سرت را به شيشه پنجره تكيه داده اى. ماشين از پليس راه مى گذرد و هر لحظه به شهر نزديك تر مى شود، دلت بهانه مى گرفت، هواى او را كرده بود كه پا در سفر گذاشتى از لحظه اى كه ساك را بسته اى و راه افتاده اى هر لحظه بى تابتر شده اى از بلنداى جاده به شهر خيره مى شوى نگاهت از روى ساختمان ها مى گذرد. چشمان تشنه ات در التهاب عطش مى سوزند. چيزى را مى كاوند كه خود نمى دانى، دلت گواهى روشنى مى دهد. در تابش نور آفتاب تشعشع خيره كننده «گنبد طلايى» حرمش چشمانت را به آتش مى كشد. نگاه تشنه ات بر روى گنبد قفل مى شود، مى ماند. گويى به آنچه مى طلبيده رسيده است...
مطاف ملائكه الله
جذبه محبت كريمه، امان فكر كردن به غير را از تو گرفته است. هنوز نگاهت خيره به گنبد است و «گلدسته ها» كه آواى «ربنا» از قنوتشان جارى است. توان ايستادن ندارى، تا لحظه اى ديگر بر دروازه حرمش خواهى بود.
بيقرار، بيخود از خود، دل هواى پرواز مى كند، بى تاب از ماندن. چششم ها بهانه باريدن مى گيرند. زبان زمزمه نيايش پيدا مى كند و دست هايت تشنه قنوت دعا مى شوند. ضرب اهنگ قلبت با پايت درهم مى آميزد, كسى تو را به خود مى خواند...
اذن دخول
بر آستان دركه پا مى گذارى بى اختيار دلت مى لرزد. حس مى كنى در دريايى از نور غوطه ور شده اى. «صحن و سراى» با صفايش روح تو را سرشار از لطافت و مهر مى كند. نگاهت از لابه لاى گلدسته ها مى گذرد.
نسيم هر لحظه بر «پرچم سبز» گنبد طلايى اش بوسه مى زند.«كبوتران حرم» اين ساكنان هميشگى دسته دسته بر گرد حرم طواف مى كنند و به او سلام مى دهند. دست بر سينه مى گذارى، صداى هق هق قلبت را مى شنوى. چشمانت خلسه خود پر چشم سبز را زيارت مى كنند و بى اختيار اشك ورود به حرمش را از خدا و پيامبر و ملائكه الله و خود كريمه مى طلبى،چرا كه ورود به اين مكان مقدس بى اجازه نشايد.
ديگر تاب ايستادن ندارى، وارد مى شوى و خود را در جارى آب حرمش تطهير مى كنى...
ضريح،لحظه اى تا بى نهايت...
كفش هايت را كه به «كفش دارى» مى سپارى ديگر خودت نيستى كه پيش مى روى. اكنون لبريز از شور و عطشى. تشنه اى هستى كه هر لحظه به آب نزديكتر مى شود. اما تو هر چه از درياى عشق اهل بيت بنوشى تشنه تر خواهى شد. نگاهت از لابه لاى نور«چلچراغ سبز وسرخ وزرد» كه چون ملائك دور تا دور «رواق ها» صف كشيده اند مى گذرد و بر روى «ضريح» قفل مى شود. قلبت به هم فشرده مى شود و يك لحظه از حركت مى ايستد! دل و ديده از اختيار بيرون مى رود و بر زبانت جارى مى شود:
السلام عليك يا بنت رسول الله(صلى الله عليه و آله وسلم) ...
در ازدحام جمعيت گم مى شوى و بى اختيار به طرف ضريح كشيده مى شوى. شرمنده و خجل از اعمالت اما اميدوار به «شفاعتش» پا پيش مى گذارى. فرياد در حنجره ات خشكيده و غمى غريب روى دلت سنگينى مى كند. ناگفته هاى زيادى دارى كه فقط به او مى توانى بگويى. نفست بند آمده است. دستت را به پنجره ضريح گره مى زنى. جاذبه اش تو را به نزديك تر مى خواند .پيشانى ات كه سردى ضريح را مى چشد با تمام وجود او را حس مى كنى. بوى عطر و گلاب از خود بى خودت مى كند.
داغ دلت آرام از جا كنده مى شود واز لابه لاى «مشبك هاى ضريح» داخل «مرقد» مى شود , كنار«پارچه سبز» روى مرقد مى نشيند و آن را به چشم مى كشد و مى بوسد. حالا ديگر دل و زبانت دست به دست هم داده اند و با چشمانت هم آوا شده اند. هر چه بلدى زمزمه مى كنى به تمام اوليا متوسل مى شوى آن ها را شفيع مى آورى و زبانت با تك تك واژه ها زيارتنامه معاشقه مى كند و دلت ناگفته هايش را بيرون مى ريزد.آتشفشان چشمانت مى جوشد و سيلاب اشك به پهناى صورتت مى دود حس مى كنى كه پوسته قلبت ترك برداشته است در امتداد اين لحظه هاى سرخ و سبز احساس غريب اما خوش به تو دست مى دهد. «دستى سبز» از شبكه ضريح بيرون مى آيد، نوازشت مى كند و دلت را لبريز از نور مى كند. لبريز از كوثر كريمه. دوست دارى كه سال ها در همين لحظه بمانى و اين لحظه به بى نهايت متصل شود...
با تربت كربلا
نسيم ملايمى مىوزد و مشامت را سرشار از عطر «گل محمدى» مى كند. احساس سبكى خاصى مى كنى و طرف «بالا سر مبارك» كشيده مى شوى. «تربت كربلا» را جلوت مى گذارى و تكبير مى گويى. تربت كربلا هم در اين جا بوى ديگرى دارد. دلت براى يك جرعه «زيارت عاشورا» لك مى زند. عاشورا! اين سرخ ترين روز تاريخ...
مى روى اما...
نه! چطور دلت مى آيد اين جارا ترك كنى. اين جا قطعه اى از بهشت است. اى كاش مى توانستى هميشه اين جا بمانى!مى روى اما نه آن كه آمده بودى. سبك، راحت، رها، عجيب حالتى دارى، گوياكه در آسمانى و برابر ماه پا مى گذارى.
و دلت تاريك! نه، روشن، مثل خورشيد، سفيد چون برف، آبى تر از آسمان، سبز، سبزتر از بهار. مى روى به اميد اين كه دوباره خيلى زود برگردى و سلامش كنى. هر لحظه بر مى گردى وبه پشت سر نگاه مى كنى. گلدسته ها تو را به خود مى خوانند و كبوترى بر بلنداى «ساعت حرم» در امتداد نگاهت مى نشيند. كاش تو هم يك كبوتر بودى. يك كبوترحرم!...
كريمه، كوثر كوير...
و معصومه معصومه است. فاطمه، كريمه اهل بيت، كوثر كوير و قبله همه دل هاى شيفته ولايت، آشناى دور و نزديك و بزرگ و كوچك. دختر هفتمين و خواهر هشتمين خورشيد ولايت، زيارتش بهانه نمى خواهد كه حرمش خانه محبان است و حريمش كعبه عاشقان. و عشق عشق است مسلمانى و زنديقى نيست. آنان كه هر روز جرعه جرعه «اكسير ولايت» را از جام مشبك هاى ضريحش مى نوشند دورى او را نمى توانند تحمل كنند در جوارش سكنا مى گزينند تا جان هاى عطشناك و كويرى خود را از محبت او سيراب كنند. خدا كند قدر اين بانو را بدانيم.
على الله اكبرى