نزديك بود جنگ صفين پايان يابد و به شكست نهايى سپاه شام منتهى شود كه حيله عمروبن العاص جلو شكست شاميان را گرفت و مبارزه را متوقف كرد. او پس از اينكه احساس كرد چيزى به شكست قطعى باقى نمانده است ، دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها كنند به علامت اينكه ما حاضريم كتاب خد را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم .
همه افراد با بصيرت ، از اصحاب على ، مى دانستند حيله اى بيش نيست ، منظور متوقف كردن عمليات جنگى براى جلوگيرى از شكست است ؛ زيرا مكرر قبل از آنكه كار به اينجاها بكشدهمين پيشنهاد از طرف على شده بود و آنها قبول نكرده بودند.
اما گروهى مردم قشرى و ظاهربين ، بدون آنكه انظباط نظامى را رعايت كنند و منتظر دستور فرمانده كل بشوند، عمليات جنگى را متوقف كردند به اين نيز قناعت نكرده پيش على عليه السلام آمدند و با منتهاى اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عمليات جنگى در جبهه جنگ بكلى متوقف شود. آنها معتقد بودند در اين حال اگر كسى بجنگد با قرآن جنگيده است !!! على عليه السلام فرمو: گول اين كار را نخوريد كه خدعه اى بيش نيست . دستور قرآن اين است كه ما به جنگ ادامه دهيم . آنها هرگز حاضر نبوده و نيستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است . اكنون كه نزديك است ما به نتيجه برسيم و آنها را ريشه كن كنيم دست به اين نيرنگ زده اند))
گفتند: پس از آنكه آنها رسما مى گويند ما حاضريم قرآن را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم ، براى ما جنگيدن با آنها جايز نيست . از اين پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است . اگر فورا دستور متاركه ندهى در همين جا خود را قطعه قطعه خواهيم كرد!!!
ديگر ايستادگى فايده نداشت . انشعاب سختى به وجود آمده بود. اگر على عليه السلام در عقيده خود پافشارى مى كرد قضايا به نحو بسيار بدترى به نفع دشمن و شكست خودش خاتمه مى يافت . دستور داد موقتا عمليات جنگى خاتمه يابد و سربازان ، جبهه جنگ را رها كنند.
عمروبن العاص و معاويه كه ديدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند و از اينكه ديدند تيرشان به هدف خورد و در ميان اصحاب على نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمى گنجيدند، اما نه معاويه و نه عمروبن العاص و نه هيچ سياستمدار ديگرى هراندازه پيش بين و دورانديش مى بود نمى توانست حدس بزند اين جريان كوچك ، مبداء تكوين يك مسلك و يك طرز تفكر بالخصوص در مسائل دينى اسلامى و تشكيل يك فرقه خطرناك بر اساس آن خواهد شد كه حتى براى خود معاويه و خلفاى مانند او، بعدها مزاحمتهاى سخت ايجاد خواهد كرد.
چنين مسلكى و روش و طرز تفكرى به وجود آمد و چنان فرقه اى تشكيل شد، ياغيان لشكر على كه به نام ((خوارج )) ناميده شدند در آن روز تاريخى در منتهاى استبداد و خودسرى جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حكميت تسليم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود، نماينده معين كنند و نمايندگان بنشينند و بر مبناى قرآن حكميت كنند. از طرف معاويه عمروبن العاص معين شد. على خواست عبداللّه بن عباس را كه حريف عمروبن العاص بود معين كند. در اينجا نيز خوارج دخالت كردند و به بهانه اينكه داور بايد بى طرف باشد و عبداللّه بن عباس طرفدار و خويشاوند على است ، مانع شدند و خودشان مرد نالايقى را نامزد كردند.
حكميت بدون آنكه توافق واقعى صورت گرفته باشد، با خدعه ديگرى كه عمروبن العاص به كار برد. بى نتيجه خاتمه يافت .
جريان حكميت آنقدر شكل مسخره به خود گرفت و جنبه جدى خود را از دست داد كه كوچكترين اثر اجتماعى بر آن ، حتى براى معاويه و عمروبن العاص مترتب نشد. سود كلى كه معاويه و عمرو از اين جريان بردند همان بود كه مبارزه را متوقف كردند و در ميان ياران على اختلاف انداختند و ضمنا فرصت كافى براى تجديد قوا و فعاليتهاى ديگر برايشان پيدا شد.
از آن طرف همينكه بر خوارج روشن شد كه تمام مقدمات گذشته قرآن بر نيزه كردن و پيشنهاد حكميت همه نيرنگ و خدعه بوده است ، فهميدند اشتباه كرده اند اما اشتباه خود را به اين صورت تقرير كردند كه اساسا بشر حق حكومت و حكميت ندارد، حكومت حق خداست و داور كتاب خدا. آنها مى خواستند اشتباه گذشته خود را جبران كنند، اما از راهى رفتند كه دچار اشتباهى بسيار خطرناكتر شدند.
اشتباه اول آنها صرفا يك اشتباه نظامى و سياسى بود. اشتباه نظامى هراندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مكان محدود و قابل جبران است ، اما اشتباه دوم آنها يك اشتباه فكرى و ابداع يك فلسفه غلط در مسائل اجتماعى اسلام بود كه اساس اسلام را تهديد مى كرد و قابل جبران نبود.
خوارج شعارى بر اساس اين طرز تفكر به وجود آوردند و آن اينكه :((لا حُكْمَ اِلاّللّهِ؛ يعنى جز خدا كسى حق ندارد در ميان مردم حكم كند)).
على عليه السلام مى فرمود:((اين سخن درستى است كه براى مقصود نادرستى به كار مى رود. حكم يعنى قانون ، قانونگزارى البته حق خداست و حق كسى است كه خدا به او اجازه داده است . اما مقصود خوارج از اين جمله اين است كه حكومت مخصوص خداست ، در صورتى كه جامعه بشرى به هر حال نيازمند به مدير و گرداننده و اجرا كننده قانون است ))(144).
خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودى معتقدات خود را تعديل كنند. خوارج از اين نظر كه حكميت غير خدا گناه بوده است و آنها مرتكب گناه شده اند توبه كردند. و چون على عليه السلام - هم در نهايت امر، تسليم حكميت شده بود از او تقاضا كردند كه تو هم توبه كن . على فرمود:((متاركه جنگ و ارجاع به حكميت اشتباه بود، مسؤ ول اشتباه هم كه شما بوديد نه من . اما اينكه حكميت مطلقا اشتباه است و جايز نيست ، مورد قبول من نيست )).
خوارج دنباله فكر و عقيده خود را گرفتند و على عليه السلام را به عنوان اينكه حكميت را جايز مى داند، تكفير كردند!! كم كم براى عقيده مذهبى خود شاخ و برگهايى درست كردند و به صورت يك فرقه مذهبى كه با ساير مسلمين در بسيارى از مسائل اختلاف نظر دشتند درآمدند. صفت بارز مسلك آنها خشونت و قشرى بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هيچ شرط و قيدى ندارد و بايد بى محابا و بيباكانه مبارزه كرد.
تا وقتى كه خوارج تنها به اظهار عقيده قناعت كرده بودند، على عليه السلام متعرض آنها نشد، حتى به تكفير خود از طرف آنها اهميت نداد و حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد و با منتهاى جوانمردى به آنها آزادى در اظهار عقيده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت كه به عنوان امر به معروف و نهى از منكر، رسما شورش كردند دستور سركوبى آنها را داد.
در نهروان ميان آنها و على عليه السلام جنگ شد و على شكست سختى به آنها داد. مبارزه با خوارج از آن نظر كه مردمى معتقد و مؤمن بودند بسيار كار مشكلى بود؛ آنها مردمى بودند كه به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمى گفتند، صراحت لهجه عجيبى داشتند، عبادت مى كردند، آثار سجده در پيشانى بسيارى از آنها نمايان بود، بسيار قرآن تلاوت مى كردند، شب زنده دار بودند؛ اما بسيار جاهل و سبك مغز بودند، اسلام را به صورتى بسيار خشك و جامد و بى روح مى شناختند و معرفى مى كردند.
كمتر كسى مى توانست خود را براى جنگ و ريختن خون چنين مردمى آماده كند. اگر شخصيت بارز و فوق العاده على نبود، سربازان به جنگ اينها نمى رفتند. على عليه السلام مبارزه با خوارج را يكى از افتخارات بزرگ منحصر بفرد خود مى داند، مى گويد:((اين من بودم كه چشم فتنه را از كاسه سر درآوردم ، غير از من احدى جراءت چنين كارى نداشت ))(145).
راستى همين طور بود، تنها على بود كه به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبى آنها اهميت نمى داد و آنها را با همه جنبه هاى زاهد منشى و عابد مآبى ، خطرناكترين دشمن دين مى دانست . على مى دانست كه اگر اين فلسفه و اين طرز تفكر كه طبعا در ميان عوام الناس طرفداران زياد پيدا مى كند در عالم اسلام ريشه بگيرد، دنياى اسلام دچار چنان جمود و قشريگرى خواهد شد كه اين درخت را از ريشه خشك خواهد كرد. مبارزه با خوارج از نظر على عليه السلام مبارزه با يك عده چند هزار نفرى نبود، مبارزه با جمود فكرى و استنباطهاى جاهلانه و يك فلسفه غلط در زمينه مسائل اجتماعى اسلام بود. چه كسى غير از على قادر بود در چنين جبهه اى وارد مبارزه شود.
جنگ نهروان ضربت سختى بر خوارج وارد كرد كه ديگر نتوانستند آن طور كه انتظار مى رفت جايى براى خود در عالم اسلام باز كنند. مبارزه على با آنها بهترين سندى بود براى خلفاى بعدى كه جهاد با اينها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقيمانده خوارج دست از فعاليت برنداشتند.
سه نفر از اينان در مكه دور هم جمع شدند و به خيال خود به بررسى اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنين نتيجه گرفتند كه تمام بدبختيها و بيچارگيهاى عالم اسلام زير سر سه نفر است : على ، معاويه و عمروبن العاص .
على همان كسى بود كه اينها ابتدا سرباز او بودند. معاويه و عمروبن العاص هم همانهايى بودند كه حيله سياسى و خدعه نظاميشان موجب تشكيل چنين فرقه خطرناك و بيباكى شده بود.
اين سه نفر كه يكى عبدالرحمن بن ملجم بود و ديگرى برك بن عبداللّه نام داشت و سومى عمرو بن بكر تميمى در كعبه با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه آن سه نفر را كه در راءس مسلمين قرار دارند در يك شب ، يعنى در شب نوزدهم رمضان (يا هفدهم رمضان ) بكشند. عبدالرحمن نامزد قتل على و برك ماءمور قتل معاويه و عمرو بن بكر متعهد كشتن عمرو بن العاص شد. با اين پيمان و تصميم از يكديگر جد شدند و هر كدام به طرف حوزه ماءموريت خود حركت كردند. عبدالرحمن به طرف كوفه مقر خلافت على راه افتاد. برك به طرف شام ، مركز حكومت معاويه رفت و عمرو بن بكر به جانب مصر، محل فرماندهى عمروابن العاص ، روان شد.
دو نفر از اينها؛ يعنى برك بن عبداللّه و عمروبن بكر، كار مهمى از پيش نبردند؛ زير برك كه ماءمور كشتن معاويه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتى از پشت سر بر سرين معاويه وارد كند كه آن ضربت با معالجه پزشك بهبود يافت . عمرو بن بكر نيز كه قرار بود عمروبن العاص را به قتل برساند، شخصا عمروابن العاص را نمى شناخت . اتفاقا در آن شب عمرو بيمار بود و به مسجد نيامد. شخص ديگرى را به نام خارجة بن حذافه از طرف خود نايب فرستاد، عمرو بن بكر به خيال اينكه عمروعاص همين است او را زد و كشت . بعد معلوم شد كه كس ديگرى را كشته است . تنها كسى كه منطور خود را عملى كرد عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود.
عبدالرحمن وارد كوفه شد. عقيده و نيت خود را به احدى اظهار نكرد. مكرر در تصميم و راءى خود دچار تزلزل و ترديد گرديد و مكرر از تصميم خود منصرف شد؛ زيرا شخصيت على طورى نبود كه طرف هر اندازه شقى و قسى باشد به آسانى بتواند خود را براى كشتن او حاضر كند. اما تصادفات كه در شام و مصر به نجات معاويه و عمروبن العاص كمك كرد در عراق طور ديگر پيش آمد و يك تصادف سبب شد كه عبدالرحمن را در تصميم خود جدى كند. اگر اين تصادف پيش نمى آمد عبدالرحمن از تصميم خطرناك خويش بكلى منصرف شده بود؛ پاى عشق يك زن به ميان آمد.
