مقتل امام حسين (علیه السلام)- 184
98 - خوارزمى گويد:
يزيد دستور داد خطيب و منبرى فراهم شد تا پيش مردم از حسين و على عليه السلام بد گويى شود.
خطيب بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا، از على عليه السلام و حسين عليه السلام بسيار بد گفت و يزيد و معاويه را فراوان ستود. امام سجاد عليه السلام بر سر او فرياد كشيد: واى بر تو اى يزيد! اجازه بده من نيز بالاى اين چوبها بروم و سخنى بگويم كه در آن رضاى الهى و پاداشى براى حاضران باشد. يزيد نپذيرفت . مردم گفتند: اى امير مومنان ! اجازه بده بر منبر برود، شايد چيزى از او بشنويم . گفت : اگر منبر رود، جز با رسوا كردن من و دودمان ابوسفيان فرود نخواهد آمد. گفتند: مگر او چه اندازه مى تواند نيكو سخن گويد؟ يزيد گفت : اينان از خاندانى كه دانش در جانشان نشانده است . آن قدر اصرار كردند تا يزيد اجازه داد. امام سجاد عليه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى الهى گفت : آنگاه خطبه اى خواند كه دلها را هراسان و چشمها را گريان ساخت . از جمله چنين فرمود:
اى مردم ! شش چيز به ما عطا كرده و با هفت چيز فضيلتمان بخشيده اند. به ما دانش و برد بارى و بخشندگى و فصاحت و شجاعت و محبوبيت در دل مومنان داده شده و ما را به اين فضيلتها برترى داده اند كه پيامبر برگزيده ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله از ماست ؛ على صديق و جعفر طيار و حمزه شير خدا و رسول از ماست ؛ سرور زنان جهان فاطمه بتول از ماست ؛ دو نواده اين امت و دو سرور جوانان بهشت از ماست ؛ هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد. هر كه نمى شناسد، دودمان و خاندانم را معرفى مى كنم : منم فرزند مكه و منا و زمزم و صفا؛ من زاده آنم كه با رداى خويش زكات مى برد؛ منم فرزند بهترين كسى كه لباس و ردا پوشيد و كفش به پاكرد و پاى برهنه رفت ؛ منم فرزند بهترين كسى كه طواف و سعى كرد، حج گزارد و لبيك گفت ؛ منم فرزند آن كه بر براق سوار شد و از مسجد الاقصى سير شبانه كرد. منزه است خدايى كه او را به معراج برد. منم فرزند آن كه جبرئيل ، او را به سدره المنتهى رساند؛ منم فرزند آن كه به خدا نزديك شد، از دو كمان هم نزديكتر؛ منم فرزند آن كه با فرشتگان آسمان نماز خواند؛ منم فرزند آن كه خداى جليل آنچه مى خواست را به خاك ماليد تا آنكه يكتا پرست شدند؛ منم پسر آن كه در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله با دو شمشير، جنگيد و با دو نيزه پيكار كرد و دو هجرت نمود و در دو بيعت شركت داشت و به دو قبيله نماز خواند و در بدر و چنين جنگيد و يك دم به خدا كافر نشد. منم فرزند شايسته ترين مومنان ، وارث پيامبران ، در هم كوبنده ملحدان ، شير دلير مسلمانان ، فروغ رزمندگان ، زيور عابدان ، تاج گريه كنندگان ، صبورترين شكيبايان و برترين قيام كننده از آل ياسين و رسول پروردگار جهانيان . منم آن كه با جبرئيل حمايت شد و با ميكائيل يارى شد؛ منم فرزند مدافع از حريم مسلمانان و كشنده پيمان شكنان و ستمگران و از دين برگشتگان ؛ آن كه با دشمنان كين توزش جهاد كرد، پر افتخارترين چهره قريش ، نخستين پذيراى دعوت خدا، با سابقه ترين مومن ، درهم كوبنده سركشان و ريشه كن كننده مشركان و تيرى از تيرهاى خدا بر جان منافقان ؛ زبان حكمت عابدان ، و ياور دين خدا، پشتيبان فرمان حق ، بوستان حكمت خدا و جايگاه علم الهى ، بزرگوار بخشنده جوانمرد شجاع ، ابطحى راضى و مرضى خدا، پيشتاز رزم آور، صبور روزه دار، تهذيب شده استوار، دلير شب زنده دار، قطع كننده نسلها و پراكنده ساز گروهها، با استقامت ترين ، دلاورترين ، زبان آورترين ، با عزمترين و سرسخت ترين مسلمان ، شير دلاور كه در جنگها هنگا ورود نيزه ها و نزديكى عنانها، دشمنان را درو مى كرد و چون بادى سهمگين آنان را مثل برگ درخت بر زمين مى ريخت ؛ شير حجاز و صاحب اعجاز، قهرمان عراق ، پيشواى با نص و استحقاق ، مكى مدنى ، ابطحى تهامى ، خيفى عقبه اى ، بدرى احدى ، شجرى مهاجرى ، سالار عرب ، شير ميدان رزم ، وارث مشعر و منا، پدر دو سبط پيامبر، حسن و حسين ، مظهر شگفتيها، در هم كوبنده گروهها، شهاب نورانى و فروغ ماندگار، شير پيروز خدا، مطلوب هر جويا، پيروز بر هر غالب ؛ آن جدم على بن ابى طالب عليه السلام است . منم فرزند فاطمه زهرا سرور زنان ؛ منم فرزند بانوى پاك ؛ منم پاره تن پيامبر.
رواى گويد: آن قدر منم منم گفت و خود را معرفى كرد تا صداى همه به گريه و ناله بلند شد و يزيد از بروز فتنه بيمناك گشت . به موذن دستور داد كه اذان گويد: اذان كلام او را قطع كرد.
خاموش شد. چون موذن (الله اكبر گفت ، امام فرمود: خدا را بزرگ مى شمارم ؛ تكبيرى بى قياس كه با حواس درك نمى شود. چيزى بزرگتر از خدا نيست . چون گفت : (اشهد ان لا اله الا الله فرمود: مو و پوست و گوشت و خونم ، مغز و استخوانم به يكتايى خدا شهادت مى دهد. چون گفت : (اشهد ان محمدا رسول الله امام از فراز منبر رو به يزيد كرد و گفت : اى يزيد! اين (محمد جد من است يا جد تو؟ اگر مى پندارى جد توست كه دروغ گفته اى و اگر بگويى جد من است ، پس چرا دودمان او را كشتى ؟
راوى گويد: موذن اذان و اقامه را گفت . يزيد جلو رفت و نماز ظهر را خواند.(411)
99 - خوارزمى با سند خويش از امام سجاد عليه السلام روايت مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را پيش يزيد آوردند، او مجلس شراب مى گرفت . سر حسين عليه السلام را جلو خود مى نهاد و بر روى آن شراب مى خورد. روزى فرستاد پادشاه روم در يكى از مجالس او حضور داشت . وى از اشرافرمود و بزرگان روم بود. گفت : اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد گفت : با اين سر چه كار دارى ؟ گفت : وقتى نزد پادشاه خودمان برگردم ، او از هر چه ديده ام مى پرسد.
دوست دارم خبر اين سر و صاحب آن را هم بگويم تا در شادى تو شريك باشد.
يزيد گفت : اين سر حسين بن على بن ابى طالب است . پرسيد: مادرش كيست ،؟ گفت : فاطمه زهرا. پرسيد دختر كسى ؟ گفت : دختر رسول خدا. فرستاده پادشاه روم گفت : اف بر تو و آيين تو باد! هيچ آيينى پست تر از آيين تو نيست . بدان من يكى از نوادگان داوودم و ميان من و او پدران زيادى فاصله است . مسيحيان مرا بزرگ مى شمارند و به عنوان تبرك ، خاك زير پايم را بر مى دارند، گويا كه من از نوادگان داوودم و شما پسر دختر پيامبرتان را مى كشيد، در حالى كه بين او را و رسول خدا جز يك مادر فاصله نيست . اين چه آيينى است !؟ آنگاه فرستاده به او گفت : اى يزيد! آيا حديث كنيسه حافر را شنيده اى ؟ گفت : بگو تا بشنوم .
گفت : بين عمان و چنين دريايى است كه مسيرر آن به اندازه يك سال است ؛ در آن هيچ آبادى نيست ، جز شهرى وسط آب كه طول و عرض آن 80 فرسخ است و روى زمين شهرى به بزرگى آن نيست . كافور و ياقوت و عنبر از آنجا مى برند. درختان آن عود است . آن شهر دست مسيحيان است و هيچ پادشاهى در آنجا حكومت ندارد. در آن شهر، كنيسه هاى بسيار است كه بزرگترين آن معبدها كنيسه حافر است . در محراب آن حقه اى زرين آويخته كه درون آن يك (سم است كه مى گويند سم الاغى است كه عيسى بر آن سوار مى شد. اطراف آن حقه را با طلا و جواهرات و ديبا و ابريشم آراسته اند. همه ساله انبوهى از مسيحيان به زيارت آن رفته ، اطراف حقه مى چرخند و آن را مى بوسند و به بركت آن حاجتهاى خود را به درگاه خدا عرصه مى كنند. اين ، وضع و عادت آنان نسبت به سم الاغى است كه مى پندارند الاغى عيسى بوده استت و شما پس دختر پيامبرتان را مى كشيد؟ خدا هرگز شما و آيينتان را خجسته ندارد.
يزيد به اطرافيانش گفت : اين مسيحى را بكشيد. اگر به كشور خود باز گردد و از ما عيبجويى كند ما را رسوا مى سازد. چون آن مسيحى احساس كرد كه مى خواهند او را بكشند، گفت : اى يزيد! آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ گفت : آرى . گفت : پس بدان كه من ديشب پيامبرتان را در خواب ديدم ، به من مى فرمود: مسيحى ! تو اهل بهشتى . از سخن او در شگفت بودم تا اين صحنه پيش آمد.
گواهى مى دهم كه جز خداوند معبودى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست . آنگاه سر را گرفته به سينه چسبانيد و آن را مى بوسيد تا آنكه كشته شد.
روايت شده كه آن مسيحى شمشيرى را به چنگ آورد و به يزيد حمله كرد تا او را بكشد.
خدمتكاران بين او و يزيد مانع شدند و او را كشتند، در حالى كه مى گفت : شهادت ، شهادت . (412)
101 - شيخ مفيد گويد:
آنگاه يزيد دستور داد زنان را در خانه جدا گانه جاى دادند و برادرشان امام سجاد عليه السلام هم با آنان بود؛ خانه اى جدا كه متصل به خانه يزيد بود. چند روز آنجا ماندند. (413)
102 - فتال نيشابورى گويد:
يزيد ملعون دستور داد زنان و كودكان حسين عليه السلام را با امام سجاد عليه السلام در جايى نگهدارند كه از سرما و گرما آنان را حفظ نمى كرد تا آنجا كه صورتهايشان پوست انداخت . (414)
103 - ابن نما گويد:
سكينه در دمشق ، در خواب ديد كه گويا پنج ناقه از نور مى آيد، بر هر يك از آنها پيرمردى سوار است . فرشتگان آنان را در بر گرفته اند و همراهشان غلام نوجوانى است . ناقه ها كه رفتند. آن غلام پيش من آمد و نزديك من شد و گفت : اى سكينه ! جدت سلامت مى رساند. گفتم : سلام بر رسول خدا! تو كيستى ؟ گفت : يكى از خدمتگزران بهشت . گفتم : اين بزرگواران سوار بر ناقه ها كيستند؟ گفت : اولى آدم صفى الله است ، دوم ابراهيم خليل الله ، سوم و موسى كليم خدا، چهارم عيسى روح خدا. گفتم : پس اين كه دست بر محاسن خود گرفته و مى افتد و بر مى خيزد كيست ؟
گفت : جد تو رسول خدا صلى الله عليه و آله . گفتم كجا مى روند؟ گفت : پيش پدرت حسين . پيش رفتم تا به او بگويم كه پس از او ستمگران با ما چه كردند. در همين حال پنج هودج نورانى ديدم كه در هر هودجى زنى بود. پرسيدم : اين زنان كه مى آيند كيستند؟ گفت : اولى حضرت حواست ، دوم آسيه ، سوم مريم ، چهارم خديجه و پنجم كه دست بر سر گذاشته و گاهى مى افتد و گاه بر مى خيزد، جده تو فاطمه دختر پيامبر، مادر پدر توست . گفتم : به خدا به او خواهم گفت كه با ما چه كردند. پيش او رفتم ، خود را به او رسانده گريه مى كردم و مى گفتم : مادرجان ! به خدا حق ما را انكار كرند، جمع ما را پراكنده ساختند، حرمت ما را شكستند، پدرمان حسين را شهيد كردند. گفت : سكينه جان ! صدايت را پايين بياور، دلم را سوزاندى و جگرم را پاره كردى . اين پيراهن پدرت حسين است كه با من است تا آنكه خدا را ديدار كنم .
از خواب بيدار شدم . مى خواستم خواب را كتمان كنم . به خانواده خود گفتم ولى بين مردم شايع شد. (415)
104 - نيز گويد:
زناندر مدتى كه در دمشق بودند، با ناله و شيون بر آن حضرت نوحه مى خواندند. مصيبت اسيران بزرگ بود و رنج آن داغديدگان سخت بود. آنان را جايى نگه مى داشتند كه از سرما و گرما نگه مى داشت تا آنكه صورتهاپوست و از زخمها خون مى آمد. پيوسته دست به گريبان غم و ماتم و همنشين غصه و اندوه بودند. (416) 105 - محدث قمى به نقل از (كامل بهايى مى نويسد:
زنان اهل بيت ، شهادت پدران را از بچه ها مخفى مى كردند و مى گفتند پدرانتان سفر رفته اند.
چنين بود تا آنكه يزيد دستور داد آنان را به خانه اش آورند. حسين عليه السلام دختر خردسال چهار ساله اى داشت . شب از خواب بيدار شد و گفت : پدرم حسين عليه السلام كجاست ؟ هم اينك او را خواب ديدم كه بشدت آشفته حال بود. زنان كه سخن او را شنيدند گريستند. كودكان ديگر هم به گريه افتادند و صداى ناله ها بلند شد. يزيد از خواب بيدار شد و گفت : چه خبر شده ؟ از ماجرا پرسيدند و به او باز گفتند. دستور داد سر پدرش را پيش او ببرند. سر مطهر را برده در دامنش گذاشتند. گفت : اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بشدت ناراحت شد، فريادى كشيد و بيمار شد و در همان روزها در شام از دنيا رفت .
اين خبر در برخى تاليفات ، مفصلتر آمده است . از جمله : سر مطهر را كه پوشيده بود آورده در مقابلش نهادند. پوشش را كنار زد، گفت : اين سر چيست ؟ گفتند:
سر پدر توست . آن را از تشت برداشت و در آغوش گرفت ، در حالى كه مى گفت : پدر جان ! چه كسى تو را به خون رنگين ساخت ؟ چه كسى رگهاى تو را بريد؟ چه كسى در كوچكى مرا يتيم كرد؟ پدر جان ! پس از توبه چه كسى اميد داشته باشيم ؟ دختر يتيمت چه كسى را دارد تا بزرگ شود؟ از اين سخنان مى گفت تا آنجا كه لب بر لب آن سر بريده گذاشت و آن قدر گريه كرد تا بيهوش شد. وقتى او را تكان دادند ديدند جان داده است . چون اهل بيت اين واقعه را ديدند، صدايشان به گريه بلند شد و دوباره به سوك نشستند. هر زن و مرد دمشقى را كه آن روز مى ديدند گريان بود. (417)
106 - سيد بن طاووس گويد:
روزى امام سجاد عليه السلام بيرون آمد. در بازار دمشق مى رفت . به منهال برخورد كرد. وى پرسيد: در چه حاليد اى پسر پيامبر!؟ فرمود: ما مثل بنى اسرائيل در ميان آل فرعون شده ايم كه پسرانشان را مى كشتند و زنان را زنده نگاه مى داشتند. اى منهال ! عرب بر عجم افتخار مى كند كه محمد صلى الله عليه و آله را عرب است ، قريش بر ديگران مباهات مى كند كه محمد صلى الله عليه و آله از آنان است ، حال ، ما خاندان پيامبر چنان شده ايم كه حق ما را غصب مى كنند، ما را مى كشند و آواره مى سازند. اى منهال ! از وضعى كه در آن هستيم : انالله و انا اليه راجعون .
