندى آمد و شبكلاه را كه از جنس خز بود برداشت و چون آن را نزد همسرش ام عبدالله برد تا خونش را بشويد زنش گفت : آيا جامه پسر دختر پيامبر را غارت مى كنى و به خانه ام مى آورى ؟
برو بيرون ! خدا قبرت را پر از آتش كند! گويند: دستانش خشك شد و تا زنده بود فقير و بدحال ماند.
10 - ابو مخنف گويد:
كندى كلاهخود امام را برداشت و پيش همسرش برد و گفت : اين كلاهخود حسين عليه السلام است ؛ خونش را بشوى . زنش گريست و گفت : واى بر تو! حسين را كشتى و سلاحش را غارت كردى !؟ به خدا ديگر تو شوهر من نيستى و نه من اهل تو هستم و ديگر من و تو زير يك سقف نخواهيم زيست . شوهرش جست كه بر او سيلى بزند، او از چنگش گريخت و دست كندى به ميخ در خورد.
زنش بر او حمله كرد و دستش را از مچ قطع كرد و پيوسته فقير بود تا از دنيا رفت . (4)
11 - سيد بن طاووس از ابن رباح نقل مى كند:
مرد نابينايى را ديدم كه شاهد شهادت حسين عليه السلام بود. علت نابينايى اش را پرسيدم ، گفت : من روز عاشورا شاهد شهادتش بودم ولى نه نيزه اى زدم و نه شمشيرى و نه تير افكندم . چون كشته شد، به خانه ام برگشتم و نماز عشا را خواندم و خوابيدم . در خواب ، كسى سراغ من آمد و گفت : رسول خدا را اجابت كن .
گفتم : مرا با او چه كار؟ مرا كشان كشان نزد او برد. رسول خدا صلى الله عليه و آله در صحرايى نشسته ، آستينها را بالا زده بود و حربه اى در دست داشت . فرشته اى هم در برابرش بود، با شمشيرش آتشين در دستش كه ياران نه گانه مرا مى كشت . يك ضربت كه مى زد، وجود آنان را پر از آتش مى كرد. نزديك او رفتم و زانو زده گفتم : سلام بر تو اى رسول خدا! جوابم نداد و سكوتى طولانى داشت . سر برداشت و گفت : اى دشمن خدا! حرمتم را شكستى ، عترتم را كشتى ، حق مرا مراعات نكردى و كردى آنچه كردى !
گفتم : يا رسول الله ! به خدا نه شمشير و نيزه اى زده ام و نه تيرى افكنده ام . فرمود: راست مى گويى ولى سياهى لشكر آنان بودى . نزديك بيا. نزديك رفتم . تشتى پر از خون بود. فرمود: اين خون فرزندم حسين عليه السلام است . از آن خون بر چشمم سرمه كشيد. بيدار شدم و تا كنون چيزى را نمى بينم . (1)
12 - خوارزمى گويد:
مردى نابينا و بى دست و پا را ديدند كه مى گفت : خدايا از جهنم نجاتم بخش . گفتند: عقوبتى بر تو نمانده است ؛ تو در نجات از آتش را مى خواهى ؟ گفت : من در زمره كسانى بودم كه در كربلا با حسين عليه السلام جنگيدند. چون وى كشته شود، شلوار و بند خوبى بر وى ديدم . اين پسر از آن بود كه مردم غارتش كرده بودند.
