((31- امام صادق (عليه السلام ) فرمود: مردى بود كه كارش فروختن روغن زيتون بود و محبت شديدى نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) داشت ، رسم اين مرد چنان بود كه هرگاه مى خواست سراغ كارش برود، تا نمى رفت و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را نميديد به دنبال آن كار نمى رفت ، و اين جريان معروف شده بود و (همه مى دانستند از اينرو) هر گاه (از دور) مى آمد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سر خود را بالا مى آورد تا آن مرد او را ببيند (و به دنبال كار خود برود).
روزى طبق معمول به نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمد و حضرت نيز سر خود را بالا آورد تا آنمرد او را ديده و برفت ، ولى طولى نكشيد كه باز گشت ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كه ديد آن مرد چنين كرد با دست خود اشاره كرد كه بنشين ، آن مرد پيش آنحضرت نشست ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بدو فرمود: امروز كارى كردى كه روزهاى پيش چنين نمى كردى ؟ عرض كرد: اى رسول خدا سوگند بدانكه تو را به راستى به نبوت بر انگيخته ياد تو چنان دلم را فرا گرفت (و هواى ديدارت چنان بسرم افتاد) كه نتوانستم دنبال كارم بروم و بناچار بنزدت بازگشتم ، حضرت در حق آنمرد دعا كرد و با خوشروئى با او سخن گفت .
اين جريان گذشت و چند روز شد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آنمرد را نديد از احوال او پرسيد؟ اصحاب عرض كردند: چند روز است كه ما او را نديده ايم حضرت برخاست نعلين خود را پوشيد و اصحاب نيز كفشهاى خود را پوشيده به دنبال آن جناب به بازار روغن زيتون فروشان آمدند و ديدند كه در دكان آن مرد كسى نيست ، احوال او را از همسايگانش پرسيدند آنها به عرض رساندند كه مرده است ، و مردى امانتدار و راستگو بود ولى يك خصلت در او بود، فرمود: چه خصلتى ؟ عرض كردند: به كارى ناستوده دست مى زد - مقصودشان اين بود كه به دنبال زنان مى رفت - رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خدايش بيامرزد، به خدا سوگند چنان محبتى به من داشت كه اگر برده فروش هم بود خدايش مى آمرزيد. (مجلسى (رحمة الله عليه ) گويد: شايد مقصود، كسى باشد كه اشخاص آزاد را از روى عمد اسير كند و بفروشد). ))
قِصَّةُ صَاحِبِ الزَّيْتِ
عَنْهُ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كَانَ رَجُلٌ يَبِيعُ الزَّيْتَ وَ كَانَ يُحِبُّ رَسُولَ اللَّهِ ص حُبّاً شَدِيداً كَانَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَذْهَبَ فِى حَاجَتِهِ لَمْ يَمْضِ حَتَّى يَنْظُرَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص وَ قَدْ عُرِفَ ذَلِكَ مِنْهُ فَإِذَا جَاءَ تَطَاوَلَ لَهُ حَتَّى يَنْظُرَ إِلَيْهِ حَتَّى إِذَا كَانَتْ ذَاتُ يَوْمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فَتَطَاوَلَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّى نَظَرَ إِلَيْهِ ثُمَّ مَضَى فِى حَاجَتِهِ فَلَمْ يَكُنْ بِأَسْرَعَ مِنْ أَنْ رَجَعَ فَلَمَّا رَآهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ فَعَلَ ذَلِكَ أَشَارَ إِلَيْهِ بِيَدِهِ اجْلِسْ فَجَلَسَ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقَالَ مَا لَكَ فَعَلْتَ الْيَوْمَ شَيْئاً لَمْ تَكُنْ تَفْعَلُهُ قَبْلَ ذَلِكَ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ الَّذِى بَعَثَكَ بِالْحَقِّ نَبِيّاً لَغَشِيَ قَلْبِي شَيْءٌ مِنْ ذِكْرِكَ حَتَّى مَا اسْتَطَعْتُ أَنْ أَمْضِيَ فِي حَاجَتِي حَتَّى رَجَعْتُ إِلَيْكَ فَدَعَا لَهُ وَ قَالَ لَهُ خَيْراً ثُمَّ مَكَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَيَّاماً لَا يَرَاهُ فَلَمَّا فَقَدَهُ سَأَلَ عَنْهُ فَقِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا رَأَيْنَاهُ مُنْذُ أَيَّامٍ فَانْتَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ انْتَعَلَ مَعَهُ أَصْحَابُهُ وَ انْطَلَقَ حَتَّى أَتَوْا سُوقَ الزَّيْتِ فَإِذَا دُكَّانُ الرَّجُلِ لَيْسَ فِيهِ أَحَدٌ فَسَأَلَ عَنْهُ جِيرَتَهُ فَقَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ مَاتَ وَ لَقَدْ كَانَ عِنْدَنَا أَمِيناً صَدُوقاً إِلَّا أَنَّهُ قَدْ كَانَ فِيهِ خَصْلَةٌ قَالَ وَ مَا هِيَ قَالُوا كَانَ يَرْهَقُ يَعْنُونَ يَتْبَعُ النِّسَاءَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَحِمَهُ اللَّهُ وَ اللَّهِ لَقَدْ كَانَ يُحِبُّنِى حُبّاً لَوْ كَانَ نَخَّاساً لَغَفَرَ اللَّهُ لَهُ