يكى از روزها عبدالرحمن به ملاقات يكى از هم مسلكان خود از خوارج رفت . در آنجا با قطام كه دختر يكى از خوارج بود و پدرش در نهراوان كشته شده بود آشنا شد. قطام بسيار زيبا و دلربا بود. عبدالرحمن در نظر اول شيفته او شد و با ديدن قطام پيمان مكه را از ياد برد. تصميم گرفت بقيه عمر را با قطام به خوشى به سر برد و افكار خود را بكلى فراموش كند. عبدالرحمن از قطام تقاضاى ازدواج كرد. قطام تقاضاى او را پذيرفت ، اما وقتى كه قرار شد كابين خود را تعيين كند ضمن قلمهايى كه شمرد چيزى را نام برد كه دود از كله عبدالرحمن برخاست ؛ قطام گفت :((كابين من عبارت است از سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و خون على بن ابيطالب !!!))(146).
عبدالرحمن گفت :((پول و غلام و كنيز هرچه بخواهى حاضر مى كنم ، اما كشتن على كار آسانى نيست ، مگر ما نمى خواهيم با هم زندگى كنيم ؟ چگونه بر على دست يابم و او را بكشم و بعد هم خودم جان به سلامت بيرون ببرم )).
قطام گفت : مهر من همين است كه گفتم ، على را در ميدان جنگ نمى توان كشت ، اما در حال عبادت مى توان غافلگير كرد. اگر جان به سلامت بردى يك عمر با هم به خوشى و كامرانى به سر خواهيم برد و اگر كشته شدى اجر و پاداشى كه نزد خدا دارى بهتر و بالاتر است . به علاوه من مى توانم افراد ديگرى را با تو همدست كنم كه تنها نباشى !
عبدالرحمن كه سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و اين عشق سركش دوباره او را به همان مسير سوق مى داد كه كينه توزيها و انتقام جوييهاى قبلى او را به آنجا كشيده بود، براى اولين بار راز خود را آشكار كرد، به او گفت :((حقيقت اين است كه من از اين شهر فرارى بودم و اكنون نيامده ام مگر براى كشتن على بن ابيطالب ))
قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد. مرد ديگرى به نام وردان را ديد و او را براى همراهى عبدالرحمن آماده كرد. خود عبدالرحمن نيز روزى به يكى از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام شبيب بن بجره برخورد و به او گفت : آيا حاضرى در كارى شركت كنى كه هم شرف دنياست و هم شرف آخرت ؟!
چه كارى ؟
كشتن على بن ابيطالب !!
خدا مرگت بدهد چه مى گويى ؟ كشتن على ؟ مردى كه اين همه سابقه در اسلام دارد؟!
بلى ! مگر نه اين است كه او به واسطه تسليم به حكميت كافر شد؟ سوابق اسلاميش هرچه باشد، باشد، به علاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت و ما شرعا مى توانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم !!
چگونه مى توان بر على دست يافت ؟
آسان است ، در مسجد كمين مى كنيم ، همينكه براى نماز صبح آمد با شمشيرهايى كه زير لباس داريم حمله مى كنيم و كارش را مى سازيم .
عبدالرحمن آنقدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد. آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفى كرد. قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده معتكف شده بود. قطام گفت : بسيار خوب ! وردان هم با شما همراه است ، هر شبى كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من .
عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم (يا هفدهم رمضان ) كه با همپيمانهاى خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد. در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه اى از حرير روى سينه آنها بست . وردان هم حاضر شد و سه نفرى نزديك آن در كه معمولاً على از آن در وارد مسجد مى شد نشستند و مانند ديگران در آن شب كه شب احياء و عبادت بود، به عبادت و نماز مشغول شدند.
اين سه نفر كه طوفانى در دل داشتند براى اينكه امر را بر ديگرن مشتبه كنند، آنقدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگى از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود.
از آن طرف على عليه السلام در اين ماه رمضان براى خود برنامه مخصوصى تنظيم كرده بود، هر شب غذاى افطار را در خانه يكى از پسران يا دخترانش مى خورد. هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمى كرد. فرزندانش اصرار مى كردند بيشتر غذابخورد مى گفت :((دوست دارم هنگامى كه به ملاقت خدا مى روم شكمم گرسنه باشد)) مكرر مى گفت :((طبق علائمى كه پيغمبر به من خبر داده است ، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد)).
در آن شب على مهمان دخترش ام كلثوم بود. بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود. همينكه ديگرن به بستر رفتند او به مصلاى خود رفت و مشغول عبادت شد.
نزديكيهاى طلوع صبح ، فرزندش حسن نزد پدر آمد. على عليه السلام به فرزند عزيزش گفت :((فرزندم ! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم ؛ زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (يا شب قدر)، اما يك مرتبه ، در حالى كه نشسته بودم مختصر خوابى به چشمم آمد، پيغمبر در عالم رؤ يا بر من ظاهر شد، گفتم :((يا رسول اللّه ! از دست امت تو بسيار رنج كشيدم ))
پيغمبر فرمود:((در باره آنها نفرين كن )) نفرين كردم ، نفرين من اين بود:((خدايا! مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن . براى اينان كسى بفرست كه شايسته او هستند، كسى كه از من براى آنها بدتر باشد)).
در همين وقت مؤ ذن مسجد آمد و اعلام كرد وقت نزديك شده است . على به طرف مسجد حركت كرد. در خانه على چند مرغابى بود كه متعلق به كودكان بود. مرغبيان در آن وقت صدا كردند. يكى از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند، على فرمود:((كارشان نداشته باش ، آواز عزا مى خوانند)).
از آن سو عبدالرحمن و رفقايش با بى صبرى ورود على را انتظار مى كشيدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس كه مردى پست فطرت بود و روش عدالت على را نمى پسنديد و با معاويه سر و سرى داشت كسى ديگر آگاه نبود. يك حادثه كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند، اما يك تصادف جلو آن را گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : چيزى نمانده هوا روشن شود، اگر هوا روشن شود رسوا خواهى شد، در منظور خود تعجيل كن .
حجر بن عدى ، از ياران مخلص و صميمى على ، ملتفت خطاب رمزى اشعث به عبدالرحمن شد، حدس زد نقشه شومى در كار است ، حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از ماءموريتى بازگشته بود و مى خواست گزارشى تقديم اميرالمؤمنين على عليه السلام بكند.
((حجر)) پس از شنيدن آن جمله از اشعث ، ناسزايى به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به على برساند و جلو خطر را بگيرد، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل على رفت ، على از راه ديگر به مسجد آمده بود.
با اينكه مكرر از طرف فرزندان على و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند، اما امام اجازه نداده بود، او تنها مى آمد و تنها مى رفت ، در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
على وارد مسجد شد و فرياد كرد:((ايهالناس ! نماز! نماز!)) در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصله كمى در تاريكى درخشيد و فرياد ((اَلْحُكْمُللّهِ يا عَلى لالَكَ)) همه را تكان داد. شمشير اول را شبيب زد، اما به ديوار خورد و كارگر نشد. شمشير دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر على وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت ، اما وقتى رسيد كه فرياد مردم بلند بود:((اميرالمؤمنين شهيد شد، اميرالمؤمنين شهيد شد)).
سخنى كه از على پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكى اين بود كه گفت :((قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم ))(147)
ديگر اينكه گفت :((اين مرد در نرود))(148)
عبدالرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند، وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد، شبيب همچنان كه فرار مى كرد به دست يكى از اصحاب على گرفتار شد، او شمشير شبيب را گرفت و روى سينه اش نشست كه او را بكشد، ولى چون دسته دسته مردم مى رسيدند، ترسيد نشناخته او را به جاى شبيب بكشند، از اين جهت ، از روى سينه اش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانه خود رفت . در خانه پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل على شركت داشته ، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانه شبيب و او را كشت .
عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غيظ و خشمى در مردم پديد آمده بود كه مى خواستند هر لحظه با دندانهاى خود گوشتهاى بدن او را قطعه قطعه كنند.
على فرمود:((عبدالرحمن را پيش من بياوريد!)) وقتى او را آوردند به او فرمود:((آيا من به تو نيكيها نكردم !؟)).
چرا؟
((پس چرا اين كار را كردى ؟)).
به هر حال ، اين شمشير را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترين خلق خدا با اين شمشير كشته شود.
((اين دعاى تو مستجاب است ؛ زيرا عنقريب خودت با همين شمشير كشته خواهى شد)).
آنگاه على به خويشاوندان و نزديكانش كه دور بسترش بودند روكرد و فرمود:((فرزندان عبدالمطلب ! مبادا در ميان مردم بيفتيد و قتل مرا بهانه قرار دهيد و افرادى را به عنوان شريك جرم يا عنوان ديگر متهم سازيد و خونريزى كنيد!))
به فرزندش حسن فرمود:((فرزندم ! من اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم با اين مرد چكنم و اگر مردم ، شما بيش از يك ضربت به او نزنيد؛ زيرا او فقط يك ضربت به من زده است . مبادا او را مثله كنيد، گوش يا بينى يا زبان او را نبريد؛ زيرا پيغمبر فرمود: از مثله بپرهيزيد ولو در باره سگ گزنده )). با اسيرتان (يعنى ابن ملجم ) مدارا كنيد. مواظب غذا و آسايش او باشيد!
به دستور امام حسن ، اثير بن عمرو طبيب و متخصص معروف را حاضر كردند. او معاينه اى به عمل آورد و گفت :((شمشير مسموم بوده و به مغز آسيب رسيده ، معالجه فايده ندارد)).
از آن ساعت كه على ضربت خورد تا آن ساعت كه جان به جان آفرين تسليم كرد، كمتر از چهل و هشت ساعت طول كشيد، اما على اين فرصت را از دست نداد، دقيقه اى از پند و نصيحت و راهنمايى خوددارى نكرد؛ وصيتى در بيست ماده به اين شرح تقرير كرد و نوشته شد:
((بسم اللّه الرحمن الرحيم : اين آن چيزى است كه على پسر ابوطالب وصيت مى كند. على به وحدانيت و يگانگى خدا گواهى مى دهد. و اقرار مى كند كه محمد بنده و پيغمبر خداست ؛ خدا او را فرستاده تا دين خود را بر دينهاى ديگر غالب گرداند. همانا نماز و عبادت و حيات و ممات من از آن خدا و براى خداست . شريكى براى او نيست . من به اين امر شده ام و از تسليم شدگان خدايم . فرزندم حسن ! تو و همه فرزندان و اهل بيتم و هركس را كه اين نوشته من به او برسد، به امور ذيل توصيه و سفارش مى كنم :
1 تقواى الهى را هرگز از ياد نبريد، كوشش كنيد تا دم مرگ بر دين خدا باقى بمانيد.
2 همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد و بر مبناى ايمان و خداشناسى متفق و متحد باشيد و از تفرقه بپرهيزيد پيغمبر فرمود: اصلاح ميان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چيزى كه دين را محو مى كند فساد و اختلاف است .
3 ارحام و خويشاوندان را از ياد نبريد، صله رحم كنيد كه صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان مى كند.
4 خدا را! خدا را! در باره يتيمان ، مبادا گرسنه و بى سرپرست بمانند.
5 خدا را! خدا را! در باره همسايگان ، پيغمبر آنقدر سفارش همسايگان را كرد كه ما گمان كرديم مى خواهد آنها را در ارث شريك كند.
6 خدا را! خدا را! در باره قرآن ، مبادا ديگران در عمل به قرآن بر شما پيشى گيرند.
7 خدا را! خدا را! در باره نماز، نماز پايه دين شماست .
8 خدا را! خدا را! در باره كعبه خانه خدا، مبادا حج تعطيل شود كه اگر حج متروك بماند مهلت داده نخواهيد شد و ديگران شما را طعمه خود خواهند كرد.
9 خدا را خدا را! در باره جهاد در راه خدا، از مال و جان خود در اين راه مضايقه نكنيد.
10 خدا را! خدا را! در باره زكات ، زكات آتش خشم الهى را خاموش مى كند.
11 خدا را! خدا را! در باره ذريه پيغمبرتان ، مبادا مورد ستم قرار بگيرند.
12 خدا را! خدا را! در باره صحابه و ياران پيغمبر، رسول خدا در باره آنها سفارش كرده است .
13 خدا را! خدا را! در باره فقرا و تهيدستان ، آنها را در زندگى شريك خود سازيد.
14 خدا را! خدا را! در باره بردگان كه آخرين سفارش پيغمبر در باره اينها بود.
15 كارى كه رضاى خدا در آن است در انجام آن بكوشيد و به سخن مردم ترتيب اثر ندهيد.
16 با مردم به خوشى و نيكى رفتار كنيد، چنانكه قرآن دستور داده است .
17 امر به معروف و نهى از منكر ار ترك نكنيد؛ نتيجه ترك آن اين است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد، آنگاه هرچه نيكان شما دعا كنند دعاى آنها مستجاب نخواهد شد.
18 بر شما باد كه بر روابط دوستانه ميان خود بيفزاييد، به يكديگر نيكى كنيد، از كناره گيرى از يكديگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهيزيد.
19 كارهاى خير را به مدد يكديگر و اجتماعا انجام دهيد و از همكارى در مورد گناهان و چيزهايى كه موجب كدورت و دشمنى مى شود بپرهيزيد.
20 از خدا بترسيد كه كيفر خدا شديد است .
خداوند همه شما را در كنف حمايت خود محفوظ بدارد و به امت پيغمبر توفيق دهد كه احترام شما و احترام پيغمبر خود را حفظ كنند. همه شما را به خدا مى سپارم سلام و درود حق بر همه شما)).
پس از اين وصيت ديگر سخنى جز ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) از على شنيده نشد تا جان به جان آفرين تسليم كرد (149)
144-((كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُبِهَا الْباطِلُ، نِعَمَْنَّهُ لا حُكْمَ اِلاّللّهِِ ولكن هؤُلاءِ يَقُولُونَ لااِمْرَةَ اِلاّللّهِِ وَاَنَّهُ لابُدَّ لِلنّاسِ مِنْ اَميرٍ بَرّاوٍ فاجِرٍ يَعْمَلُ فى اِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ وَيَسْتَمْتِعُ فيهَا الكافِرُ وَيُبَلِّغُ اللّهَ فيهَا اْلاَجَلَ وَيُجْمَعُ بِهِ الفى ءُ وَيُقاتِلُ بِهِ الْعَدُوُّ وَتَاءْمَنُ بِهِ السُّبُلُ وَيُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعيفِ مِنَ الْقَوِىِّ حتى يَسْتَريحَ بَرُّ ويُسْتَراحَ مِنْ فاجرٍ)) (نهج البلاغه ، خطبه 40)
145-((فَاَنَاَفَقَاْتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ وَلَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئ عَلَيْها اَحَدٌ غَيْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَيْهَبُها وَاْشتَدَّ كَلَبُها))، (نهج البلاغه ، خطبه 91)
146-اين موضوع كه زنى خون كسى را كابين خويش معين كند، آن هم خون على ، آنقدر حيرت انگيز و شگفت آور بود كه موضوع بحث شعرا واقع شد و يكى از شعرا در آن زمان گفت :
وَلَمْ اَرَمَهْراً ساقَهُ ذُو سَماحَةٍ |
كَمَهْرِ قُطّامٍ مِنْ فَصيحٍ وَاَعْجَمٍ |
ثَلثَة آلافٍ وَعَبْدٌ وَقينَةٌ |
وَقَتْلُ عَلِىّ بِالْحُسامِ الْمُصَمَّم |
وَلا مَهْرَ اَعْلى مِنْ عَلِىّ وَاِنْ عَلا |
وَلا فَتْكِ اِلاّدُونَ فَتْكَ ابْنِ مُلْجَمٍ |
147-((فُزْتُ وَرَبِّ الْكَعْبَةِ)).
148-((لا يَقُوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ))
149-مقاتل الطالبيين ، ص 28 44. كامل ، ابن اثير، ج 3، ص 194 197. مروج الذهب ، مسعودى ، ج 2، ص 40 44. اسدالغابه ، ج 4. بحار، ج 9 (چاپ تبريز)