مهيار چه خوب سروده است : چوبهاى منبر رسول خدا را تعظيم مى كنند، ولى فرزند او را زير پا گذاشته اند. با چه حكمى فرزندانش پيرو شما باشند، در حالى كه افتخار شما اين است كه صحابه او باشيد!
روزى يزيد، امام سجاد عليه السلام و عمرو بن حسن را طلبيد. عمرو كوچك بود. گويند يازده سال داشت . به وى گفت : آيا با پسرم خالد كشتى مى گيرى ؟ عمرو گفت : نه ، ولى خنجرى به من و خنجرى به او بده تا با او بجنگم ! يزيد ملعون گفت : خصلت و سرشتى است كه از مار مى شناسم .
مگر مار، جز مار مى زايد؟ به امام سجاد عليه السلام گفت : سه حاجت خود را كه وعده دادم انجام دهم بگو.
فرمود: اول آنكه چهره سرور و سالار حسين عليه السلام را نشانم دهى تا از آن توشه بر گيرم ، نگاه كنم و با آن خداحافظى كنم . دوم آنكه آنچه را از ما برده اند بر گردانند. سوم آنكه اگر تصميم دارى مرا بكشى كسى را بگمار كه اين زنان را به حرم جدشان برساند. يزيد گفت : اما چهره پدرت را هرگز نخواهى ديد و اما از كشتن تو گذشتم . زنان را جز خودت به مدينه بر نمى گرداند. اما آنچه از شما گرفته اند، چند برابر قيمت آنها را به شما مى دهم . حضرت فرمود: مال تو را نمى خواهيم ، براى خودت باشد. چيزى را خواستم كه از ما گرفته شده است ، چرا كه در ميان آنها بافته هاى فاطمه دختر رسول خدا و مقنعه و گردن بند و پيراهن آن حضرت بوده است . يزيد دستور داد بر گردانند.
200 دينار هم بر آن افزود. امام سجاد عليه السلام آنها را گرفت و بين نيازمندان و فقرا تقسيم كرد. (418)
107 - نيز گويد:
يزيد ملعون آن روز وعده داد كه سه حاجت را بر آورده كند. بعد دستور داد به خانه اى ببرند كه از سرما و گرما نگه نمى داشت . آن قدر آنجا ماندند تا صورتهايشان پوست انداخت . مدتى كه در آن شهر بودند، براى حسين عليه السلام عزادارى مى كردند. (419)
108 - خوارزمى با سند خويش مى كند:
چون سر مطهر امام حسين عليه السلام را در شام آويختند، خالد بن عفران كه از تابعين بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . يك ماه دنبالش مى گشتند و چون يافتند، پرسيدند: چرا گوشه گير شده اى ؟ گفت : نمى بينيد چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با اين مضمون خواند:
اى پسر دختر پيامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با كشتن تو گويا پيامبر را كشته اند! تو را لب تشنه شهيد كردند و در كشتن تو تنزيل و تاويل آيات قرآن را مراعات نكردند. از اينكه تو را كشته اند تكبير مى گويند، در حالى كه با كشتن تو تكبير و تهليل را كشته اند. (420)
چون سر مطهر امام حسين عليه السلام را در شام آويختند، خالد بن عفران كه از تابعين بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . يك ماه دنبالش مى گشتند و چون يافتند، پرسيدند: چرا گوشه گير شده اى ؟ گفت : نمى بينيد چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با اين مضمون خواند:
اى پسر دختر پيامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با كشتن تو گويا پيامبر را كشته اند! تو را لب تشنه شهيد كردند و در كشتن تو تنزيل و تاويل آيات قرآن را مراعات نكردند. از اينكه تو را كشته اند تكبير مى گويند، در حالى كه با كشتن تو تكبير و تهليل را كشته اند. (421)
109 - مجلسى گويد:
از هند همسر يزيد نقل شده است : خوابيده بودم . ديدم درى از آسمان باز شد. فرشتگان دسته دسته پيش سر مطهر حسين عليه السلام مى آيند بر آن سر سلام مى دهند. در همين حال ابرى را ديدم كه از آسمان فرود آمد. مردان بسيارى در آن بودند. مردى خوش سيما و ماهگون هم در بين آنان بود. پيش آمد تا آنكه خود را بر روى لب و دندان امام حسين عليه السلام افكند و آن را مى بوسيد و مى گفت : فرزندم ! تو را كشنده و نشناختندت . از آب محرومت كردند. فرزندم ! من جد تو رسول خدايم . اين پدرت على مرتضى و آن برادرت حسن ، آن عمويت جعفر و ابن عقيل است ، اين دو هم حمزه و عباس اند. يكايك اهل بيت خود را بر مى شمرد. هند گويد: نگران و وحشت زده از خواب برخاستم . نورى را ديدم كه بر سر امام حسين عليه السلام پخش مى شود. در پى يزيد بودم كه به اتاق تاريكى رفته و صورت بر ديوار گرفته بود و مى گفت : مرا با حسين چه كار؟ و خيلى اندوهگين بود.
خواب را برايش گفتم و او سر به زير بود.
صبح ، اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله را فراخواند و گفت : دوست داريد پيش من بمانيد يا به مدينه برگرديد؟ برايتان جايزه نفيسى هم دارم . گفتند: اولا دوست داريم بر حسين عليه السلام عزادارى كنيم .
گفت : باشد، آنطور كه دوست داريد. حجره ها و اتاقهايى را در دمشق در اختيار شان نهادند. همه زنان هاشمى و قريشى در سوك حسين عليه السلام سياه پوشيدند و طبق نقل ، هفت روز عزادارى كردند.
روز هشتم يزيد آنان را طلبيد و گفت : اگر مى خواهيد بمانيد. گفتند: به مدينه بر مى گرديم .
محملهايى آراستند و يزيد اموالى را به اهل بيت تقديم كرد و گفت : اى ام كلثوم ! اين مال را به جاى آنچه بر شما گذشت ، بگيريد. ام كلثوم گفت : يزيد! چه بى شرم و حيايى ! برادرم و خاندانم را مى كشى و در عوض پول مى دهى ؟ (422)
110 - محمد بن ابى طالب گويد:
يزيد چون از بروز فتنه و اختلاف نگران بود، به عذر خواهى پرداخت و از ابن زياد انتقام كرد و امام سجاد عليه السلام را مورد احترام قرار داد و زنان اهل بيت را به خانه مخصوص خود منتقل كرد و صبح و شام با امام سجاد عليه السلام غذا مى خورد. همه حاضران از صحابه و تابعين و بزرگان و امويان به او مى گفتند كه اهل بيت پيامبر را بر گرداند و مورد احسان قرار دهد و به كارهايشان رسيدگى كند. (423)
411- مقتل الحسين ، ص 69.
412-مقتل الحسين ، ج 2، ص 72.
413- ارشاد، ص 246.
414- روضه الواعظين ، ص 192.
415- مثير الاحزان ، ص 104.
416- همان ، ص 102.
417- نفلس المهموم ، ص 455.
418- لهوف ، ص 222.
419- همان ، ص 219.
420- مقتل الحسين ، ج 2، ص 125.
421- مقتل الحسين ، ج 2، ص 125.
422-بحار الانوار، ج 45، ص 194.
423- تسليه المجالس ، ج 2، ص 457
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف:گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى