پیر مرد سنی که پس از مرگ شیعه شد

ashhado anna alian vali allah

در یکی از سالهایی که به مناسبت اعیاد غدیریه ، مراسمی در مسجد شعبان تبریز برگزار گردید ، استاد معظم حضرت آیت الله فروغی حفظه الله فرمودند که از عالم ربانی حضرت آیت الله سعادت پرور رحمة الله علیه شنیدم که مفسر عظیم الشان حضرت علامه طباطبایی رحمة الله علیه به نقل از عارف بزرگ آیت الله سید علی قاضی چنین نقل کردند که ایشان فرمودند :
در نجف یک روحانی بود که معروف بود به واعظ . وی در ایام محرم جهت تبلیغ و اقامه عزا به روستاهای اطراف نجف اشرف دعوت میشد و یک دهه در آن روستا اقامت کرده و اقامه عزا مینمود. وی نقل میکرد که در یکی از سالها اهالی یکی از روستاهای اطراف نجف اشرف از بنده دعوت کردند که جهت اقامه عزا به آن روستا بروم . نکته قابل توجه این بود که اهالی آن روستا از اهل سنت بودند . وی میگوید : دعوت ایشان را پذیرفته و به آن روستا رفتم و قرار شد در خانه یک پیرمرد اقامت کنم. پیرمرد بسیار مرد ساده دل و خوبی بود و در انجام دستورات دین ، چون و چرا نمیکرد. به دلم افتاد که آن پیرمرد را ارشاد نمایم شاید به مذهب تشیع بگرود . ولی چون در خانه وی میهمان بودم و از طرفی نمیدانستم که در قبال این دعوت چه عکس العملی نشان میدهد ، منصرف شدم . ولی باز در دلم با خودم کلنجار میرفتم که وی را ارشاد کنم شاید هدایت شود. بالاخره روزی از روزها به وی گفتم : بزرگ شما کیست ؟
گفت : فلان شیخ و نام یکی از اشراف و بزرگان قبیله شان را برد.
گفتم : چرا وی را نام بردی ؟
گفت : وی بسیار قدر تمند بوده و چندین تفنگدار و فلان مقدار مال و اموال و خدم و حشم و ... دارد.
گفتم : اگر در یک جای دور دست که از روستای شما خیلی دور باشد ، وی را به کمک بطلبی آیا میتواند به دادت برسد ؟
گفت : نه.
گفتم : ولی من یک امیر و مولایی دارم که اگر من در شرق عالم باشم و او در غرب عالم باشد و وی را به کمک بطلبم ، او قدرت آن را دارد که به من کمک کند.
گفت : عجب امیر قدرتمندی داری ! اسم امیرت چیست ؟ ...

خواستم بگویم که اسم امیرم ، امیر المومنین مولا علی علیه السلام است که باز منصرف شدم و نگفتم.
خلاصه آن دهه محرم تمام شد و من به نجف اشرف بازگشتم. در دلم بسیار ناراحت بودم که چرا حقیقت را به آن پیرمرد نگفتم و اگر میگفتم شاید وی شیعه میشد.
بالاخره زمان سپری شد و دهد محرم سال بعد رسید. تصمیم گرفتم این دهه محرم را نیز به آن روستا بروم و آن پیرمرد را هدایت کنم . با عزم راسخ به آن روستا رفتم و مستقیما به در خانه آن پیرمرد رفتم . در زدم . پسرش در را باز کرد و پس از سلام و تعارفات معمول ، احوال پدرش را جویا شدم . وی گفت : پدرم فوت کرده است !!!!!!!!
با شنیدن این سخن بسیار ناراحت شدم .
بالاخره شب شد و من خوابیدم . در خواب آن پیرمرد را دیدم که در یک باغ زیبا در حال گردش است . گفتم : چطور شد که تو به اینجا آمدی ؟
گفت : پس از مرگ ، دیدم همه جا تاریک است و مرا به جایی میبردند که دانستم جهنم است . (البته منظور جهنم برزخی است ) شروع کردم به استغاثه و ابوبکر و عمر را به کمک خواستم . دیدم خبری نشد . مستاصل شدم . به ناگاه به یاد سخن تو افتادم که میگفتی من امیری دارم که اگر من در شرق عالم باشم و او در غرب عالم باشد و او را به کمک بخوانم ، او قدرت کمک به من را دارد . با خود گفتم حال که چاره ای ندارم بهتر است آن امیر را نیز به کمک بخوانم . شروع کردم به کمک خواستن از امیر تو . به ناگاه دیدم که آقایی نزد من آمد و فرمود : من امیر آن روحانی هستم . حال بگو : " اشهد ان علی ولی الله " تا این جمله را گفتم از هول و هراس نجات پیدا کردم . سپس دیدم که دو فرشته آمدند . مولا علی علیه السلام به آن فرشته ها فرمود : دست وپای این مرد را بشویید و آنها اطاعت کردند . پس از آن مرا به این باغ آوردند و حالم این است که میبینی . ولی ای شیخ ، ایکاش اسم امیرت را در دنیا و قبل از مرگ به من میگفتی تا در دنیا وی را تصدیق نمایم.
سخنی از نگارنده : با توجه به اینکه بنده این جریان را حدود سه سال پیش از زبان آیت الله فروغی شنیدم ، احتمالا خطاهای ناخواسته ای در نقل بعضی سخنان شخصیت های این جریان وجود دارد که از عموم خوانندگان محترم تقاضای عفو دارم.
والسلام من اتبع الهدی.

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن