((49- مرازم گويد: هنگامى كه امام صادق (عليه السلام ) در حيرة از نزد ابوجعفر منصور بيرون آمد و آزاد شد همان ساعت از حيرة حركت كرد و هنوز سر شب بود كه به قراولان مسلح شب گرد برخورديم (مجلسى (رحمة الله عليه ) گويد: صواب آنست كه (سالحين ) در هر جا نام موضعى است نه نام شبگردان مسلح ) مردى گمركچى كه در ميان قراولان مزبور بود جلوى آن حضرت را گرفت و گفت : من نميگذارم تو اكنون از اينجا بگذرى ، حضرت اصرار كرد كه رخصت عبور دهد ولى او بسختى جلوگيرى كرد و مانع از عبور شد، و من و مصادف (يكى از اصحاب حضرت ) در خدمتش بوديم ، مصادف گفت : قربانت اين مرد سگى است كه تو را مى آزارد و من ترس آن را دارم كه تو را باز گرداند و نمى دانيم در آنوقت وضع شما با ابى جعفر منصور چگونه خواهد بود (و دوباره با شما چه رفتارى خواهد كرد) و من و مزارم در اينجا همراه شما هستيم اجازه بده تا ما گردن اين مرد را بزنيم و كشته اش را در نهر آب بيندازيم ؟ حضرت فرمود: اى مصادف خوددارى كن و آرام باش ، حضرت هم چنان از آن مرد مى خواست كه آنها را براى رفتن آزاد بگذارد و پياپى از او در خواست مى كرد تا بيشتر شب كه گذشت آنوقت اجازه داد و گذشتم ، (چون از بگذارد و پياپى از او درخواست ميكرد تا بيشتر شب كه گذشت آنوقت اجازه داد و گذشتيم ، (چون از آنجا گذشتيم ) حضرت فرمود: اى مرازم اين بهتر بود يا آنچه شما گفتيد؟ عرض كردم : قربانت اين !
فرمود: گاهى است كه مرد از خوارى و ذلت كوچكى بيرون آيد و همان او را به خوارى بزرگترى در آورد. ))
عَنْهُ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُرَازِمٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ خَرَجْنَا مَعَ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع حَيْثُ خَرَجَ مِنْ عِنْدِ أَبِى جَعْفَرٍ الْمَنْصُورِ مِنَ الْحِيرَةِ فَخَرَجَ سَاعَةَ أُذِنَ لَهُ وَ انْتَهَى إِلَى السَّالِحِينَ فِى أَوَّلِ اللَّيْلِ فَعَرَضَ لَهُ عَاشِرٌ كَانَ يَكُونُ فِى السَّالِحِينَ فِى أَوَّلِ اللَّيْلِ فَقَالَ لَهُ لَا أَدَعُكَ أَنْ تَجُوزَ فَأَلَحَّ عَلَيْهِ وَ طَلَبَ إِلَيْهِ فَأَبَى إِبَاءً وَ أَنَا وَ مُصَادِفٌ مَعَهُ فَقَالَ لَهُ مُصَادِفٌ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّمَا هَذَا كَلْبٌ قَدْ آذَاكَ وَ أَخَافُ أَنْ يَرُدَّكَ وَ مَا أَدْرِى مَا يَكُونُ مِنْ أَمْرِ أَبِى جَعْفَرٍ وَ أَنَا وَ مُرَازِمٌ أَ تَأْذَنُ لَنَا أَنْ نَضْرِبَ عُنُقَهُ ثُمَّ نَطْرَحَهُ فِى النَّهَرِ فَقَالَ كُفَّ يَا مُصَادِفُ فَلَمْ يَزَلْ يَطْلُبُ إِلَيْهِ حَتَّى ذَهَبَ مِنَ اللَّيْلِ أَكْثَرُهُ فَأَذِنَ لَهُ فَمَضَى فَقَالَ يَا مُرَازِمُ هَذَا خَيْرٌ أَمِ الَّذِى قُلْتُمَاهُ قُلْتُ هَذَا جُعِلْتُ فِدَاكَ فَقَالَ إِنَّ الرَّجُلَ يَخْرُجُ مِنَ الذُّلِّ الصَّغِيرِ فَيُدْخِلُهُ ذَلِكَ فِى الذُّلِّ الْكَبِيرِ