چشم هایِ کور فرمانده

معتضد* خشمگین بود . روی تختِ طلایی اش نشسته بود و دسته های تخت را فشار می داد . سبیلش را می جوید و با اخم سرِ حاجبِ ** خود داد می کشید. حاجب مثل آدم های ماتم زده ، سر به زیر داشت و زیر چشمی به او نگاه می کرد . اما جرأت نداشت حرفی بزند . معتضد نمی توانست تصمیم بگیرد . دو دل بود . راه چاره را نمی دانست . به همین خاطر نگران بود . دایم عرق می کرد و گیسوانِ آشفته اش را از جلوی چشم هایش کنار می زد . بالاخره او برخاست و از مشاورش پرسید: تو می گویی چه کنیم؟ او با مِن ومِن گفت : همان تصمیمی که خودتان گرفتید. خیلی زود او را دستگیر کنید. معتضد گفت: امام او کودک است . کودک را که نمی شود دستگیر کرد . حاجب به حرف آمد و گفت : کودکانِ خاندانِ رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم ) از مردهای ما بیشتر می فهمند! معتضد به او چشم غره رفت . حاحب ترسید و دیگر چیزی نگفت . معتضد سینه به سینه ی او ایستاد و با عصبانیت گفت : به رشیق بگو مأموران خود را وارد سامرا کند و مهدی را در خانه ی حسن عسکری دستگیر کرده و زود نزد ما بیاورد! عجله کن! حاجب ، سریع از قصر خارج شد و سراغ رشیق رفت که یکی از فرماندهانِ سپاه عباسیان بود.
چند ساعت بعد مأمورانِ رشیق به فرمان او آماده ی حرکت شدند. آن ها که سوارانی تیز پا و مجهز بودند ، به خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) رسیدند . به دستور رشیق دور تا دور خانه محاصره شد. جمعی از آن ها بر بامِ خانه ی همسایه ها رفتند . تعداد زیادی هم در کوچه ها ایستادند . رشیق و چند جنگ جوی قوی وارد حیاط شدند . سپس از پله های سردابِ خانه ی امام پایین رفتند . نزدیکِ درِ سرداب ، ناگهان میخ کوب شدند . صدای زیبایِ تلاوتِ قرآن به گوش می رسید. آن ها خوب گوش کردند .. صدای کودکانه ی امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بود . خودشان را به دیوارِ سرداب چسباندند . رشیق دست به قبضه ی شمشیرش برد و به یکی از مأمورها آهسته گفت : بگویید مأمورهای بیشتری به حیاط بیایند!سپس در را آهسته باز کرد . صدا خاموش شد . رشیق منتظر ماند . دقایقی بعد ، امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف )از سرداب بیرون آمد و بی اعتنا به آن ها ، از پله ها بالا رفت . مأمورها هاج و واج نگاهش کردند ، اما هیچ کدام شان حرکت نکردند . امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) به آرامی از میان آن ها گذشت و از خانه خارج شد . یکی از جنگجوها که کنارِ دستِ رشیق بود ، در حالی که می لرزید به رفتنِ امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) اشاره کرد و به اوگفت : او ... .
رشیق وسطِ حرفش پرید و گفت: حالا وقتش است . با یک حمله ی سریع به درونِ سرداب وارد شوید و دستگیرش کنید! جنگجوها با تعجب به هم نگریستند ، بعد به رشیق گفتند : عجیب است فرمانده؟! او با حیرت پرسید: چه چیزی؟!
- مگر او را ندیدی؟
رشیق با تعجب پرسید: مهدی ... کو ... کجاست؟! آن ها گفتند: از جلو ما رد شد . رشیق خشمگین شد . دندان هایش را بر هم سایید:
-چی ؟! پس چرا دستگیرش نکردید . مگر خشکتان زده بود؟! یکی از جنگ جوها که ترسیده بود ، گفت : ما فکر کردیم شما هم او را دیده اید و الان قصد حمله ندارید و گرنه ...! رشیق سرشان داد کشید . آن ها از پله ها بالا دویدند . رشیق لرزید و با خشم شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و فریاد زد: برویدبیرون . آن کودک از چشم ها پنهان شده . عجله کنید! مأمورها مثل مور و ملخ از درِ خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) بیرون زدند . از امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) خبری نبود . او از چشم های مأموران پنهان شده بود .
پی نوشت :
* یکی از خلیفه های عباسی در دورانِ امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) .
** پیش کارِ اصلی خلیفه.
منبع : کتاب ، آفتاب خانه ی ما ، مجید ملاّ محمّدی

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن