حديث شماره 372

((372- سماعة گويد: مردى از اولاد عمربن خطاب متعرض كنيزى از يكى از فرزندان عقيل شد كنيزك به آقاى خود(آن مرد عقيل ) شكايت او را برد و گفت : اين مرد عمرى مرا مى آزارد، مرد عقيلى به او گفت : به او وعده وصل بده و او را به راهرو خانه در آور، كنيزك چنان كرد و چون مرد عمرى به دهليز خانه در آمد مرد مرد عقيلى به او حمله برد و او را كشت و جنازه اش ‍ را سر راه انداخت ، كسانى كه از نژاد ابوبكر و عمر و عثمان بودند همگى اجتماع كرده گفتند: رفيق ما را همتائى نبوده و ما جز جعفربن محمد كسى را به جاى او نكشيم و جز او كسى رفيق ما را نكشته است ، و امام صادق (عليه السلام ) در آنوقت به طرف محله قباء رفته بود، من بديدار آنحضرت رفته و تصميم آن گروه را به اطلاع او رساندم ، حضرت فرمود: آنها را واگذار، همينكه آن حضرت باز گشت و آن گروه او را ديدار كردند بسويش هجوم برده گفتند: اين رفيق ما را هيچكس جز تو نكشته ، و ما احدى را جز تو به جاى او نخواهيم كشت ؟
فرمود: گروهى را از ميان خود انتخاب كنيد كه با من سخن گويند، پس ‍ جمعى از آنها جداى شده حضرت دست آنها را گرفت و آنها را به مسجد (پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) در آورد، پس (طولى نكشيد كه ) آنها بيرون آمدند و مى گفتند: ابو عبدالله جعفر بن محمد بزرگ ما است ، و معاذالله كه كسى مانند او چنين كارى بكند و نه به چنين كارى دستور مى دهد، بر گرديد.
سماعة گويد: من به همراه آنحضرت رفتم و بدو عرض كردم : قربانت چه زود خشم آنها مبدل به خوشنودى شد؟ فرمود: آرى من آنها را خواندم و گفتم : خاموش باشيد وگرنه آن صحيفه (و نامه ) را بيرون مى آورم ، من عرض ‍ كردم : قربانت مگر آن صحيفه چيست ؟ فرمود: مادر خطاب كنيز زبيربن عبدالمطلب بود، پس نفيل (مردى از اهل طائف ) بر او دست يافت و او را آبستن كرد، زبير بدنبال او فرستاد و او به طائف گريخت ، زبير بدنبال او بطائف رفت ، قبيله ثفيف (كه در طائف ساكن بودند) زبير را بديدند و بدو گفتند: اى ابا عبدالله اينجا چه مى كنى ؟ گفت : نفيل شما كنيزك مرا فريفته و بدو دست يافته ، نفيل كه از جريان مطلع شد به شام گريخت زبير نيز در يك سفر تجارتى به شام رفت ، و در سر راه خود به پادشاه دومة (قلعه اى بوده در ما بين مدينه و شام ) در آمد، پادشاه بدو گفت : اى ابا عبدالله من از تو خواهشى دارم ، (زبير گفت : خواهشت چيست ؟ گفت : تو فرزند يكى از فاميل خود را گرفته اى و من ميل دارم آن را به او برگردانى (چنين بر مى آيد كه نفيل به پادشاه دومة شكايت كرده بوده كه زبير فرزند مرا - كه مقصود خطاب بوده - پيش خود نگهداشته و از او خواسته است كه او را از زبير باز پس گيرد).
زبير گفت : بايد آن شخص (كه به تو شكايت كرده ) نزد من حاضر شود تا من او را بشناسم ، چون فردا شد زبير به نزد پادشاه دومة آمد، و چون چشم پادشاه به او افتاد خنديد، زبير گفت : اى پادشاه چرا مى خندى ؟
گفت : من گمان ندارم اين مرد را (كه از تو شكايت كرده ) مادر عرب زائيده باشد چون به محض اينكه چشمش به تو افتاد نتوانست خود را نگه دارد و شروع كرد به ظرطه دادن .
زبير گفت : پادشاها همينكه من به مكه رفتم خواهش تو را انجام مى دهم ، و چون زبير به مكه بازگشت نفيل تمام عشاير قريش را وادار كرد تا به نزد زبير رفتند و از او خواستند تا پسرش خطاب را به او باز گرداند ولى زبير نپذيرفت ، تا اينكه به عبدالمطلب پناهنده شد و او را واسطه كرد، عبدالمطلب گفت : ميان من و زبير ارتباطى نيست (و من با او متاركه كرده ام ) مگر نمى دانيد كه او درباره پسر فلان (يعنى عباس كه داستانش در آخر حديث بيايد) چه كرد؟ ولى شما خودتان به نزد او برويد.
آنها مجددا به نزد زبير رفتند و با او در اينباره سخن گفتند، زبير بديشان گفت : همانا شيطان را در ميان مردم دولت و حكومتى است ، و زاده اين مرد زاده شيطان است و من در امان نيستم كه روزى بر سر ما رياست كند، حال كه چنين است او را از در مسجد (الحرام ) نزد من بياوريد تا من آهنى را براى او داغ كنم و در چهره اش خطوطى به عنوان نشانه بكشم و نامه اى هم براى او و پسرش بنويسم كه (اولا) در هيچ مجلسى بالا دست ما ننشيند (و ديگر آنكه ) بر فرزندان ما امارت و فرماندهى نكند، و (سوم آنكه ) در هيچ مالى از ارث و غيره خود را سهيم و شريك ما نداند.
حضرت فرمود: آنان قبول كردند و زبير اينكار را كرد، و در چهره اش با آهن داغ خط كشيد و نامه را هم نوشت و آن نامه هم اكنون در نزد ما است و من به ايشان گفتم : اگر دست كشيديد (كه هيچ ) وگرنه آن نامه را بيرون آورم و در نتيجه رسوا گرديد، اين بود كه دست كشيدند.
و يكى از آزاد شده هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از دنيا رفت و وارثى نداشت ، پس فرزندان عباس به امام صادق (عليه السلام ) درباره ارث او ستيزه كردند، و اين جريان در سالى بود كه هشام بن عبدالملك به حج رفته بود، پس هشام بن عبدالملك براى رفع ستيزه جلسه اى به رياست خودش تشكيل داد، در آن جلسه داودبن على (عموى منصور دوانقى كه بعدها نيز والى مدينه شد) گفت : ارث اين شخص از ما است ، و امام صادق (عليه السلام ) فرمود: بلكه ارث او به ما مى رسد، داودبن على (براى آنكه هشام را بر عليه امام صادق تحريك كند) گفت : همانا پدرت (على (عليه السلام ) كسى بود كه با معاويه جنگيد! حضرت فرمود: اگر پدر من با معاويه جنگ كرد همانا همانا بهره پدر تو (عبدالله بن عباس ) در آن جنگ از همه بيشتر بود، و سپس خيانتكارانه گريخت (اشاره است به خيانتى كه عبدالله بن عباس در زمان امارت او بر بصره در بيت المال كرد و چنانچه كسى روايت كرده هزار هزار درهم پول را از بيت المال بر داشته و به مكه فرار كرد).
آنگاه امام صادق (عليه السلام ) به او فرمود: فردا كه شد طوقى (از ننگ و عار) همانند طوق كبوتر به گردنت خواهم نهاد. داود بن على گفت : سخن تو بر من بى ارزش تر پشكل شترى كه در وادى ازرق افتاده باشد. حضرت به او فرمود: همانا وادى ازرق آن وادى است كه براى تو و پدرت در آن حقى نيست . (مجلسى (رحمة الله عليه ) گويد: يعنى اگر در آن وادى نيز حقى داشتيد پشكل شتر آنجا را ادعا مى كردى و وانمى گذاشتى ، و ممكن است نام جائى بوده كه مورد نزاع امام (عليه السلام ) و آنها بوده و حضرت با اين بيان پاسخ سخن سفيهانه او را داده است ).
هشام گفت : چون فردا شد دوباره اين جلسه را تشكيل مى دهم .
روز ديگر كه شد امام صادق (عليه السلام ) از خانه بيرون آمد و به همراه خود نامه اى آورد كه در كرباسى قرار داشت ، و هشام كه در جاى خود قرار گرفت امام صادق (عليه السلام ) آن نامه را جلوى او گذارد.
هشام كه نامه را خواند گفت : جندل خزاعى و عكاشته ضميرى را - كه هر دو از پيران سالخورده و زمان جاهليت را درك كرده بودند - پيش من حاضر كنيد، چون آن دو آمدند آن نامه را پيش آنها انداخته گفت : اين خطها را مى شناسيد؟ گفتند: آرى ، اين خط عباس بن اميه است و اين خط ديگر از فلانكس و اين يك از فلانى از قريش است ، و اين خط حرب بن امية (جد معاويه ) است .
هشام گفت : اى اباعبدالله مى نگرم كه خط اجداد من پيش شما است ؟
فرمود: آرى ، هشام گفت : من حكم مى كنم كه ميراث اين مرد از آن تو است حضرت صادق (عليه السلام ) از مجلس خارج شد و (اين شعر را) مى خواند (كه ترجمه اش اين است ):

اگر عقرب به سوى ما باز گردد ما هم باز گرديم  
  و نعلين براى كوبيدنش حاضر است

راوى گويد: من بدانحضرت عرض كردم : قربانت گردم اين نامه چه بود؟
فرمود: تثليه كنيز مادر زبير و ابوطالب و عبدالله بود، پس عبدالمطلب او را از مادر زبير (با رضايت او) گرفت و با او همبستر شد و فلانى (يعنى عباس ) از او بدنيا آمد، زبير گفت : اين كنيزك را ما از مادر خود به ارث مى بريم و پسرش هم بنده ما است ، پس عبدالمطلب قبائل قريش را نزد او (براى بازگرداندن عباس ) واسطه كرد و زبير پذيرفت با اين شرط كه گفت :
نبايد اين پسرت در مجلس بالادست ما بنشيند، و در هيچ مالى خود را سهيم و شريك ما نداند، و بر اين جريان نامه اى نوشت و گواهانى گرفت و اين همان نامه است .

توضيح :
احمد بن هلال كه در سند اين حديث قرار دارد از كسانى است كه متهم است به وضع احاديث ، و گذشته از اين در خود حديث هم قرائتى هست كه صدور آن از امام (عليه السلام ) خيلى بعيد به نظر مى رسد و موجب وهن حديث گشته و شبهه اى وضع آنرا تقويت مى كند و گذشته با تواريخ معتبرى هم كه در دست است وفق نمى دهد، و چنين به نظر مى رسد كه منظور واضع آن قدح در نسب بنى عباس بوده و الله اعلم . ))

 

عَنْهُ عَنْ أَحْمَدَ عَنْ زُرْعَةَ عَنْ سَمَاعَةَ قَالَ تَعَرَّضَ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ بِجَارِيَةِ رَجُلٍ عَقِيلِيٍّ فَقَالَتْ لَهُ إِنَّ هَذَا الْعُمَرِيَّ قَدْ آذَانِي فَقَالَ لَهَا عِدِيهِ وَ أَدْخِلِيهِ الدِّهْلِيزَ فَأَدْخَلَتْهُ فَشَدَّ عَلَيْهِ فَقَتَلَهُ وَ أَلْقَاهُ فِى الطَّرِيقِ فَاجْتَمَعَ الْبَكْرِيُّونَ وَ الْعُمَرِيُّونَ وَ الْعُثْمَانِيُّونَ وَ قَالُوا مَا لِصَاحِبِنَا كُفْوٌ لَنْ نَقْتُلَ بِهِ إِلَّا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ وَ مَا قَتَلَ صَاحِبَنَا غَيْرُهُ وَ كَانَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع قَدْ مَضَى نَحْوَ قُبَا فَلَقِيتُهُ بِمَا اجْتَمَعَ الْقَوْمُ عَلَيْهِ فَقَالَ دَعْهُمْ قَالَ فَلَمَّا جَاءَ وَ رَأَوْهُ وَثَبُوا عَلَيْهِ وَ قَالُوا مَا قَتَلَ صَاحِبَنَا أَحَدٌ غَيْرُكَ وَ مَا نَقْتُلُ بِهِ أَحَداً غَيْرَكَ فَقَالَ لِيُكَلِّمْنِى مِنْكُمْ جَمَاعَةٌ فَاعْتَزَلَ قَوْمٌ مِنْهُمْ فَأَخَذَ بِأَيْدِيهِمْ فَأَدْخَلَهُمُ الْمَسْجِدَ فَخَرَجُوا وَ هُمْ يَقُولُونَ شَيْخُنَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ يَكُونَ مِثْلُهُ يَفْعَلُ هَذَا وَ لَا يَأْمُرُ بِهِ انْصَرِفُوا قَالَ فَمَضَيْتُ مَعَهُ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا كَانَ أَقْرَبَ رِضَاهُمْ مِنْ سَخَطِهِمْ قَالَ نَعَمْ دَعَوْتُهُمْ فَقُلْتُ أَمْسِكُوا وَ إِلَّا أَخْرَجْتُ الصَّحِيفَةَ فَقُلْتُ وَ مَا هَذِهِ الصَّحِيفَةُ جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ فَقَالَ إِنَّ أُمَّ الْخَطَّابِ كَانَتْ أَمَةً لِلزُّبَيْرِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَسَطَّرَ بِهَا نُفَيْلٌ فَأَحْبَلَهَا فَطَلَبَهُ الزُّبَيْرُ فَخَرَجَ هَارِباً إِلَى الطَّائِفِ فَخَرَجَ الزُّبَيْرُ خَلْفَهُ فَبَصُرَتْ بِهِ ثَقِيفٌ فَقَالُوا يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ مَا تَعْمَلُ هَاهُنَا قَالَ جَارِيَتِى سَطَّرَ بِهَا نُفَيْلُكُمْ فَهَرَبَ مِنْهُ إِلَى الشَّامِ وَ خَرَجَ الزُّبَيْرُ فِى تِجَارَةٍ لَهُ إِلَى الشَّامِ فَدَخَلَ عَلَى مَلِكِ الدُّومَةِ فَقَالَ لَهُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ لِى إِلَيْكَ حَاجَةٌ قَالَ وَ مَا حَاجَتُكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ فَقَالَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِكَ قَدْ أَخَذْتَ وَلَدَهُ فَأُحِبُّ أَنْ تَرُدَّهُ عَلَيْهِ قَالَ لِيَظْهَرْ لِى حَتَّى أَعْرِفَهُ فَلَمَّا أَنْ كَانَ مِنَ الْغَدِ دَخَلَ عَلَى الْمَلِكِ فَلَمَّا رَآهُ الْمَلِكُ ضَحِكَ فَقَالَ مَا يُضْحِكُكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ قَالَ مَا أَظُنُّ هَذَا الرَّجُلَ وَلَدَتْهُ عَرَبِيَّةٌ لَمَّا رَآكَ قَدْ دَخَلْتَ لَمْ يَمْلِكِ اسْتَهُ أَنْ جَعَلَ يَضْرِطُ فَقَالَ أَيُّهَا الْمَلِكُ إِذَا صِرْتُ إِلَى مَكَّةَ قَضَيْتُ حَاجَتَكَ فَلَمَّا قَدِمَ الزُّبَيْرُ تَحَمَّلَ عَلَيْهِ بِبُطُونِ قُرَيْشٍ كُلِّهَا أَنْ يَدْفَعَ إِلَيْهِ ابْنَهُ فَأَبَى ثُمَّ تَحَمَّلَ عَلَيْهِ بِعَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَقَالَ مَا بَيْنِى وَ بَيْنَهُ عَمَلٌ أَ مَا عَلِمْتُمْ مَا فَعَلَ فِى ابْنِى فُلَانٍ وَ لَكِنِ امْضُوا أَنْتُمْ إِلَيْهِ فَقَصَدُوهُ وَ كَلَّمُوهُ فَقَالَ لَهُمُ الزُّبَيْرُ إِنَّ الشَّيْطَانَ لَهُ دَوْلَةٌ وَ إِنَّ ابْنَ هَذَا ابْنُ الشَّيْطَانِ وَ لَسْتُ آمَنُ أَنْ يَتَرَأَّسَ عَلَيْنَا وَ لَكِنْ أَدْخِلُوهُ مِنْ بَابِ الْمَسْجِدِ عَلَيَّ عَلَى أَنْ أُحْمِيَ لَهُ حَدِيدَةً وَ أَخُطَّ فِي وَجْهِهِ خُطُوطاً وَ أَكْتُبَ عَلَيْهِ وَ عَلَى ابْنِهِ أَلَّا يَتَصَدَّرَ فِى مَجْلِسٍ وَ لَا يَتَأَمَّرَ عَلَى أَوْلَادِنَا وَ لَا يَضْرِبَ مَعَنَا بِسَهْمٍ قَالَ فَفَعَلُوا وَ خَطَّ وَجْهَهُ بِالْحَدِيدَةِ وَ كَتَبَ عَلَيْهِ الْكِتَابَ وَ ذَلِكَ الْكِتَابُ عِنْدَنَا فَقُلْتُ لَهُمْ إِنْ أَمْسَكْتُمْ وَ إِلَّا أَخْرَجْتُ الْكِتَابَ فَفِيهِ فَضِيحَتُكُمْ فَأَمْسَكُوا وَ تُوُفِّيَ مَوْلًى لِرَسُولِ اللَّهِ ص لَمْ يُخَلِّفْ وَارِثاً فَخَاصَمَ فِيهِ وُلْدُ الْعَبَّاسِ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع وَ كَانَ هِشَامُ بْنُ عَبْدِ الْمَلِكِ قَدْ حَجَّ فِى تِلْكَ السَّنَةِ فَجَلَسَ لَهُمْ فَقَالَ دَاوُدُ بْنُ عَلِيٍّ الْوَلَاءُ لَنَا وَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع بَلِ الْوَلَاءُ لِى فَقَالَ دَاوُدُ بْنُ عَلِيٍّ إِنَّ أَبَاكَ قَاتَلَ مُعَاوِيَةَ فَقَالَ إِنْ كَانَ أَبِى قَاتَلَ مُعَاوِيَةَ فَقَدْ كَانَ حَظُّ أَبِيكَ فِيهِ الْأَوْفَرَ ثُمَّ فَرَّ بِخِيَانَتِهِ وَ قَالَ وَ اللَّهِ لَأُطَوِّقَنَّكَ غَداً طَوْقَ الْحَمَامَةِ فَقَالَ لَهُ دَاوُدُ بْنُ عَلِيٍّ كَلَامُكَ هَذَا أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ بَعْرَةٍ فِي وَادِي الْأَزْرَقِ فَقَالَ أَمَا إِنَّهُ وَادٍ لَيْسَ لَكَ وَ لَا لِأَبِيكَ فِيهِ حَقٌّ قَالَ فَقَالَ هِشَامٌ إِذَا كَانَ غَداً جَلَسْتُ لَكُمْ فَلَمَّا أَنْ كَانَ مِنَ الْغَدِ خَرَجَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع وَ مَعَهُ كِتَابٌ فِى كِرْبَاسَةٍ وَ جَلَسَ لَهُمْ هِشَامٌ فَوَضَعَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع الْكِتَابَ بَيْنَ يَدَيْهِ فَلَمَّا أَنْ قَرَأَهُ قَالَ ادْعُوا لِى جَنْدَلَ الْخُزَاعِيَّ وَ عُكَّاشَةَ الضَّمْرِيَّ وَ كَانَا شَيْخَيْنِ قَدْ أَدْرَكَا الْجَاهِلِيَّةَ فَرَمَى بِالْكِتَابِ إِلَيْهِمَا فَقَالَ تَعْرِفَانِ هَذِهِ الْخُطُوطَ قَالَا نَعَمْ هَذَا خَطُّ الْعَاصِ بْنِ أُمَيَّةَ وَ هَذَا خَطُّ فُلَانٍ وَ فُلَانٍ لِفُلَانٍ مِنْ قُرَيْشٍ وَ هَذَا خَطُّ حَرْبِ بْنِ أُمَيَّةَ فَقَالَ هِشَامٌ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ أَرَى خُطُوطَ أَجْدَادِى عِنْدَكُمْ فَقَالَ نَعَمْ قَالَ فَقَدْ قَضَيْتُ بِالْوَلَاءِ لَكَ قَالَ فَخَرَجَ وَ هُوَ يَقُولُ إِنْ عَادَتِ الْعَقْرَبُ عُدْنَا لَهَا وَ كَانَتِ النَّعْلُ لَهَا حَاضِرَهْ قَالَ فَقُلْتُ مَا هَذَا الْكِتَابُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ فَإِنَّ نُتَيْلَةَ كَانَتْ أَمَةً لِأُمِّ الزُّبَيْرِ وَ لِأَبِى طَالِبٍ وَ عَبْدِ اللَّهِ فَأَخَذَهَا عَبْدُ الْمُطَّلِبِ فَأَوْلَدَهَا فُلَاناً فَقَالَ لَهُ الزُّبَيْرُ هَذِهِ الْجَارِيَةُ وَرِثْنَاهَا مِنْ أُمِّنَا وَ ابْنُكَ هَذَا عَبْدٌ لَنَا فَتَحَمَّلَ عَلَيْهِ بِبُطُونِ قُرَيْشٍ قَالَ فَقَالَ قَدْ أَجَبْتُكَ عَلَى خَلَّةٍ عَلَى أَنْ لَا يَتَصَدَّرَ ابْنُكَ هَذَا فِى مَجْلِسٍ وَ لَا يَضْرِبَ مَعَنَا بِسَهْمٍ فَكَتَبَ عَلَيْهِ كِتَاباً وَ أَشْهَدَ عَلَيْهِ فَهُوَ هَذَا الْكِتَابُ

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه ، آدرس ایمیل خود را وارد نمایید توجه: لطفا پس از عضویت، با مراجعه به ایمیل خود، عضویتتان را تایید کنید

 

اوقات شرعی

کتاب ماه

کتاب جهاد با نفسعنوان کتاب: جهاد با نفس (كتاب جهاد النفس وسائل الشيعه)

نويسنده:حر عاملي

مترجم:افراسيابي علي

تاریخ نشر: 1386

محل نشر / ناشر: قم / قلم