خواستم آن بند را بگشايم ، دست راست خود را بالا آورد و روى آن گذاشت . نتوانستم آن را بردارم ، آن دست را هم بريدم . خواستم شلوارش را در آوردم ، صداى زلزله اى شنيدم . ترسيدم و رها كردم . خوابم ربود. ميان كشته ها خوابيدم . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه همراه على و فاطمه و حسن عليهم السلام آمدند. سر حسين عليه السلام را بر گرفتند. فاطمه آن سر را بوسيد و گفت : پسرم ! خدا بكشدشان كه تو را كشتند. گويا آن جسد مى گفت : مرا شمر سر بريد و دستم را اين خفته (به من اشاره كرد) قطع كرد. فاطمه عليهاالسلام گفت : خدا دستها و پاهايت را قطع كند و چشمت را كور سازد و به دوزخت افكند. از خواب بيدار شدم . ديدم كه چيز را نمى بينم ، دستها و پاهايم هم از كار افتاد. و به دوزخت افكند. از خواب بيدار شدم . ديدم كه چيزى را نمى بينم ، دستها و پاهايم هم از كار افتاد. از نفرين او جز دوزخ نمانده است .(2)
13 - علامه مجلسى به نقل از برخى منابع ، از سعيد! مسيب چنين آورده است : چون سرور و مولايم حسين عليه السلام شهيد شد و مردم سال بعد به حج رفتند، خدمت امام سجاد عليه السلام رسيدم و پرسيدم : ايام حج نزديك است ، چه فرمان مى دهيد؟ فرمود: با نيت خود بروو حج بگزار. حج انجام دادم . در حال طواف ، مردى را ديدم كه دو پايش قطع شده بود و چهره اش سياه داشت ، به پرده كعبه آويخته و چنين دعا مى كرد: اى خداى اين خانه ! مرا ببخش ، هر چند فكر نمى كنم اگر همه آسمانيان و زمينيان و همه آفريدگانت هم شفاعت كنند، به سبب بزرگى گناهم مرا نمى بخشى .
سعيد بن مسيب گويد: طواف من و ديگران تمام شد. همه دور او جمع شديم و گفتيم : واى بر تو! اگر شيطان هم بودى نمى بايد از رحمت خدا مايوس باشى . تو كيستى و گناهانت چيست ؟ گريست و گفت : اى مردم ! من خودم و گناه و جنايتم را بهتر مى دانم . گفتيم : برايمان باز گو. گفت : من شتربان امام حسين عليه السلام بودم ، در سفرى كه از مدينه به سوى عراق بيرون شد. هنگام وضو لباسهايش را پيش من مى گذاشت . بند شلوارى داشت كه چشم را خيره مى كرد و دوست داشتم كه كاش مال من بود. به كربلا رسيديم و او و همراهانش كشته شدند. من خود را جايى پنهان كردم . شب كه فرا رسيد از جايم برآمدم . ميدان جنگ را نورانى ديدم ؛ كشتگان روى زمين افتاده بودند. از سرشت پليد خودم ياد آن بند افتادم . گفتم به خدا حسين عليه السلام را مى يابم و اميدوارم كه آن بند شلوار همراهش باشد و آن را بردارم . پيوسته به چهره كشته ها نگاه مى كردم تا به حسين رسيدم كه پيكرى بى سرو به رو افتاده بود. نورش تابان بود و در خون خود آغشته و بادها بر او مى ورزيدند. گفتم به خدا اين حسين است . به شلوارش نگاه كردمو دست بردم تا بند آن را بردارم ، ديدم گرههاى زيادى بر آن زده است . گرهى از آن را گشودم . نفس ملعون مرا واداشت تا شمشير شكسه اى پيدا كنم و با آن دست او را از مچ جدا كرده از بند كنار بزنم . دست به سوى بند دراز كردم ، دست چپش را آورد و روى آن گذاشت او را از مچ جدا كرده از بند كنار بزنم . دست به سوى بند دراز كردم ، دست چپشت را آورد و روى آن گذاشت و نتوانستم آن را بردارم . با آن پاره شمشير دست چپش را هم از بند جدا كردم . دست به طرف بند دراز كردمكه برادرم ، زمين و آسمان به لرزه در آمد و صداى شيون و گريه اى بلند شد و كسى مى گفت : واى فرزندم ! واى كشته سر بريده ! واى حسين غريب ! پسرم ! تو را كشتند و نشناختندت و تو را از آب منع كردند.
چون چنين ديدم بيهوش شده خود را ميانن كشته ها انداختم . سه مرد و يك زن كه پشت سر آنان گروهايى بودند آمدند. آن سرزمين پر از آدمها و بالهاى فرشتگان شد. يكى مى گفت فرزندم حسين ! جد و پدر و برادر و مادرت فدات ! حسين عليه السلام نشست ، در حالى كه سر در بدن داشت و مى گفت : لبيك يا جدا يا رسول الله ! پدر جان يا امير المومنين ! مادر جان فاطمه زهرا! برادر شهيد مسمومم ! سلام بر همه شما! آنگاه گريست و گفت : يا جدا! به خدا مردانمان را كشتند، زنانمان را و خيمه هايمان را غارت كردند. كودكانمان را كشتند. بر تو بسيار ناگوار است كه ما را در اين حال ببينى كه كافران با ما چه كردند.
همه دور او نشسته بودند و گريه مى كرند. فاطمه عليهاالسلام مى گفت : پدر جان يا رسول الله ! مى بينى امت تو با فرزندم چه كردند؟ اجازه مى دهى از خون محاسنش به پيشانى خود بمالم و خدا را با حالت خضاب كرده به خون فرزندم حسين ملاقات كنم ؟ فرمود: چنان كن ؛ ما هم چنين مى كنيم . همه از خون چهره آبر گرفتند: فاطمه از آن خون به پيشانى اش و پيامبر و على و حسن عليهم السلام به گردن و سينه ها و دستهايشان ماليدند. پيامبر مى گفت : فدايت شوم حسين ! به خدا بر من سخت است تو را سر بريده و خونين چهره و با گلويى خونين و به رو افتاده ببينم كه شنهاى بيابان تو را بپوشاند و تو كشته افتاده بر زمين باشى با دستانى بريده . فرزندم ! چه كسى دست راست و چپ تو را بريد؟
گفت : اى جد بزرگوار! شتربانى از مدينه همراهم بود. هرگاه براى وضو جامه بر مى آوردم ، علاقه داشت كه بند شلوارم از آن او باشد. چون مى دانستم او چنين خواهد كرد، دلم نمى آمد به او بدهم . چون كشته شدم ، او در بين كشته ها دنبال من بود. پيكر بى سر مرا يافت و ديد كه آن بند بر شلوار من است . من گرههاى زياديزده بودم . دست به سوى بند دراز كرد و يك گره را گشود.
دست راست خود را برده آن را گرفتم . شمشير شكسته اى از ميدان يافت و دستم را بريد و گره ديگر را باز كرد. با دست چپم بند را گرفتم تا باز نكند و عورتم نمايان نگردد. دست چپم را هم بريد. چون خواست بند را بگشايد وجود تو را حس كرد خود را ميان كشته ها انداخت .
چون پيامبر كلام حسين عليه السلام را شنيدت بشدت گريستو بين كشته ها نزد من آمد و گفت : اى شتربان ! مرا با تو چه كار؟ دستانى را مى برى كه چه بسيارجبرئيل و فرشتگان خدا آنها را بوسيده اند و آسمانيان و زمينيان به آن تبرك جسته اند. آيا آن ذلت و اهانتى كه اين معلونها روا داشتند، كافى نيست ؟ حرمت زنانش را شكستند. خدا چهره ات را در دنيا آخرت سياه كند و دستها و پاهايت را قطع نمايد و تو را در گروه كسانى قرار دهد كه خونها ما را ريختند و بر خدا گستاخى كردند. هنوز نفرين او تمام نشده بود كه دستانم فلج شد و احساس كردم چهره ام مانند شب تيره ، سياه شده و بر همان حال باقى مانده ام . اكنون به خانه خدا آمده ام كه شفاعت بطلبم و من مى دانم كه خدا هرگز مرا نخواهد بخشود.
كسى در مكه نماند مگر آنكه ماجراى او را شنيد، و با لعن بر او، خدا تقرب مى جست ، همه مى گفتند: جنايتى كه كرده اى برايت بس است اى ملعون ! (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف:گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى