باب حدوث العالم و اثبات المحدث
1- أَخْبَرَنَا أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمّدُ بْنُ يَعْقُوبَ قَالَ حَدّثَنِي عَلِيّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنْ أَبِيهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ يُونُسَ بْنِ عَبْدِ الرّحْمَنِ عَنْ عَلِيّ بْنِ مَنْصُورٍ قَالَ قَالَ لِي هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ كَانَ بِمِصْرَ زِنْدِيقٌ تَبْلُغُهُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع أَشْيَاءُ فَخَرَجَ إِلَى الْمَدِينَةِ لِيُنَاظِرَهُ فَلَمْ يُصَادِفْهُ بِهَا وَ قِيلَ لَهُ إِنّهُ خَارِجٌ بِمَكّةَ فَخَرَجَ إِلَى مَكّةَ وَ نَحْنُ مَعَ أَبِي عَبْدِ اللّهِ فَصَادَفَنَا وَ نَحْنُ مَعَ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع فِي الطّوَافِ وَ كَانَ اسْمُهُ عَبْدَ الْمَلِكِ وَ كُنْيَتُهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ فَضَرَبَ كَتِفَهُ كَتِفَ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع مَا اسْمُكَ فَقَالَ اسْمِي عَبْدُ الْمَلِكِ قَالَ فَمَا كُنْيَتُكَ قَالَ كُنْيَتِي أَبُو عَبْدِ اللّهِ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع فَمَنْ هَذَا الْمَلِكُ الّذِي أَنْتَ عَبْدُهُ أَ مِنْ مُلُوكِ الْأَرْضِ أَمْ مِنْ مُلُوكِ السّمَاءِ وَ أَخْبِرْنِي عَنِ ابْنِكَ عَبْدُ إِلَهِ السّمَاءِ أَمْ عَبْدُ إِلَهِ الْأَرْضِ قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمُ قَالَ هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ فَقُلْتُ لِلزّنْدِيقِ أَ مَا تَرُدّ عَلَيْهِ قَالَ فَقَبّحَ قَوْلِي فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ إِذَا فَرَغْتُ مِنَ الطّوَافِ فَأْتِنَا فَلَمّا فَرَغَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ أَتَاهُ الزّنْدِيقُ فَقَعَدَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِي عَبْدِ اللّهِ وَ نَحْنُ مُجْتَمِعُونَ عِنْدَهُ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع لِلزّنْدِيقِ أَ تَعْلَمُ أَنّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً قَالَ نَعَمْ قَالَ فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا قَالَ لَا قَالَ فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا قَالَ لَا أَدْرِي إِلّا أَنّي أَظُنّ أَنْ لَيْسَ تَحْتَهَا شَيْءٌ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع فَالظّنّ عَجْزٌ لِمَا لَا تَسْتَيْقِنُ ثُمّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ أَ فَصَعِدْتَ السّمَاءَ قَالَ لَا قَالَ أَ فَتَدْرِي مَا فِيهَا قَالَ لَا قَالَ عَجَباً لَكَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ الْأَرْضَ وَ لَمْ تَصْعَدِ السّمَاءَ وَ لَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنّ وَ هَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لَا يَعْرِفُ قَالَ الزّنْدِيقُ مَا كَلّمَنِي بِهَذَا أَحَدٌ غَيْرُكَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع فَأَنْتَ مِنْ ذَلِكَ فِي شَكٍّ فَلَعَلّهُ هُوَ وَ لَعَلّهُ لَيْسَ هُوَ فَقَالَ الزّنْدِيقُ وَ لَعَلّ ذَلِكَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع أَيّهَا الرّجُلُ لَيْسَ لِمَنْ لَا يَعْلَمُ حُجّةٌ عَلَى مَنْ يَعْلَمُ وَ لَا حُجّةَ لِلْجَاهِلِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ تَفْهَمُ عَنّي فَإِنّا لَا نَشُكّ فِي اللّهِ أَبَداً أَ مَا تَرَى الشّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ اللّيْلَ وَ النّهَارَ يَلِجَانِ فَلَا يَشْتَبِهَانِ وَ يَرْجِعَانِ قَدِ اضْطُرّا لَيْسَ لَهُمَا مَكَانٌ إِلّا مَكَانُهُمَا فَإِنْ كَانَا يَقْدِرَانِ عَلَى أَنْ يَذْهَبَا فَلِمَ يَرْجِعَانِ وَ إِنْ كَانَا غَيْرَ مُضْطَرّيْنِ فَلِمَ لَا يَصِيرُ اللّيْلُ نَهَاراً وَ النّهَارُ لَيْلًا اضْطُرّا وَ اللّهِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِلَى دَوَامِهِمَا وَ الّذِي اضْطَرّهُمَا أَحْكَمُ مِنْهُمَا وَ أَكْبَرُ فَقَالَ الزّنْدِيقُ صَدَقْتَ ثُمّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِنّ الّذِي تَذْهَبُونَ إِلَيْهِ وَ تَظُنّونَ أَنّهُ الدّهْرُ إِنْ كَانَ الدّهْرُ يَذْهَبُ بِهِمْ لِمَ لَا يَرُدّهُمْ وَ إِنْ كَانَ يَرُدّهُمْ لِمَ لَا يَذْهَبُ بِهِمُ الْقَوْمُ مُضْطَرّونَ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ لِمَ السّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ وَ الْأَرْضُ مَوْضُوعَةٌ لِمَ لَا يَسْقُطُ السّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ لِمَ لَا تَنْحَدِرُ الْأَرْضُ فَوْقَ طِبَاقِهَا وَ لَا يَتَمَاسَكَانِ وَ لَا يَتَمَاسَكُ مَنْ عَلَيْهَا قَالَ الزّنْدِيقُ أَمْسَكَهُمَا اللّهُ رَبّهُمَا وَ سَيّدُهُمَا قَالَ فَآمَنَ الزّنْدِيقُ عَلَى يَدَيْ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع فَقَالَ لَهُ حُمْرَانُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنْ آمَنَتِ الزّنَادِقَةُ عَلَى يَدِكَ فَقَدْ آمَنَ الْكُفّارُ عَلَى يَدَيْ أَبِيكَ فَقَالَ الْمُؤْمِنُ الّذِي آمَنَ عَلَى يَدَيْ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع اجْعَلْنِي مِنْ تَلَامِذَتِكَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ يَا هِشَامَ بْنَ الْحَكَمِ خُذْهُ إِلَيْكَ وَ عَلّمْهُ فَعَلّمَهُ هِشَامٌ فَكَانَ مُعَلّمَ أَهْلِ الشّامِ وَ أَهْلِ مِصْرَ الْإِيمَانَ وَ حَسُنَتْ طَهَارَتُهُ حَتّى رَضِيَ بِهَا أَبُو عَبْدِ اللّهِ
**اصول كافى جلد 1 صفحه: 91 رواية: 1***
ترجمه :
هشام بن حكم گويد: در مصر زنديقى بود كه سخنانى از حضرت صادق عليه السلام باو رسيده بود بمدينه آمد تا با آنحضرت مباحثه كند در آنجا بحضرت برنخورد، باو گفتند به مكه رفته است، آنجا آمد، ما با حضرت صادق عليه السلام مشغول طواف بوديم كه بما رسيد: نامش عبدالملك و كينهاش ابو عبدالله بود، در حال طواف شانهاش را بشانه امام صادق عليه السلام زد، حضرت فرمود: نامت چيست؟ گفت نامم: عبدالملك، (بنده سلطان): فرمود: كينهات چيست؟ گفت: كنيه ام ابوعبدالله (پدر بنده خدا) حضرت فرمود: اين ملكى كه تو بنده او هستى؟ از ملوك زمين است يا ملوك آسمان و نيز بمن بگو پسر تو بنده خداى آسمانست يا بنده خداى زمين، هر جوابى بدهى محكوم مىشوى (او خاموش ماند)، هشام گويد: بزنديق گفتم چرا جوابش را نمىگوئى؟ از سخن من بدش آمد، امام صادق(ع) فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد ما بيا زنديق پس از پايان طواف امام عليهالسلام آمد و در مقابل آنحضرت نشست و ما هم گردش بوديم، امام بزنديق فرمود: قبول دارى كه زمين زير و زبرى دارد؟ گفت: آرى فرمود: زير زمين رفتهاى؟ گفت: نه، فرمود: پس چه مىدانى كه زير زمين چيست؟ گفت: نمىدانم ولى گمان مىكنم زير زمين چيزى نيست! امام فرمود: گمان درماندگى است نسبت به چيزيكه به آن يقين نتوانى كرد. سپس فرمود: به آسمان بالا رفتهاى؟ گفت: نه فرمود: ميدانى در آن چيست؟ گفت: نه فرمود: شگفتا از تو كه به مشرق رسيدى و نه به مغرب، نه به زمين فرو شدى و نه به آسمان بالا رفتى و نه از آن گذشتى تا بدانى پشت سر آسمانها چيست و با اينحال آنچه را در آنها است (نظم و تدبيرى كه دلالت بر صانع حكيمى دارد) منكر گشتى، مگر عاقل چيزى را كه نفهميده انكار مىكند؟!! زنديق گفت: تا حال كسى غير شما با من اينگونه سخن نگفته است امام فرمود: بنابراين تو در اين موضوع شك دارى كه شايد باشد و شايد نباشد! گفت شايد چنين باشد. امام فرمود: اى مرد كسى كه نمىداند بر آنكه مىداند برهانى ندارد، ندانى را حجتى نيستاى برادر اهل مصر از من بشنو و درياب ما هرگز درباره خدا شك نداريم، مگر خورشيد و ماه و شب و روز را نمىبينى كه بافق در آيند، مشتبه نشوند، بازگشت كنند ناچار و مجبورند مسيرى جز مسير خود ندارند، اگر قوه رفتن دارند؟ پس چرا بر مىگردند، و اگر مجبور و ناچار نيستند چرا شب روز نمىشود و روز شب نمىگردد؟ اى برادر اهل مصر بخدا آنها براى هميشه (به ادامه وضع خود ناچارند و آنكه ناچارشان كرده از آنها فرمانرواتر (محكمتر) و بزرگتر است، زنديق گفت: راست گفتى، سپس امام عليهالسلام فرمود: اى برادر اهل مصر براستى آنچه را به او گرويدهاند و گمان مىكنيد كه دهر است، اگر دهر مردم را ميبرد چرا آنها را بر نمىگرداند و اگر بر مىگرداند چرا نمىبرد؟ اى برادر اهل مصر همه ناچارند، چرا آسمان افراشته و زمين نهاده شده چرا آسمان بر زمين نيفتد، چرا زمين بالاى طبقاتش سرازير نمىگردد و آسمان نمىچسبد و كسانيكه روى آن هستند بهم نمىچسبند و زنديق بدست امام عليهالسلام ايمان آورد و گفت: خدا كه پروردگار و مولاى زمين و آسمانست آنها را نگه داشته، حمران (كه در مجلس حاضر بود) گفت: فدايت اگر زنادقه بدست تو مؤمن شوند، كفار هم بدست پدرت ايمان آوردند پس آن تازه مسلمان عرضكرد: مرا بشاگردى بپذير، امام عليهالسلام بهشام فرمود: او را نزد خود بدار و تعليمش ده هشام كه معلم ايمان اهل شام و مصر بود او را تعليم داد تا پاك عقيده شد و امام صادق عليهالسلام را پسند آمد و محتمل است كه ضمير كان راجع به مؤمن باشد.
شرح :
در سخنان پر مغز و طريقه استدلال امام صادق نكات و دقايق درخشانى بنظر ميرسد كه ما را ناچار كرد از روش اختصار تا حدى تجاوز كرده و يكى از هزار و مشتى از خروار آن نكاترا در اينجا ياد آور شويم بعلاوه بسيارى از اين نكات در اين كتاب ديده مىشود و ذكرش لااقل در يك مورد لازم بنظر مىرسد.
نكته اول امام عليهالسلام از موضوع كوچك و دم دستى كه پرسيدن نام و كينه زنديق بود شروع فرمود بالاخره او را محكوم و بايمان و توحيد كشانيد و همچنين در حديث بعد كه با ابن ابى الموجاء در كنار خانه خدا مباحثه مىفرمايد از همان طواف مردم مسلمان كه بچشم مىخورد شروع مىكند سپس حالات نفسانى او را كه از همه چيز باو نزديكتر است گواه مىآورد و او را مجاب مىنمايد، در حديث چهارم كه بر مرد ديصانى احتجاج مىفرمايد، كودكى نزدش نشسته و با تخم مرغى بازى مىكند حضرت همان تخم مرغ را گرفته و با آن شروع مىفرمايد اينها دلالت دارد اولا بر مهارت و زبر دستى امام عليهالسلام در طرز استدلال و ثانيا بر اينكه هر موجودى اگرچه بسيار كوچك و پيشپا افتاده باشد گواه وجود صانع حكيم است و ثانيا اينكه توحيد فطرى بشر است و اثبات آن بتعمق و تجسم نياز ندارد و هميشه راه پر پيچ و خم دور و تسلسل را نبايد پيمود اگر دختر 9 ساله و مردم ضعيف العقل بخدا شناسى مكلف شدهاند از طاقشان خارج نيست و خداشناسى بهمان مقدار فهمشان كافى و مجزى است.
نكته دوم امام عليهالسلام بدون آنكه خود وارد استدلال طولانى شود از زنديق سؤالات كوتاهى فرمود و او را طبق جواب خودش محكوم كرد و اين بهترين طريقه مباحثه و جدال با حسن است كه قرآن كريم بدان امر فرموده است.
نكته سوم از كفر تا توحيد سه منزل بسيار طولانى و دراز وجود دارد: انكار وجود خدا و بيزارى از خدا پرستان 2- شك داشتن در خدا باينكه شايد باشد و شايد نباشد 3- اقرار و ايمان بوجود خدا، اين زنديق چنانكه از شانه زدنش بامام پيداست در منزل اول يعنى منكر خدا و معاند خداپرستان بوده امام(ع) با چند جمله كوتاه و مختصر او را مجبور كرد كه از مرحله اول بمرحله دوم صعود كند و اين مسافت طولانى را در عرض چند دقيقه بپيمايد و سپس هم وارد سوم شود. و اين نكته نيز در حديث بعد جاريست.
نكته چهارم پس از آنكه زنديق را از مرحله انكار بسر منزل شك وارد ساخت خودش با كمال جرأت و شهامت فرمود، از من بشنو و بفهم ما هرگز در وجود خدا شك نداريم، نمىتوانيم بگوئيم اين جمله تأثيرى در روح و مغز زنديق باقى گذاشت گويا امام باو فرمود: اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه تو است، حالا كه آمدى خود را آماده كن حريف بسيارى قوى است هر تيرى در تركش دارى بكار انداز، خيال نكنى مباحثه با ما جنبه سخن بافى و مغالطه بازى و ظاهر سازى دارد ما به آنچه مىگوئيم عقيده قطعى و مسلم داريم.
نكته پنجم در عين اينكه امام عليهالسلام از نظر استدلال زنديق را مىكوبد و خرد مىكند و سخنانش چون چكش آهنين مغز زنديق را متلاشى مىكند از نظر آداب اجتماعى استمالت و دلجوئى را فراموش نمىكند و 4 مرتبه او را (((بردار اهل مصر))) خطاب مىكند. ابدا سخن تند و زشتى باو نمىگويد، استناط بقيه نكات را بخواننده متظمن ميسپارم و ميگويم پدر و مادرم بفدايت اى حجت خدا، اى رهبر گرامى ما عقيده من به امامت شما تنها مدركش همين سخنان پر مغز و متين و محكم و مستدل شماست كه هر چه در جهان گوش دادم و مطالعه كردم مانندش را نيافتم، اكنون بطرز استدلال آنحضرت دقت نمائيد. چنانچه مجلسى ره مىفرمايد در اين حديث شريف از سه راه بر اثبات صانع استدلال شده است: 1 حركت منظم و رفت و برگشت كواكب و سيارات دلالت بر صانع با اراده و مختار آنها دارد زيرا اگر صانع با شعورى نداشته باشند حركات آنها يا به طبيعت خودشانست و يا به اراده و شعور خودشان و هر دو باطلست زيرا كه حركت طبيعى بيك طرف متوجه است و يك اقتضاء دارد مانند جسم سنگين كه هميشه به پائين ميل كند و جسم سبك مانند دود و بخار هميشه به بالا رود و هيچگاه بر عكس نشود و چون حركت سيارات آسمان دورى و رفتن و بر گشتن است پس طبيعى نيست و نيز به اراده خودشان هم نيست. زيرا شخص با اراده نشاط و كسالت دارد، تند و كند ميرود و گاهى هم مىايستد در صورتيكه حركت سيارات بر يك نظم معين و دائمى است پس چاره نداريم جز اينكه بگوئيم آنها مجبورند و زير فرمان قدرتى با اراده و شعور اداره مىشوند.
2- موجودات جهان همه در تغيير و تبديلند مىآيند و مىروند، موجود و معدوم مىگردند جوان و پير مىشوند و مذهب دهريه كه همان طبيعيون باشند اينستكه فاعل و علت اين تغيرات همان طبيعت است و اين قول باطلست زيرا نسبت وجود و عدم و جوانى و پيرى بطبعيت امكانيه مساوى است و ترجيح يك طرف بلامرحج است، مثلا انسانى زنده مىشود و انسانى مىميرد ما بدهرى مىگوئيم طبيعت كه بمذهب شما بىاراده و شعور است پس چرا آنرا زنده كرد و اين را مىرانيد، چرا برعكس نشد، جوابى ندارد جز اينكه در اينجا بشعور و ارادهئى اعتراف كند و آن خود اعتراف بخداست.
3- تمام موجودات جهان از زمين و آسمان و آنچه در آنها است با نظم و ترتيب و حكمت و طبق مصلحت و براى ادامه زندگى خلق شده است و در هيچ گوشه جهان بىنظمى و اختلال ديده نمىشود، هيچگاه آسمان بطرف زمين حركت نمىكند و زمين بطرف آسمان نمىرود، اين نظام متقن و محكم جهان جزبا تدبير و تسخير پروردگار زنده حكيم و قادر و قاهر ممكن نگردد.
2- عِدّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ مُحَمّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ عَبْدِالرّحْمَنِ بْنِ مُحَمّدِ بْنِ أَبِي هَاشِمٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَسّنٍ الْمِيثَمِيّ قَالَ كُنْتُ عِنْدَ أَبِي مَنْصُورٍ الْمُتَطَبّبِ فَقَالَ أَخْبَرَنِي رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِي قَالَ كُنْتُ أَنَا وَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ وَ عَبْدُ اللّهِ بْنُ الْمُقَفّعِ فِي الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ فَقَالَ ابْنُ الْمُقَفّعِ تَرَوْنَ هَذَا الْخَلْقَ وَ أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى مَوْضِعِ الطّوَافِ مَا مِنْهُمْ أَحَدٌ أُوجِبُ لَهُ اسْمَ الْإِنْسَانِيّةِ إِلّا ذَلِكَ الشّيْخُ الْجَالِسُ يَعْنِي أَبَا عَبْدِ اللّهِ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمّدٍ ع فَأَمّا الْبَاقُونَ فَرَعَاعٌ وَ بَهَائِمُ فَقَالَ لَهُ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ وَ كَيْفَ أَوْجَبْتَ هَذَا الِاسْمَ لِهَذَا الشّيْخِ دُونَ هَؤُلَاءِ قَالَ لِأَنّي رَأَيْتُ عِنْدَهُ مَا لَمْ أَرَهُ عِنْدَهُمْ فَقَالَ لَهُ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ لَا بُدّ مِنِ اخْتِبَارِ مَا قُلْتَ فِيهِ مِنْهُ قَالَ فَقَالَ لَهُ ابْنُ الْمُقَفّعِ لَا تَفْعَلْ فَإِنّي أَخَافُ أَنْ يُفْسِدَ عَلَيْكَ مَا فِي يَدِكَ فَقَالَ لَيْسَ ذَا رَأْيَكَ وَ لَكِنْ تَخَافُ أَنْ يَضْعُفَ رَأْيُكَ عِنْدِي فِي إِحْلَالِكَ إِيّاهُ الْمَحَلّ الّذِي وَصَفْتَ فَقَالَ ابْنُ الْمُقَفّعِ أَمّا إِذَا تَوَهّمْتَ عَلَيّ هَذَا فَقُمْ إِلَيْهِ وَ تَحَفّظْ مَا اسْتَطَعْتَ مِنَ الزّلَلِ وَ لَا تَثْنِي عِنَانَكَ إِلَى اسْتِرْسَالٍ فَيُسَلّمَكَ إِلَى عِقَالٍ وَ سِمْهُ مَا لَكَ أَوْ عَلَيْكَ قَالَ فَقَامَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ وَ بَقِيتُ أَنَا وَ ابْنُ الْمُقَفّعِ جَالِسَيْنِ فَلَمّا رَجَعَ إِلَيْنَا ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ قَالَ وَيْلَكَ يَا ابْنَ الْمُقَفّعِ مَا هَذَا بِبَشَرٍ وَ إِنْ كَانَ فِي الدّنْيَا رُوحَانِيٌّ يَتَجَسّدُ إِذَا شَاءَ ظَاهِراً وَ يَتَرَوّحُ إِذَا شَاءَ بَاطِناً فَهُوَ هَذَا فَقَالَ لَهُ وَ كَيْفَ ذَلِكَ قَالَ جَلَسْتُ إِلَيْهِ فَلَمّا لَمْ يَبْقَ عِنْدَهُ غَيْرِي ابْتَدَأَنِي فَقَالَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا يَقُولُ هَؤُلَاءِ وَ هُوَ عَلَى مَا يَقُولُونَ يَعْنِي أَهْلَ الطّوَافِ فَقَدْ سَلِمُوا وَ عَطِبْتُمْ وَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا تَقُولُونَ وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُونَ فَقَدِ اسْتَوَيْتُمْ وَ هُمْ فَقُلْتُ لَهُ يَرْحَمُكَ اللّهُ وَ أَيّ شَيْءٍ نَقُولُ وَ أَيّ شَيْءٍ يَقُولُونَ مَا قَوْلِي وَ قَوْلُهُمْ إِلّا وَاحِدٌ فَقَالَ وَ كَيْفَ يَكُونُ قَوْلُكَ وَ قَوْلُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ يَقُولُونَ إِنّ لَهُمْ مَعَاداً وَ ثَوَاباً وَ عِقَاباً وَ يَدِينُونَ بِأَنّ فِي السّمَاءِ إِلَهاً وَ أَنّهَا عُمْرَانٌ وَ أَنْتُمْ تَزْعُمُونَ أَنّ السّمَاءَ خَرَابٌ لَيْسَ فِيهَا أَحَدٌ قَالَ فَاغْتَنَمْتُهَا مِنْهُ فَقُلْتُ لَهُ مَا مَنَعَهُ إِنْ كَانَ الْأَمْرُ كَمَا يَقُولُونَ أَنْ يَظْهَرَ لِخَلْقِهِ وَ يَدْعُوَهُمْ إِلَى عِبَادَتِهِ حَتّى لَا يَخْتَلِفَ مِنْهُمُ اثْنَانِ وَ لِمَ احْتَجَبَ عَنْهُمْ وَ أَرْسَلَ إِلَيْهِمُ الرّسُلَ وَ لَوْ بَاشَرَهُمْ بِنَفْسِهِ كَانَ أَقْرَبَ إِلَى الْإِيمَانِ بِهِ فَقَالَ لِي وَيْلَكَ وَ كَيْفَ احْتَجَبَ عَنْكَ مَنْ أَرَاكَ قُدْرَتَهُ فِي نَفْسِكَ نُشُوءَكَ وَ لَمْ تَكُنْ وَ كِبَرَكَ بَعْدَ صِغَرِكَ وَ قُوّتَكَ بَعْدَ ضَعْفِكَ وَ ضَعْفَكَ بَعْدَ قُوّتِكَ وَ سُقْمَكَ بَعْدَ صِحّتِكَ وَ صِحّتَكَ بَعْدَ سُقْمِكَ وَ رِضَاكَ بَعْدَ غَضَبِكَ وَ غَضَبَكَ بَعْدَ رِضَاكَ وَ حُزْنَكَ بَعْدَ فَرَحِكَ وَ فَرَحَكَ بَعْدَ حُزْنِكَ وَ حُبّكَ بَعْدَ بُغْضِكَ وَ بُغْضَكَ بَعْدَ حُبّكَ وَ عَزْمَكَ بَعْدَ أَنَاتِكَ وَ أَنَاتَكَ بَعْدَ عَزْمِكَ وَ شَهْوَتَكَ بَعْدَ كَرَاهَتِكَ وَ كَرَاهَتَكَ بَعْدَ شَهْوَتِكَ وَ رَغْبَتَكَ بَعْدَ رَهْبَتِكَ وَ رَهْبَتَكَ بَعْدَ رَغْبَتِكَ وَ رَجَاءَكَ بَعْدَ يَأْسِكَ وَ يَأْسَكَ بَعْدَ رَجَائِكَ وَ خَاطِرَكَ بِمَا لَمْ يَكُنْ فِي وَهْمِكَ وَ عُزُوبَ مَا أَنْتَ مُعْتَقِدُهُ عَنْ ذِهْنِكَ وَ مَا زَالَ يُعَدّدُ عَلَيّ قُدْرَتَهُ الّتِي هِيَ فِي نَفْسِي الّتِي لَا أَدْفَعُهَا حَتّى ظَنَنْتُ أَنّهُ سَيَظْهَرُ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَهُ عَنْهُ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا رَفَعَهُ وَ زَادَ فِي حَدِيثِ ابْنِ أَبِي الْعَوْجَاءِ حِينَ سَأَلَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع قَالَ عَادَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ فِي الْيَوْمِ الثّانِي إِلَى مَجْلِسِ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع فَجَلَسَ وَ هُوَ سَاكِتٌ لَا يَنْطِقُ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع كَأَنّكَ جِئْتَ تُعِيدُ بَعْضَ مَا كُنّا فِيهِ فَقَالَ أَرَدْتُ ذَلِكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع مَا أَعْجَبَ هَذَا تُنْكِرُ اللّهَ وَ تَشْهَدُ أَنّي ابْنُ رَسُولِ اللّهِ فَقَالَ الْعَادَةُ تَحْمِلُنِي عَلَى ذَلِكَ فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ ع فَمَا يَمْنَعُكَ مِنَ الْكَلَامِ قَالَ إِجْلَالًا لَكَ وَ مَهَابَةً مَا يَنْطَلِقُ لِسَانِي بَيْنَ يَدَيْكَ فَإِنّي شَاهَدْتُ الْعُلَمَاءَ وَ نَاظَرْتُ الْمُتَكَلّمِينَ فَمَا تَدَاخَلَنِي هَيْبَةٌ قَطّ مِثْلُ مَا تَدَاخَلَنِي مِنْ هَيْبَتِكَ قَالَ يَكُونُ ذَلِكَ وَ لَكِنْ أَفْتَحُ عَلَيْكَ بِسُؤَالٍ وَ أَقْبَلَ عَلَيْهِ فَقَالَ لَهُ أَ مَصْنُوعٌ أَنْتَ أَوْ غَيْرُ مَصْنُوعٍ فَقَالَ عَبْدُ الْكَرِيمِ بْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ بَلْ أَنَا غَيْرُ مَصْنُوعٍ فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ ع فَصِفْ لِي لَوْ كُنْتَ مَصْنُوعاً كَيْفَ كُنْتَ تَكُونُ فَبَقِيَ عَبْدُ الْكَرِيمِ مَلِيّاً لَا يُحِيرُ جَوَاباً وَ وَلَعَ بِخَشَبَةٍ كَانَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُوَ يَقُولُ طَوِيلٌ عَرِيضٌ عَمِيقٌ قَصِيرٌ مُتَحَرّكٌ سَاكِنٌ كُلّ ذَلِكَ صِفَةُ خَلْقِهِ فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ فَإِنْ كُنْتَ لَمْ تَعْلَمْ صِفَةَ الصّنْعَةِ غَيْرَهَا فَاجْعَلْ نَفْسَكَ مَصْنُوعاً لِمَا تَجِدُ فِي نَفْسِكَ مِمّا يَحْدُثُ مِنْ هَذِهِ الْأُمُورِ فَقَالَ لَهُ عَبْدُ الْكَرِيمِ سَأَلْتَنِي عَنْ مَسْأَلَةٍ لَمْ يَسْأَلْنِي عَنْهَإ؛طط أَحَدٌ قَبْلَكَ وَ لَا يَسْأَلُنِي أَحَدٌ بَعْدَكَ عَنْ مِثْلِهَا فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع هَبْكَ عَلِمْتَ أَنّكَ لَمْ تُسْأَلْ فِيمَا مَضَى فَمَا عَلّمَكَ أَنّكَ لَا تُسْأَلُ فِيمَا بَعْدُ عَلَى أَنّكَ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ نَقَضْتَ قَوْلَكَ لِأَنّكَ تَزْعُمُ أَنّ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْأَوّلِ سَوَاءٌ فَكَيْفَ قَدّمْتَ وَ أَخّرْتَ ثُمّ قَالَ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ أَزِيدُكَ وُضُوحاً أَ رَأَيْتَ لَوْ كَانَ مَعَكَ كِيسٌ فِيهِ جَوَاهِرُ فَقَالَ لَكَ قَائِلٌ هَلْ فِي الْكِيسِ دِينَارٌ فَنَفَيْتَ كَوْنَ الدّينَارِ فِي الْكِيسِ فَقَالَ لَكَ صِفْ لِيَ الدّينَارَ وَ كُنْتَ غَيْرَ عَالِمٍ بِصِفَتِهِ هَلْ كَانَ لَكَ أَنْ تَنْفِيَ كَوْنَ الدّينَارِ عَنِ الْكِيسِ وَ أَنْتَ لَا تَعْلَمُ قَالَ لَا فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع فَالْعَالَمُ أَكْبَرُ وَ أَطْوَلُ وَ أَعْرَضُ مِنَ الْكِيسِ فَلَعَلّ فِي الْعَالَمِ صَنْعَةً مِنْ حَيْثُ لَا تَعْلَمُ صِفَةَ الصّنْعَةِ مِنْ غَيْرِ الصّنْعَةِ فَانْقَطَعَ عَبْدُ الْكَرِيمِ وَ أَجَابَ إِلَى الْإِسْلَامِ بَعْضُ أَصْحَابِهِ وَ بَقِيَ مَعَهُ بَعْضٌ فَعَادَ فِي الْيَوْمِ الثّالِثِ فَقَالَ أَقْلِبُ السّؤَالَ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع سَلْ عَمّا شِئْتَ فَقَالَ مَا الدّلِيلُ عَلَى حَدَثِ الْأَجْسَامِ فَقَالَ إِنّي مَا وَجَدْتُ شَيْئاً صَغِيراً وَ لَا كَبِيراً إِلّا وَ إِذَا ضُمّ إِلَيْهِ مِثْلُهُ صَارَ أَكْبَرَ وَ فِي ذَلِكَ زَوَالٌ وَ انْتِقَالٌ عَنِ الْحَالَةِ الْأُولَى وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً مَا زَالَ وَ لَا حَالَ لِأَنّ الّذِي يَزُولُ وَ يَحُولُ يَجُوزُ أَنْ يُوجَدَ وَ يُبْطَلَ فَيَكُونُ بِوُجُودِهِ بَعْدَ عَدَمِهِ دُخُولٌ فِي الْحَدَثِ وَ فِي كَوْنِهِ فِي الْأَزَلِ دُخُولُهُ فِي الْعَدَمِ وَ لَنْ تَجْتَمِعَ صِفَةُ الْأَزَلِ وَ الْعَدَمِ وَ الْحُدُوثِ وَ الْقِدَمِ فِي شَيْءٍ وَاحِدٍ فَقَالَ عَبْدُ الْكَرِيمِ هَبْكَ عَلِمْتَ فِي جَرْيِ الْحَالَتَيْنِ وَ الزّمَانَيْنِ عَلَى مَا ذَكَرْتَ وَ اسْتَدْلَلْتَ بِذَلِكَ عَلَى حُدُوثِهِا فَلَوْ بَقِيَتِ الْأَشْيَاءُ عَلَى صِغَرِهَا مِنْ أَيْنَ كَانَ لَكَ أَنْ تَسْتَدِلّ عَلَى حُدُوثِهِنّ فَقَالَ الْعَالِمُ ع إِنّمَا نَتَكَلّمُ عَلَى هَذَا الْعَالَمِ الْمَوْضُوعِ فَلَوْ رَفَعْنَاهُ وَ وَضَعْنَا عَالَماً آخَرَ كَانَ لَا شَيْءَ أَدَلّ عَلَى الْحَدَثِ مِنْ رَفْعِنَا إِيّاهُ وَ وَضْعِنَا غَيْرَهُ وَ لَكِنْ أُجِيبُكَ مِنْ حَيْثُ قَدّرْتَ أَنْ تُلْزِمَنَا فَنَقُولُ إِنّ الْأَشْيَاءَ لَوْ دَامَتْ عَلَى صِغَرِهَا لَكَانَ فِي الْوَهْمِ أَنّهُ مَتَى ضُمّ شَيْءٌ إِلَى مِثْلِهِ كَانَ أَكْبَرَ وَ فِي جَوَازِ التّغْيِيرِ عَلَيْهِ خُرُوجُهُ مِنَ الْقِدَمِ كَمَا أَنّ فِي تَغْيِيرِهِ دُخُولَهُ فِي الْحَدَثِ لَيْسَ لَكَ وَرَاءَهُ شَيْءٌ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ فَانْقَطَعَ وَ خُزِيَ فَلَمّا كَانَ مِنَ الْعَامِ الْقَابِلِ الْتَقَى مَعَهُ فِي الْحَرَمِ فَقَالَ لَهُ بَعْضُ شِيعَتِهِ إِنّ ابْنَ أَبِي الْعَوْجَاءِ قَدْ أَسْلَمَ فَقَالَ الْعَالِمُ ع هُوَ أَعْمَى مِنْ ذَلِكَ لَا يُسْلِمُ فَلَمّا بَصُرَ بِالْعَالِمِ قَالَ سَيّدِي وَ مَوْلَايَ فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ ع مَا جَاءَ بِكَ إِلَى هَذَا الْمَوْضِعِ فَقَالَ عَادَةُ الْجَسَدِ وَ سُنّةُ الْبَلَدِ وَ لِنَنْظُرَ مَا النّاسُ فِيهِ مِنَ الْجُنُونِ وَ الْحَلْقِ وَ رَمْيِ الْحِجَارَةِ فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ ع أَنْتَ بَعْدُ عَلَى عُتُوّكَ وَ ضَلَالِكَ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ فَذَهَبَ يَتَكَلّمُ فَقَالَ لَهُ ع لَا جِدَالَ فِي الْحَجّ وَ نَفَضَ رِدَاءَهُ مِنْ يَدِهِ وَ قَالَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ كَمَا تَقُولُ وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُ نَجَوْنَا وَ نَجَوْتَ وَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ كَمَا نَقُولُ وَ هُوَ كَمَا نَقُولُ نَجَوْنَا وَ هَلَكْتَ فَأَقْبَلَ عَبْدُ الْكَرِيمِ عَلَى مَنْ مَعَهُ فَقَالَ وَجَدْتُ فِي قَلْبِي حَزَازَةً فَرُدّونِي فَرَدّوهُ فَمَاتَ لَا رَحِمَهُ اللّهُ
**اصول كافى جلد 1 صفحه:95 رواية: 2 ***
ترجمه :
2- مردى گويد: من و ابن ابىالعوجاء و ابن مقفع در مسجدالحرام بوديم، ابن مقفع با دست اشاره بمحل طواف كرد و گفت: اين مردمرا كه مىبينى كسى از ايشانرا شايسته نام انسانيت نمىدانيم مگر آن شيخ نشسته - مقصودش امام صادق عليهالسلام بود اما ديگران ناكسانند و چهارپايان؛ ابن ابىالعوجاء گفت: چگونه اين نام را تنها شايان اين شيخ دانى گفت: براى اينكه آنچه را نزد او ديدم از علم و كياست نزد آنها نيافتم ابن ابوالعوجاء گفت: لازمست گفتهات را درباره او بيازمايم، ابن مقفع گفت: اينكار مكن كه مىترسم عقيدهات را فاسد كند: گفت: نظر تو اين نيست بلكه مىترسى نظرت نسبت به مقام شامخى كه براى او توصيف كرديم نزد من سست شود، ابن مقفع گفت: چون چنين گمانى به من برى برخيز و نزد او برو و تا توانى خود را از لغزش نگهدار و مهار از دست مده كه تو را در بند كند و آنچه به سود يا زيان تو باشد كه بر او عرضه كنى علامت گذار يا آزمايش كن راوى گويد: ابن ابىالعوجاء برخاست و من و ابن مقفع نشسته بوديم، چون ابن ابىالعوجاء برگشت، گفت: واى بر تو پسر مقفع گفت: (كه مقام او را كوچك دانستى، به عقيده من) اين مرد از جنس بشر نيست بلكه اگر دنيا روحى باشد كه هرگاه خواهد با كالبد هويدا شود و هرگاه روحى ناپيدا گردد، اين مرد است!!، ابن مقفع گفت: چطور، گفت: نزد او نشستم چون ديگران رفتند و من تنها ماندم، بىپرسش من فرمود اگر حقيقت چنان باشد كه اينها مىگويند و همان طور هم هست (مقصودش مسلمين طواف كننده بود) آنها رستگارند و شما هلاكيد و اگر چنان باشد كه شما گوئيد در صورتى كه چنان نيست شما با آنها برابريد من گفتم: خدايت رحم كند مگر ما چه مىگوئيم و آنها چه مىگويند، گفته ما و آنها يكى است و فرمود: چگونه گفتار تو با آنها يكى است:؛ در صورتى كه آنها معتقدند كه معاد و پاداش و كيفرى دارند و معتقدند كه در آسمان معبودى است و آنجا (با وجود فرشتگان) آباد است و شما عقيده داريد آسمان خراب است و كسى در آن نيست، ابن ابىالعوجاء گويد من اين سخن را از او غنيمت دانستم و گفتم: اگر مطلب چنان است كه اينها مىگويند (و خدائى هست) چه مانعى دارد كه بر مخلوقش آشكار شود و آنها را به پرستش خود خواند تا حتى دو نفر از مردم با هم اختلاف نكنند، چرا از آنها پنهان گشت و فرستادهگانش را بسوى ايشان گسيل داشت اگر خود بىواسطه اين كار را مىكرد، راه ايمان مردم به او نزديكتر مىشد، به من فرمود واى بر تو! چگونه پنهان گشته بر تو كسيكه قدرتش را در وجود خودت به تو ارائه داده است، پيدا شدنت بعد هيچ بودنت، بزرگساليت بعد كودكى، نيرومنديت بعد ناتوانى و ناتوانيت پس از نيرومندى، بيماريت بعد تندرستى و تندرستيت پس از بيمارى، خرسنديت بعد از خشم و خشمت بعد از خرسندى، و اندوهت بعد از شادى و شاديت پس از اندوه دوستيت بعد دشمنى و دشمنيت پس از دوستى تصميت بعد درنگت و درنگت پس از تصميم خواهشت بعد از نخواستن و نخواستنت پس از خواهش، تمايلت بعد هراست و هراست پس از تمايل. اميدت بعد از نوميدى و نوميديت پس از اميد، بخاطر آمدنت آنچه در ذهنت نبود و ناپيدا گشتن آنچه مىدانى از ذهنت، به همين نحو پشت سر هم قدرت خدا را كه در وجودم بود و نمىتوانستم انكار كنم برايم مىشمرد كه معتقد شدم بزودى در اين مبارزه بر من غالب خواهد شد.
شرح :
از اين احتجاج پيداست كه ابن ابىالعوجاء دهرى بوده و بخدا و معاد اعتقاد نداشته است امام عليهالسلام در مرحله اول او را از انكار بشك و ترديد وارد ساخت فرمود، اگر خدا و معاد و پاداش و كيفرى باشد مسلمين از عذاب و دوزخ نجات يافته و شما گرفتاريد و اگر پاداش و كيفرى نباشد مسلمين زيانى نبرده و با شما برابرند زيرا كه هر دو زندگى كرديد و نابود شديد سپس براى اثبات وجود صانع و ظهور و آشكارى و آثار قدرتش را در وجود شخص ابن ابىالعوجاء كه از همه چيز باو نزديكتر است گواه ميگيرد باين بيان كه پيدا عارض مىشود خود انسان ميداند كه از اختيار او خارجست و خود او علت اين حوادث و آثار نيست و علت ديگرى جز اراده و مشيت قادرى حى و مدرك ندارد پس چگونه پنهانست كسى كه آثار قدرتش ساعت بساعت در جان انسان هويدا و روشن است.
راوى گويد روز ديگر ابن ابىالعوجاء برگشت و در مجلس امام صادق عليهالسلام خاموش نشست و دم نمىزد، امام فرمود: گويا آمدهاى كه بعضى از مطالبى را كه در ميان داشتيم تعقيب كنى؟ گفت: همين را خواستم اى پسر پيغمبر! امام باو فرمود تعجب است از اينكه تو خدا را منكرى و باينكه من پسر رسول خدايم گواهى دهى!! گفت عادت مرا باين جمله وادار مىكند؟ امام فرمود: پس چرا سخن نگويى؟ عرض كرد: از جلال و هيبت شما است كه در برابرتان زبانم به سخن نيايد من دانشمندان را ديده و با متكلمين مباحثه كردهام ولى مانند هيبتى كه از شما به من دست دهد هرگز به من روى نداده است فرمود: چنين باشد ولى من در پرسش به رويت باز مىكنم سپس به او توجه كرد و فرمود: تو مصنوعى يا غير مصنوع (ساخته شدهاى يا نساخته و خود رو پيدا شدهاى) عبدالكريم بن ابى العوجاء گفت ساخته نشدهام، امام فرمود: براى من بيان كن كه اگر ساخته شده بودى چگونه مىبودى؟ عبدالكريم مدتى دراز سر به گريبان شده پاسخ نمىداد و به چوبى كه در مقابلش بود ور ميرفت و ميگفت: دراز، پهن؛ گود، كوتاه، متحرك، ساكن همه اينها صفت مخلوق است، امام فرمود اگر براى مصنوع صفتى جز اينها ندانى بايد خودت را هم مصنوع بدانى زيرا در خود از اين امور حادث شده مىيابى. عبدالكريم گفت: از من چيزى پرسيدى كه هيچ كس پيش از تو نپرسيده و كسى بعد از تو هم نخواهد پرسيد، امام فرمود فرضا در گذشته از تو نپرسيدهاند از كجا مىدانى كه در آينده نمىپرسند علاوه بر اين كه با اين سخن گفتار خود را نقض كردى زيرا تو معتقدى كه همه چيز از روز اول مساوى و برابر است پس چگونه چيزى را مقدم و چيزى را مأخر مىدارى؟ (يعنى تو كه منكر صانه هستى نسبت وجود و عدم را به اشياء و حوادث برابر مىدانى و تقدم و تأخرى قائل نيستى پس چگونه در كلامت گذشته و آينده آوردى) اى عبدالكريم؟ توضيح بيشترى برايت دهم: بگو بدانم اگر تو كيسه جواهرى داشته باشى و كسى به تو گويد در اين اشرفى هست و تو بگوئى نيست، او به تو بگويد اشرفى را براى من تعريف كن و تو اوصاف آن را ندانى، آيا تو مىتوانى ندانسته بگوئى اشرفى در كيسه نيست؟ گفت: نه امام فرمود، جهان هستى كه درازا و پهنايش از كسيه جواهر بزرگتر است شايد در اين جهان مصنوعى باشد زيرا تو صفت مصنوع را از غير مصنوع تشخيص نمىدهى، عبدالكريم درماند ولى بعضى از رفقايش اسلام آورند و بعضى هم با او به كفر باقى ماندند.
روز سوم برگشت و گفت مىخواهم كه من پرسش كنم، امام فرمود: هرچه خواهى برايت عرض كرد: دليل بر حدوث اجسام چيست (ظاهرا مقصودش همان بحث مشهود حدوث و قدم ماده است كه مجادلات دامنه دار و طولانى بين دانشمندان طبيعى و اسلامى به وجود آورده است)؟ فرمود: من هيچ چيز كوچك و بزرگ را نمىبينم مگر اينكه چون چيزى مانندش به آن ضميمه شود بزرگتر شود، همين است نابود شدن (چيز كوچك) و انتقال از حالت اول (كه كوچك بود به حالت دوم كه بزرگ گشت و همين است معنى حدوث) و اگر قديم بودى نابود و متغير نگشتى زيرا آنچه نابود و متغير شود رواست كه پيدا شود و از ميان برود پس با بود شدنش بعد از نابودى داخل، در حدوث شود و با بودنش در ازل داخل در عدم گردد (اگر آن چيز كوچك را ازلى فرض كنيم اكنون معدوم است زيرا اكنون به جاى او چيز بزرگ وجود دارد) و صفت و ازل و عدم و حدوث و قدم در يك چيز جمع نشود نكته عبدالكريم گفت: فرض در صورت جريان حالت كوچكى و بزرگى و زمان صابق و لاحق مطلب چنان باشد كه فرمودى و بر حدوث اجسام استدلال نمودى ولى اگر چيزها همگى بكوچكى خود باقى ماند از چه راه بر حدوث آنها استدلال مىكنيد؟ اما فرمود: بحث ما روى همين جهان موجود است اگر اين جهان موجود را بر داريم و جهان ديگرى به جاى آن گذاريم هيچ چيز از اين جهان نابود شده و همين نابود شدن و به وجود آمدن ديگرى دلالتش بر حدوث بيشتر نيست ولى باز هم من از همين راه كه فرض كردى بر ما احتجاج كنى جوابت گويم ما مىگوئيم اگر همه چيز پيوسته به حال اين كوچكى باقى ماند در عالم فرض جايز و صحيح است كه اگر بهر چيز كوچكى چيزى مانندش را ضميمه كنيم بزرگتر گردد و جايز بودن اين تغيير آن را از قدم خارج كند و حدوث داخل نمايد، اى عبدالكريم ديگر سخنى ندارى، عبدالكريم در ماند و رسوا گشت (حاصل استدلال امام عليهالسلام را منطقيين براى مثال شكل اول از اشكال اربعه به اين صورت بيان مىكنند (((العالم متغير و كل متغير حادث. فالعالم حادث ))) و براى اثبات صغرى و كبرى اين قضيه مفصل استدلال مىكند ولى به عقيده ما بيان امام عليهالسلام و بسيار روشن و واضح و دور از اصطلاحات گنگ و مبهم ايشان مىباشد).
چون سال آينده شد امام عليهالسلام در حرم مكه باو برخورد يكى از شيعيان به حضرت عرض كرد: ابن ابىالعوجاء مسلمان شده؟ فرمود او نسبت به اسلام كور دل است، مسلمان نشود چون ابن ابىالعوجاء چشمش به امام افتاد: گفت: اى آقا و مولاى من!! امام فرمود: براى چه اينجا آمدى؟ گفت: براى عادت تن و سنت ميهن و براى اينكه ديوانگى و سر تراشى و سنگ پرانى مردم را ببينم امام فرمود اى عبدالكريم تو هنوز بر سركشى و گمراهيت پا بر جائى؟ عبدالكريم رفت سخنى گويد كه امام عليهالسلام فرمود: در حج مجادله روا نيست و عبايش را تكان داد و فرمود: اگر حقيقت چنان باشد كه تو گوئى در صورتى كه چنان نيست ما و تو رستگاريم اگر حقيقت چنان باشد كه ما گوئيم و چنان هم هست ما رستگاريم و تو هلاك، عبدالكريم رو به اطرافيان خود كرد و گفت در دلم دردى احساس مىكنم مرا بر گردانيد، چون او را برگشت دادند جان سپرد خدايش نيامرزد.
3- حَدّثَنِي مُحَمّدُ بْنُ جَعْفَرٍ الْأَسَدِيّ عَنْ مُحَمّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ الْبَرْمَكِيّ الرّازِيّ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ بُرْدٍ الدّينَوَرِيّ عَنْ مُحَمّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ مُحَمّدِ بْنِ عَبْدِ اللّهِ الْخُرَاسَانِيّ خَادِمِ الرّضَا ع قَالَ دَخَلَ رَجُلٌ مِنَ الزّنَادِقَةِ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ ع وَ عِنْدَهُ جَمَاعَةٌ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ ع أَيّهَا الرّجُلُ أَ رَأَيْتَ إِنْ كَانَ الْقَوْلُ قَوْلَكُمْ وَ لَيْسَ هُوَ كَمَا تَقُولُونَ أَ لَسْنَا وَ إِيّاكُمْ شَرَعاً سَوَاءً لَا يَضُرّنَا مَا صَلّيْنَا وَ صُمْنَا وَ زَكّيْنَا وَ أَقْرَرْنَا فَسَكَتَ الرّجُلُ ثُمّ قَالَ أَبُو الْحَسَنِ ع وَ إِنْ كَانَ الْقَوْلُ قَوْلَنَا وَ هُوَ قَوْلُنَا أَ لَسْتُمْ قَدْ هَلَكْتُمْ وَ نَجَوْنَا فَقَالَ رَحِمَكَ اللّهُ أَوْجِدْنِي كَيْفَ هُوَ وَ أَيْنَ هُوَ فَقَالَ وَيْلَكَ إِنّ الّذِي ذَهَبْتَ إِلَيْهِ غَلَطٌ هُوَ أَيّنَ الْأَيْنَ بِلَا أَيْنٍ وَ كَيّفَ الْكَيْفَ بِلَا كَيْفٍ فَلَا يُعْرَفُ بِالْكَيْفُوفِيّةِ وَ لَا بِأَيْنُونِيّةٍ وَ لَا يُدْرَكُ بِحَاسّةٍ وَ لَا يُقَاسُ بِشَيْءٍ فَقَالَ الرّجُلُ فَإِذاً إِنّهُ لَا شَيْءَ إِذَا لَمْ يُدْرَكْ بِحَاسّةٍ مِنَ الْحَوَاسّ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ ع وَيْلَكَ لَمّا عَجَزَتْ حَوَاسّكَ عَنْ إِدْرَاكِهِ أَنْكَرْتَ رُبُوبِيّتَهُ وَ نَحْنُ إِذَا عَجَزَتْ حَوَاسّنَا عَنْ إِدْرَاكِهِ أَيْقَنّا أَنّهُ رَبّنَا بِخِلَافِ شَيْءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ قَالَ الرّجُلُ فَأَخْبِرْنِي مَتَى كَانَ قَالَ أَبُو الْحَسَنِ ع أَخْبِرْنِي مَتَى لَمْ يَكُنْ فَأُخْبِرَكَ مَتَى كَانَ قَالَ الرّجُلُ فَمَا الدّلِيلُ عَلَيْهِ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ ع إِنّي لَمّا نَظَرْتُ إِلَى جَسَدِي وَ لَمْ يُمْكِنّي فِيهِ زِيَادَةٌ وَ لَا نُقْصَانٌ فِي الْعَرْضِ وَ الطّولِ وَ دَفْعِ الْمَكَارِهِ عَنْهُ وَ جَرّ الْمَنْفَعَةِ إِلَيْهِ عَلِمْتُ أَنّ لِهَذَا الْبُنْيَانِ بَانِياً فَأَقْرَرْتُ بِهِ مَعَ مَا أَرَى مِنْ دَوَرَانِ الْفَلَكِ بِقُدْرَتِهِ وَ إِنْشَاءِ السّحَابِ وَ تَصْرِيفِ الرّيَاحَ وَ مَجْرَى الشّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ النّجُومِ وَ غَيْرِ ذَلِكَ مِنَ الْآيَاتِ الْعَجِيبَاتِ الْمُبَيّنَاتِ عَلِمْتُ أَنّ لِهَذَا مُقَدّراً وَ مُنْشِئاً
**اصول كافى جلد 1 صفحه: 101 رواية: 3 ***
ترجمه :
3- خادم حضرت رضا عليهالسلام گويد: مردى از زادقه خدمت امام آمد وقتى كه جمعى حضورش بودند امام عليهالسلام فرمود: به من بگو اگر قول حق گفته شما باشد با اينكه چنان نيست مگر نه اين است كه ما و شما همانند و برابريم، آنچه نماز گزارديم و روزه گرفتيم و زكواة داديم و ايمان آورديم كه به ما زيانى نداد، آن مرد خاموش بود، سپس امام عليهالسلام فرمود: و اگر قول حق گفته ما باشد. با آنكه گفته ماست مگر نه اين است كه شما هلاك شديد و ما نجات يافتيم، گفت خدايت رحمت كند، به من بفهمان كه خدا چگونه و در كجاست، فرمود: واى بر تو اى راه كه رفتهاى غلط است، او مكان را مكان قرار داد بدون اينكه براى او مكانى باشد و چگونگى را چگونگى قرار داد بدون اينكه براى خود او چگونگى باشد ( آن زمان كه خدا بود هيچ چيز ديگر نبود كلمه آن زمان هم از باب ضيق تعبير و تنگى قافيه است نه جسمى بود و نه روحى نه مكانى نه كمى و كيفى و نه زمينى و نه آسمانى خودش بود و خودش و سپس به تدريج همه چيز را آفريد و او هم كه جسم و ماهيت نيست تا در مكانى باشد و مركب نيست تا چگونگى داشته باشد) پس خدا به چگونگى و مكان گرفتن شناخته نشود و به هيچ حسى درك نشود و با چيزى سنجيده نگردد.
آن مرد گفت: هر صورتى كه او به هيچ حسى ادراك نشود پس چيزى نيست، امام عليهالسلام فرمود، واى بر تو كه چون حواست از ادراك او عاجز گشت منكر ربوبيتش شدى ولى ما چون حواسمان از اداركش عاجز گشت يقين كرديم او پروردگار ماست كه بر خلاف همه چيزهاست (ما دانستيم كه تنها جسم و ماده است كه به حس درك شود و آنچه كه به حس درك شود ممنوع و حادث و محتاج است و خالق و صانع اشياء محالست كه مصنوع و حادث باشد ولى تو چون به اين حقيقت پى نبردى در نقطه مقابل ما ايستادى).
آنمرد گفت: به من بگو خدا از چه زمانى بوده است، اما فرمود: تو به من بگو چه زمانى بوده كه او نبوده تا بگويم از چه زمانى بوده است. آنمرد گفت: دليل بر وجود او چيست امام فرمود: من چون تن خود را نگريستم كه نتوانم در طول و عرض آن زياد و كم كنم و زيان و بدىهارا از او دور و خوبيها را به او برسانم يقين كردم اين ساختمان رإ؛عع سازندهاى است و به وجودش اعتراف كردم علاوه بر اين كه مىبينيم گردش فلك به قدرت اوست و پيدايش ابر و گردش بادها و جريان خورشيد و ماه و ستارگان و نشانههاى شگرفت و آشكار ديگر را كه ديدم دانستم كه اين دستگاه را مهندس و مخترعى است. ( در حديث 277 توضيح بيشترى براى اين حديث بيان مىكنيم).
4- عَلِيّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ مُحَمّدِ بْنِ إِسْحَاقَ الْخَفّافِ أَوْ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمّدِ بْنِ إِسْحَاقَ قَالَ إِنّ عَبْدَ اللّهِ الدّيَصَانِيّ سَأَلَ هِشَامَ بْنَ الْحَكَمِ فَقَالَ لَهُ أَ لَكَ رَبٌّ فَقَالَ بَلَى قَالَ أَ قَادِرٌ هُوَ قَالَ نَعَمْ قَادِرٌ قَاهِرٌ قَالَ يَقْدِرُ أَنْ يُدْخِلَ الدّنْيَا كُلّهَا الْبَيْضَةَ لَا تَكْبُرُ الْبَيْضَةُ وَ لَا تَصْغُرُ الدّنْيَا قَالَ هِشَامٌ النّظِرَةَ فَقَالَ لَهُ قَدْ أَنْظَرْتُكَ حَوْلًا ثُمّ خَرَجَ عَنْهُ فَرَكِبَ هِشَامٌ إِلَى أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع فَاسْتَأْذَنَ عَلَيْهِ فَأَذِنَ لَهُ فَقَالَ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ أَتَانِي عَبْدُ اللّهِ الدّيَصَانِيّ بِمَسْأَلَةٍ لَيْسَ الْمُعَوّلُ فِيهَا إِلّا عَلَى اللّهِ وَ عَلَيْكَ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع عَمّا ذَا سَأَلَكَ فَقَالَ قَالَ لِي كَيْتَ وَ كَيْتَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع يَا هِشَامُ كَمْ حَوَاسّكَ قَالَ خَمْسٌ قَالَ أَيّهَا أَصْغَرُ قَالَ النّاظِرُ قَالَ وَ كَمْ قَدْرُ النّاظِرِ قَالَ مِثْلُ الْعَدَسَةِ أَوْ أَقَلّ مِنْهَا فَقَالَ لَهُ يَا هِشَامُ فَانْظُرْ أَمَامَكَ وَ فَوْقَكَ وَ أَخْبِرْنِي بِمَا تَرَى فَقَالَ أَرَى سَمَاءً وَ أَرْضاً وَ دُوراً وَ قُصُوراً وَ بَرَارِيَ وَ جِبِالًا وَ أَنْهَاراً فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع إِنّ الّذِي قَدَرَ أَنْ يُدْخِلَ الّذِي تَرَاهُ الْعَدَسَةَ أَوْ أَقَلّ مِنْهَا قَادِرٌ أَنْ يُدْخِلَ الدّنْيَا كُلّهَا الْبَيْضَةَ لَا تَصْغَرُ الدّنْيَا وَ لَا تَكْبُرُ الْبَيْضَةُ فَأَكَبّ هِشَامٌ عَلَيْهِ وَ قَبّلَ يَدَيْهِ وَ رَأْسَهُ وَ رِجْلَيْهِ وَ قَالَ حَسْبِي يَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ وَ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ غَدَا عَلَيْهِ الدّيَصَانِيّ فَقَالَ لَهُ يَا هِشَامُ إِنّي جِئْتُكَ مُسَلّماً وَ لَمْ أَجِئْكَ مُتَقَاضِياً لِلْجَوَابِ فَقَالَ لَهُ هِشَامٌ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ مُتَقَاضِياً فَهَاكَ الْجَوَابَ فَخَرَجَ الدّيَصَانِيّ عَنْهُ حَتّى أَتَى بَابَ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع فَاسْتَأْذَنَ عَلَيْهِ فَأَذِنَ لَهُ فَلَمّا قَعَدَ قَالَ لَهُ يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمّدٍ دُلّنِي عَلَى مَعْبُودِي فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع مَا اسْمُكَ فَخَرَجَ عَنْهُ وَ لَمْ يُخْبِرْهُ بِاسْمِهِ فَقَالَ لَهُ أَصْحَابُهُ كَيْفَ لَمْ تُخْبِرْهُ بِاسْمِكَ قَالَ لَوْ كُنْتُ قُلْتُ لَهُ عَبْدُ اللّهِ كَانَ يَقُولُ مَنْ هَذَا الّذِي أَنْتَ لَهُ عَبْدٌ فَقَالُوا لَهُ عُدْ إِلَيْهِ وَ قُلْ لَهُ يَدُلّكَ عَلَى مَعْبُودِكَ وَ لَا يَسْأَلُكَ عَنِ اسْمِكَ فَرَجَعَ إِلَيْهِ فَقَالَ لَهُ يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمّدٍ دُلّنِي عَلَى مَعْبُودِي وَ لَا تَسْأَلْنِي عَنِ اسْمِي فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع اجْلِسْ وَ إِذَا غُلَامٌ لَهُ صَغِيرٌ فِي كَفّهِ بَيْضَةٌ يَلْعَبُ بِهَا فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع نَاوِلْنِي يَا غُلَامُ الْبَيْضَةَ فَنَاوَلَهُ إِيّاهَا فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع يَا دَيَصَانِيّ هَذَا حِصْنٌ مَكْنُونٌ لَهُ جِلْدٌ غَلِيظٌ وَ تَحْتَ الْجِلْدِ الْغَلِيظِ جِلْدٌ رَقِيقٌ وَ تَحْتَ الْجِلْدِ الرّقِيقِ ذَهَبَةٌ مَائِعَةٌ وَ فِضّةٌ ذَائِبَةٌ فَلَا الذّهَبَةُ الْمَائِعَةُ تَخْتَلِطُ بِالْفِضّةِ الذّائِبَةِ وَ لَا الْفِضّةُ الذّائِبَةُ تَخْتَلِطُ بِالذّهَبَةِ الْمَائِعَةِ فَهِيَ عَلَى حَالِهَا لَمْ يَخْرُجْ مِنْهَا خَارِجٌ مُصْلِحٌ فَيُخْبِرَ عَنْ صَلَاحِهَا وَ لَا دَخَلَ فِيهَا مُفْسِدٌ فَيُخْبِرَ عَنْ فَسَادِهَا لَا يُدْرَى لِلذّكَرِ خُلِقَتْ أَمْ لِلْأُنْثَى تَنْفَلِقُ عَنْ مِثْلِ أَلْوَانِ الطّوَاوِيسِ أَ تَرَى لَهَا مُدَبّراً قَالَ فَأَطْرَقَ مَلِيّاً ثُمّ قَالَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلّا اللّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنّ مُحَمّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنّكَ إِمَامٌ وَ حُجّةٌ مِنَ اللّهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ أَنَا تَائِبٌ مِمّا كُنْتُ ِيهِ
**اصول كافى جلد 1 صفحه: 102 رواية: 4 ***
ترجمه :
4- عبدالله ديصانى از هشام پرسيد: تو پروردگارى دارى، گفت: آرى گفت: او قادر است؟ گفت: آرى قادر و هم قاهر است گفت: مىتواند تمام جهان را در تخم مرغى بگنجاند كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه جهان كوچك: هشام گفت: مهلتم بده، ديصانى گفت: يك سال به تو مهلت دادم و بيرون رفت. هشام گفت: مهلتم بده، ديصانى گفت: يكسال بتو مهلت دادم و بيرون رفت. هشام سوار شد و خدمت امام صادق عليهالسلام رسيد و اجازه خواست و حضرت به او اجازه داد، هشام عرض كرد: يأبن رسول الله عبدالله ديصانى از من سؤالى كرده كه در آن تكيهگاهى جز خدا و شما نباشد. امام فرمود: چه سؤالى كرده: عرض كرد: چنين و چنان گفت. حضرت فرمود: اى هشام چند حس دارى! گفت: پنج حس. فرمود كدام يك كوچكتر است! گفت باصره (يعنى چشم). فرمود: اندازه بيننده چه قدر است، گفت: اندازه يك عدس يا كوچكتر از آن پس فرمود: اى هشام به پيش رو و بالاى سرت بنگر و بمن بگو چه مىبينى، گفت: آسمان و زمين و خانهها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها مىبينم. امام عليهالسلام فرمود آنكه توانست آنچه را تو مىبينى در يك عدس يا كوچكتر از عدس در آرد مىتواند جهانرا در تخم مرغ در آورد بىآنكه جهان كوچك و تخم مرغ بزرگ شود، آنگاه هشام بجانب حضرت خم شد و دست و سر و پايش بوسيد و عرض كرد مرا بس است اى پسر پيغمبر و به منزلش بازگشت. ديصانى فردا نزد او آمد و گفت اين هاشم من آمدم كه به تو سلام دهم نه اين كه از تو جواب خواهم، هشام گفت اگر براى طلب جواب هم آمدهئى اينست جوابت (جواب حضرت را به او گفت) ديصانى از نزد او خارج شد و در خانه امام صادق عليهالسلام آمد و اجازه خواست، حضرت به او اجازه داد، چون نشست گفت: اى جعفربن محمد مرا به معبودم راهنمائى فرما، امام صادق به او فرمود: نامت چيست؟ ديصانى بيرون رفت و اسمش را نگفت رفقايش به او گفتند چرا نامت را به حضرت نگفتى؟ جواب داد؟ اگر مىگفتم نامم عبدالله (بنده خدا) است مىگفت: آنكه تو بندهاش هستى كيست؟ آنها گفتند باز گرد و بگو ترا به معبودت دلالت كند و اسمت را نپرسد. او باز گشت و گفت: مرا به معبودم راهنمائى كن و نامم مپرس حضرت به او فرمود: بنشين، در آنجا يكى از كودكان امام عليهالسلام تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مىكرد: حضرت به او فرمود: اين تخم مرغ را به من ده آن را به وى داد امام عليهالسلام فرمود: اى ديسانى اين تخم سنگريست پوشيده كه پوست كلفتى دارد و زير پوست كلفت پوست نازكى است و زير پوست نازك طلائى است روان و نقره ايست آب شده كه نه طلاى روان به نقره آب شده آميزد و نه نقره آبشده با طلاى روان در هم شود و به همين حال باقى است، نه مصلحى از آن خارج شده تا بگويد من آنرا اصلاح كردم و نه مفسدى درونش رفته تا بگويد من آن را فاسد كردم و معلوم نيست براى توليد نر آفريده شده يا ماده ، ناگاه مىشكافد و مانند طاووس رنگارگ بيرون مىدهد آيا تو براى اين مدبرى در مىيابى، ديصانى مدتى سر بزير افكند و سپس گفت: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه بىشريك نيست و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست و تو امام و حجت خدائى بر مردم و من از حالت پيشين توبه گزارم.
شرح :
جواب امام صادق عليهالسلام در موضوع گنجيدن جهان در يك تخم مرغ مانند تمام سخنان و بيانات اين خانواده از معجزات كلام و محكمات استدلال و منطق است، پيداست كه سؤال ديصانى از يك امر غير ممكن و محال عقلى بوده است كه دانشمندان گويند قدرت خداوند به محال تعلق نمىگيرد و اين نقل از ناحيه امر محال است نه از ناحيه قدرت خدا، زيرا كه امر محال ذات و شيئيت ندارد تا شايسته باشد در دائره ممكن و موجود در آيد و مانند شريك است براى خدا كه قدرت نا متناهى خدا هم به ايجادش تعلق نگيرد زيرا هر چه خدا خلق كند باز او مخلوق است و خداى خالق و شريك خدا نتواند بود، امام (عليهالسلام) در جواب ديصانى اين مطلب را صريحا نفرموده و مثال بينائى ديده و منطبع شدن آنچه كه مىبينيد را در آن بيان فرموده است تا بطور كنايه و التزام دلالت داشته باشد بر اينكه اولا سؤال تو غلط و بيجاست چون هر كودكى مىفهمد كه آن نشدنى است ثانيا اگر مىخواهى كمال قدرت خدا را بدانى در اينكه من مىگويم بينديش كه در عين اينكه محال نيست از خوارق عادت و رقايق خلقت و دقايق نظام طبيعت است و ثالثا اگر گنجيدن دنيا را در تخم مرغ مىخواهى به اين طريق كه من گفتم يعنى از راه انطباع و انعكاس ممكن است و خدا هم بر آن قدرت دارد و رابعا اگر خدا تخم مرغ رإ؛عع مانند عدسى چشم قرار مىداد كه جهان در آن منعكس شود در نظام خلقت مصلحتى نداشت و فائدهاى مترتب نبود آنچه به مصلحت بشر است بينايى چشم اوست به اين طريق حيرتانگيز كه اختراع فرموده است. خلاصه اين 4 مطلب با وضوح و روشنى كامل به شرط اندكى دقت از اين حديث شريف پيداست و سؤال و جواب در اين حديث عينا مثل اين است كه شخصى از ديگرى بپرسد انسان مىتواند به هوا بپرد او جواب دهد انسان مىتواند هواپيما بسازد و در آن بنشيند و در هوا سير كند يعنى اولا سؤال تو غلط و بىجاست ثانيا اگر مىخواهى قدرت فوق العاده بشر را بدانى در ساختن هواپيما بينديش و ثالثا پرواز در هوا با هواپيما ممكن است رابعا عاقل باش و بفهم به هوا پريدن ثمرى ندارد و آنچه فائده دارد طى مسافت است كه با هواپيما انجام مىگيرد من كه هر چه فكر مىكنم جوابى از بيان حضرت دقيقتر و محكمتر و مناسبتر نمىتوان پيدا كرد و گمان نمىكنم مطالبى كه ما از اين حديث شريف به دلالت التزام استنباط كرديم تكلف و تعسفى داشته و توجيه و تأويلى باشد بلكه از جمله اشارات و معاريض سخن است كه در هر لغتى موجود است چنانچه با مثل فارسى پرواز انسان هم تطبيق كرديم بنابراين گمان نمىكنم كه در بيان حديث احتياجى باشد به اين كه بگوئيم جواب حضرت از باب مجادله با حسن و ساكت كردن خصم است چنانچه مرحوم فيض (ره) فرمود يا بگوئيم سؤال ديصانى از گنجيدن دنيا در تخم مرغ نبوده بلكه از (((حاصل شدن چيز بزرگى در چيز كوچكى بوده است ))) و يا آنكه امام عليهالسلام مىدانسته است كه ديصانى فرق بين داخل شدن و منطبع شدن را نمىگذارد لذا آنطور جوابش را داد، چنانچه مرحوم مجلسى(ره) فرموده يا بگوئيم اگر امام عليهالسلام جواب مىداد كه آنچه تو گفتى امر محاليست، او نمىفهميد زيرا فهم مردم عوام به اين دقايق نميرسد و لذا جواب اقناعى داد چنانچه مرحوم ملاصدرا(ره) فرمود، البته مرحوم مجلسى(ره) بدو وجه از چهار وجهى كه ما بيان كرديم اشاره فرموده و جزء احتمالات شمردهاند ولى خود ايشان آنرا نپسنديده و قسمت اخير را كه از ايشان نقل كرديم اختيار كرده و اظهر دانستهاند.
علاوه بر آنچه گفتيم امام عليهالسلام در مقام جواب مناسبترين و منطبقترين مثال را كه در مصنوعات خدا بهتر از آن نمىتوان فكر كرد پيداكرده و تحويل هشام داده است، من گاهى فكر مىكردم كه مثال منعكس شدن اشياء در ذهن انسان از مثال امام وسيعتر است، انسان مىتواند در يك آن تمام جهان و صدها مانند آنرا در ذهن خود حاضر كند ولى بعد متوجه شدم كه سؤال ديصانى از گنجيدن محسوس بوده است و وجه شبه در مثال امام عليهالسلام كمال تناسب را با سؤال او دارد و به گنجيدن محسوس نزديكتر است زيرا آنجا انطباع و انعكاس است ولى در ذهن شبح است و عرض اگر درست باشد و همچنين امثال وجود ميليونها درخت تنومند در يك هسته نيست زيرا كه در اينجا فعليت و وجودى نيست بلكه قوه محض است.
5- عَلِيّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَبّاسِ بْنِ عَمْرٍو الْفُقَيْمِيّ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ فِي حَدِيثِ الزّنْدِيقِ الّذِي أَتَى أَبَا عَبْدِ اللّهِ ع وَ كَانَ مِنْ قَوْلِ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع لَا يَخْلُو قَوْلُكَ إِنّهُمَا اثْنَانِ مِنْ أَنْ يَكُونَا قَدِيمَيْنِ قَوِيّيْنِ أَوْ يَكُونَا ضَعِيفَيْنِ أَوْ يَكُونَ أَحَدُهُمَا قَوِيّاً وَ الْآخَرُ ضَعِيفاً فَإِنْ كَانَا قَوِيّيْنِ فَلِمَ لَا يَدْفَعُ كُلّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا صَاحِبَهُ وَ يَتَفَرّدُ بِالتّدْبِيرِ وَ إِنْ زَعَمْتَ أَنّ أَحَدَهُمَا قَوِيٌّ وَ الْآخَرَ ضَعِيفٌ ثَبَتَ أَنّهُ وَاحِدٌ كَمَا نَقُولُ لِلْعَجْزِ الظّاهِرِ فِي الثّانِي فَإِنْ قُلْتَ إِنّهُمَا اثْنَانِ لَمْ يَخْلُ مِنْ أَنْ يَكُونَا مُتّفِقَيْنِ مِنْ كُلّ جِهَةٍ أَوْ مُفْتَرِقَيْنِ مِنْ كُلّ جِهَةٍ فَلَمّا رَأَيْنَا الْخَلْقَ مُنْتَظِماً وَ الْفَلَكَ جَارِياً وَ التّدْبِيرَ وَاحِداً وَ اللّيْلَ وَ النّهَارَ وَ الشّمْسَ وَ الْقَمَرَ دَلّ صِحّةُ الْأَمْرِ وَ التّدْبِيرِ وَ ائْتِلَافُ الْأَمْرِ عَلَى أَنّ الْمُدَبّرَ وَاحِدٌ ثُمّ يَلْزَمُكَ إِنِ ادّعَيْتَ اثْنَيْنِ فُرْجَةٌ مَا بَيْنَهُمَا حَتّى يَكُونَا اثْنَيْنِ فَصَارَتِ الْفُرْجَةُ ثَالِثاً بَيْنَهُمَا قَدِيماً مَعَهُمَا فَيَلْزَمُكَ ثَلَاثَةٌ فَإِنِ ادّعَيْتَ ثَلَاثَةً لَزِمَكَ مَا قُلْتَ فِي الِاثْنَيْنِ حَتّى تَكُونَ بَيْنَهُمْ فُرْجَةٌ فَيَكُونُوا خَمْسَةً ثُمّ يَتَنَاهَى فِي الْعَدَدِ إِلَى مَا لَا نِهَايَةَ لَهُ فِي الْكَثْرَةِ قَالَ هِشَامٌ فَكَانَ مِنْ سُؤَالِ الزّنْدِيقِ أَنْ قَالَ فَمَا الدّلِيلُ عَلَيْهِ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع وُجُودُ الْأَفَاعِيلِ دَلّتْ عَلَى أَنّ صَانِعاً صَنَعَهَا أَ لَا تَرَى أَنّكَ إِذَا نَظَرْتَ إِلَى بِنَاءٍ مُشَيّدٍ مَبْنِيٍّ عَلِمْتَ أَنّ لَهُ بَانِياً وَ إِنْ كُنْتَ لَمْ تَرَ الْبَانِيَ وَ لَمْ تُشَاهِدْهُ قَالَ فَمَا هُوَ قَالَ شَيْءٌ بِخِلَافِ الْأَشْيَاءِ ارْجِعْ بِقَوْلِي إِلَى إِثْبَاتِ مَعْنًى وَ أَنّهُ شَيْءٌ بِحَقِيقَةِ الشّيْئِيّةِ غَيْرَ أَنّهُ لَا جِسْمٌ وَ لَا صُورَةٌ وَ لَا يُحَسّ وَ لَا يُجَسّ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسّ الْخَمْسِ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ لَا تَنْقُصُهُ الدّهُورُ وَ لَا تُغَيّرُهُ اْأَزْمَانُ
**اصول كافى جلد 1 صفحه: 105 رواية 5 ***
ترجمه :
5 هشام بن حكم گويد: قسمتى از سخن امام صادق عليهالسلام به زنديقى كه خدمتش رسيد اين بود: اينكه گوئى خدا دوتاست بيرون از اين نيست كه يا هر دو قديم و قويند و يا هر دو ضعيف يا يكى قوى و ديگرى ضعيف: اگر هر دو قويند پس چرا يكى از آنها ديگرى را دفع نكند تا در اداره جهان هستى تنها باشد (زيرا خدا بايد فوق همه قدرتها باشد و اگر قدرتى در برابرش يافت شود نشانه عجز و ناتوانى است) و اگر يكى را قوى و ديگرى را ضعيف پندارى گفتار ما ثابت شود كه خداى يكى است بعلت ناتوانى و ضعفى كه در ديگرى آشكار است (و اگر هر دو ضعيف باشند پيداست كه هيچيك خدا نخواهد بود) (اين بيان امام(ع) ساده و روشن و مطابق فهم عامه مردم است، اكنون همين مطلب را با استدلالى دقيقتر كه مناسب فهم خواص و نكته سنجانست بيان مىفرمايد از ملاصدرا) اگر بگوئى خدا دو تاست بيرون از اين نيست كه يا هر دو در تمام جهات برابرند يا از تمام جهات مختلف و متمايزند، چون ما امر خلقت را منظم مىبينم و فلك را در گردش و تدبير جهانرا يكسان و شب و روز و خورشيد و ماه را مرتب: درستى كار و تدبير و هماهنگى آن دلالت كند كه ناظم يكى است بعلاوه اگر ادعاى دو خدا كنى بر تو لازمست ميانهاى بين آنها قائل شوى تا دوئيت آنها درست شود بنابراين آن ميانه خداى سومى قديمى است بين آن دو پس سه خدا گردنگير شود و اگر سه خدا ادعا كنى بر تو لازم شود آنچه در دو خدا گفتم كه بين آنها ميانه باشد بنابراين خدايان پنج مىشوند و همچنين در شماره بالا مىرود و زيادى خدا بىنهايت مىشود، هشام گويد از جمله سؤال زنديق اين بود كه گفت. دليل بر وجود خدا چيست؟ امام عليهالسلام فرمود: وجود ساختهها دلالت دارد بر اينكه سازندهاى آنها را ساخته، مگر نمىدانى كه چون ساختمان افراشته و استوارى بينى يقين كنى كه بنائى داشته اگر چه تو آن بنا را نديده و مشاهده نكرده باشى، زنديق گفت خدا چيست؟ فرمود: خدا چيزى است بر خلاف همه چيز به عبارت ديگر ثابت كردن معنائى است و اينكه او چيزى است به حقيقت (((چيز بودن))) جز اين كه جسم و شرك نيست، ديده نشود، لمس نگردد، به هيچ يك از حواس پنجگانه درك نشود: خيالها او را در نيابند، و گذشت زمان كاهشش ندهد و دگرگونش نسازد.
شرح :
مجلسى (ره) در شرح اين حديث گويد: اين حديث از غوامض و مشكلات احاديث است و هفت وجه مفصل از قول علماء در شرح آن بيان كرده است، ولى پيداست كه مشكل بودن اين حديث از نظر مستصعب بودن و يا متشابه بودن آن نيست بلكه از اين جهت است كه سخن امام عليهالسلام تقطيع شده و تنها قسمتهايى از آن با حذف ايصال ذكر شده و قرائن فهم معنى از ميان رفته است لذا تفكر در توجيه و تأويل است، دور از فهم است، و حق هم با اوست ولى براى اينكه خوانندگان به كلى بىبهره نباشند خلاصه بيان مرحوم ملاصدرا(ره) را كه مجلسى هم يكى از اقوال شمرده با اندكى تصرف ذكر مىكنيم: او مىگويد: اين حديث مشتمل بر سه مطلب است: 1- اثبات وحدت خداى حهان 2- اثبات وجود او 3- اثبات اينكه او وجود بحث بسيط است و ماهيتى غير از اين ندارد اما براى مطلب اول امام عليهالسلام دو دليل بيان فرمود كه يكى براى عوام و ديگرى براى خواص است (سپس دليل عوام را چنانكه گفتيم تشريح كرده) اما در اين خواص بيانش اين است كه اگر دو خداى قديم فرض شود يا هر دو از تمام جهات متفقند و يا از تمام جهات مختلف و يا از جهتى متفق و از جهتى مختلفند، اگر از هر دو جهت متفق باشند بطلانش واضحست زيرا تا يكى از دو چيز از ديگرى امتياز نداشته باشد ولو از يك جهت دوئيت محقق نمىشود بلكه آندو يك چيز است و بواسطه وضوحش در روايت ذكر نشده و اگر هر دو از تمام جهات مختلف باشند فرضش باطلست زيرا هيچ دو چيز در عالم نيست مگر اينكه يك جهت اتفاق دارند ولو جهت اتفاق تنها اشتراك در جود و شيئيت باشد كه اين را امام عليهالسلام نفرموده و دليل ديگرى فرموده و آن اين است كه تمام جهان مانند يك انسان است كه داراى اعضاء و جوارح بسيارى است و با آن كه هر يك از اعضاء خاصيت و عمل مخصوصى دارد ولى يك روح و نفس است كه مدير و فرمانرواى همه آنهاست همچنين است جهان هستى كه آسمان و زمين كوه و دريإ؛غغ و ماه و خورشيدش هر يك وظيفه مخصوصى دارد و عمل جدائى انحام مىدهد ولى در عين حال همه با هم همكارى و تشريك مسائى دارند و نفع ساكنان زمين و حيوان و گياه آن قدم بر مىدارند، انسان طورى آفريده شده كه مواد مخصوصى كه اندازه معينى تغذيه لازم دارد و از آن طرف زمين و گياه و حيوان روى زمين همان زينت احتياج به طلا و هردو در جهان هستى موجود است و اندازه احتياج بنابراين از ارتباط و هماهنگى اجزاء عالم و وحدت هدف و منظور پى مىبريم كه صانع و مدبر آنها يكى است.
و اما در صورتى كه دو خدا از جهتى متفق و از جهتى مختلف باشند لازم است يك امر وجودى در ميان باشد كه يكى از دو خدا آن را داشته باشد و ديگرى نداشته باشد تا امتياز صادق آيد و اين امر نمىتواند عدمى باشد زيرا اعدام تمايزى ندارد و ما به الامتياز واقع نشوند و نيز اين امر وجودى بايد قديم باشد و همراه آن دو خدا دوئيت قديم صادق آيد بنابراين خدايان سه تا شوند و چون سه شدند بين هر دو تاى آنها چنانكه گفتيم يك امر وجودى فارق لازم است پس خدايان پنج مىشوند و باز به همين ترتيب عدد خداها بالا مىرود تا به بىنهايت مىرسد و آن تسلسل باطل است و اگر بگويى بنابراين نبايد هيچ دو چيزى در خارج پيدا شود مىگوئيم فرق دو خدا با دو چيز خارجى اين است كه در دو چيز خارجى آن امر وجودى كه در ميان آيد و به آنها ضميمه شود مانند انضمام فصل به جنس است كه فصل جنس مبهم را تحصل مىدهد ولى در دو خدا چون واجب الوجود خود امر محصلى است پس ضميمه امر وجودى به آن ضميمه كردن محصل موجودى است به امر محصل موجود ديگر.
مطلب دوم: اثبات وجود خدا در اين قسمت مرحوم ملاصدرا(ره) ابتدا شرحى راجع به تقد م توحيد بر اثبات صانع و توضيح دليل انى و لمى مىدهد كه از شرح :متن حديث خارج است سپس حاصل بيان امام عليهالسلام را برهانى كرده و به شكل اول بر مىگرداند به اين طريق: جهان ساخته و بنا شده است و هر ساخته بنا شدهاى اقتضاى بانى و صانعى مىكند پس جهان صانعى دارد.
مطلب سوم: اثبات اينكه خدا وجود بحث است ماهيت خداى تعالى همان انيت اوست يعنى خدا جز همان حقيقت محض و انيت بحت ماهيتى ندارد و وجود صرفى است كه وجودى كاملتر و تمامتر از او نيست از اينرو عدم و عموم و خصوص عارضش نشود اينست معنى قول امام (عليهالسلام) شىء بخلاف الاشياء زيرا هر چيزى جز حقيقت وجود ماهيت خاصى هم دارد كه عدم و كليت و جزئيت عارضش شود و اشياء بسيارى از او سلب شود مانند جسم كه عقل نيست انسان كه فلك نيست ماده كه صورت نيست بخلاف ذات خدايتعالى كه كل وجود و وجود كل است پس در عالم هستى جز ذات او و صفات و افعال او چيزى نيست و نيز از اينجهت امام عليهالسلام نقايص و تصورات و تراكيب و كثرات و تغيرات را از او نفى كرده است و هر چه جز او باشد اين نقايص و معايب را دارد چنانچه جسم مركب است و هر چه به حس درك شود در خارج يا در ذهن كثير الافراد است و هر چه در عقل يا ذهن يافت شود قابل اشتراك بين كثيرين است و آنچه در زمان يافت شود نا پايدار و معدوم شدنى است ولى ذات خدا كه مثل و نظيرى ندارد نه به حس درك شود و نه زمان و دهر و ساعت بر او توارد كند.
6- مُحَمّدُ بْنُ يَعْقُوبَ قَالَ حَدّثَنِي عِدّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمّدٍ الْبَرْقِيّ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَلِيّ بْنِ النّعْمَانِ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ دَاوُدَ بْنِ فَرْقَدٍ عَنْ أَبِي سَعِيدٍ الزّهْرِيّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ كَفَى لِأُولِي الْأَلْبَابِ بِخَلْقِ الرّبّ الْمُسَخّرِ وَ مُلْكِ الرّبّ الْقَاهِرِ وَ جَلَالِ الرّبّ الظّاهِرِ وَ نُورِ الرّبّ الْبَاهِرِ وَ بُرْهَانِ الرّبّ الصّادِقِ وَ مَا أَنْطَقَ بِهِ أَلْسُنَ الْعِبَادِ وَ مَا أَرْسَلَ بِهِ الرّسُلَ وَ مَا أَنْزَلَ عَلَى الْعِبَادِ دَلِيلًا عَلَى الرّبّ
**اصول كافى جلد 1 صفحه: 108 رواية: 6 ***
ترجمه :
6- امام باقر عليهالس لام فرمود: خلقت پروردگار غالب و سلطنت پروردگار زبر دست و شكوه پروردگار ظاهر و نور پروردگار مسلط و دليل پروردگار صادق و اعترافى كه از زبان بندگان گذرد و آنچه پيغمبران آوردهاند و آنچه بر بندگان نازل شده، كافى است كه بر خردمندان راهنماى پروردگار باشد.
شرح :
در اين حديث شريف هشت چيز از آثار قدرت پروردگار و صفات او ذكر شده است كه خردمند در آنها بينديشد و پروردگار خويش بشناسد و در هر يك از پنج قسمت اول ممكن است كلمه سوم را صفت كلمه اول قرار داد و در هر يك معنى مناسبى لحاظ كرد.
**اصول كافى جلد 1 صفحه: 109***