بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مىباشد.
چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليهالرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مىباشد كه هر چيز را كه در آن مىافكنى، آن را مىسوزاند و فانى (1302) مىگرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مىگردد، و هرچند از او اخذ مىنمايى (1304) كم نمىشود، و همچنين موجودى را آتش مىگويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مىگويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مىخواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مىنمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مىرسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مىبيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مىنمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فىالله (1308) مىكنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مىشود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام كه: حضرت رسال پناه صلىالله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مىفرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمىجويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوستتر و پسنديدهتر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيدهام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مىجويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبهاى كه من او را دوست مىدارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مىشنود، و ديده اويم كه به آن ديده مىبيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مىگويد، و دست اويم كه به آن كارها مىكند. اگر مرا بخواند او را اجابت مىنمايم و دعاى او را رد نمىكنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مىكنم. و در هيچ چيز آنقدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمىخواهد، و من آزردگى او را نمىخواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شدهاند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مىكنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مىنمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مىدانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مىشود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مىشود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مىكنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مىباشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهمالسلام به هم رسانيده معانى اينها را مىفهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديدهاش نورى ديگر به هم مىرسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مىرسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مىشود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مىكند او را در آن چيز مىبيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مىكند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مىبيند. و اگر چيزى را مىشنود، از آن، كمالات دوست را مىشنود، و اگر دستش حركت مىكند در خدمت دوست حركت مىكند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مىشود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كردهاند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمىبيند، و بغير رضاى من چيزى نمىشنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مىشود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مىكند.
و بعضى گفتهاند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مىباشد، در مرتبه محبت به مرتبهاى مىرسد كه مرا بر اينها ترجيح مىدهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مىسازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مىكنم و از خدا مىطلبم كه در نظر باطلبينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شىء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه دادهاى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فىالله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پارهاى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مىفرستند و ذكر اسمش را شرف مىدانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مىكند و حضرت امام حسين را ذليل مىگرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلواتالله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مىشود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانهاش مىسايند و خاك ضريحش بر ديده مىكشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مىتوانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مىشود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مىگردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مىتوانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمىشود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مىكرد به قوت خود آن كار را مىكرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مىفرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مىنمايد و خدا مدبر امور او مىشود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مىخواهد مىگرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نمودهاند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمىشود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اينكه بيدارى كه مىكشم چشمم ضعيف مىشود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مىدهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مىبيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مىنمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مىشنوند، چيزى چند مىشنوند كه ديگران از آنها كرند و نمىشنوند. و به مقتضاى فتحالله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمههاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مىشود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مىريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مىگردد و همه يكبار مىيابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمهاش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مىشود و زياده از اين نمىتوان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مىفهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مىشنود و به من مىبيند و به من راه مىرود و به من سخن مىگويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مىآورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مىگويند در هر خس و خاشاك مىباشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مىتوانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كردهاند، بلاتشبيه از بابت آهنى مىشود كه در ميان آتش سرخ كردهاند؛ گمان مىكنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذرهاى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذرهاى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمنالملك (1345) مىزنند؛ و قطرهاى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مىكنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مىدارد: جهت كمالى مىدارد، و جهت نقص و عجزى مىدارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عينالحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلواتالله عليه الجمعين.
1350) حدوث عالم: اينكه عالم زمانى نبوده است و سپس به وجود آمده است.
1351) اوليت اضافى: اوليت به نسب چيز ديگرى و پيش از چيزديگر بودن، كه در نتيجه بتوان چيز سومى را پيش از آن تصور كرد؛ نه اوليت حقيقى به اين معنى كه اصولا تصور چيزى از وى محال است و از آن فراتر تصور ++پيش از وى+++ محال است.
1352) به آن اعتبار باشد: از آن لحاظ باشد - از آن نظر باشد - (اينجا): از نظر زمان، پيش از همه چيز باشد.
1353) سبق الهى: پيش {تر} بودن خداوند نسبت به موجودات.
1354) مقام: جايگاه موقعيت.
1355) قديم: موجودى كه زمان، پيش از او نباشد - موجودى كه همواره بوده است - موجودى كه علت نداشته باشد. توضيح: قديم بر دو نوع است: قدمىذاتى و قديم زمانى. در مقابل آن حادث است كه بر دو نوع است: حادث ذاتى و حادث زمانى. قديم ذاتى يعنى موجودى كه وجود آن از غيرش نباشد (و آن ذات خداوند متعال است). قديم زمانى يعنى موجودى كه همواره بوده است و وجود داشته است. حادث ذاتى موجودى است كه براى وجود خود نيازمند به غير خود (علت) باشد. حادث زمانى موجودى است كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است. با اين توضيح اشكالى ندارد كه موجودى كه حادث ذاتى است، قديم زمانى باشد. به عبارت ديگر اشكالى بر اين نيست كه تا خداوند بوده است، خالق بوده است و موجوداتى هستند كه هميشه بودهاند اما وجودشان وابسته به خداوند بوده است. به بيان ديگر اشكالى ندارد كه خداوند تا بوده است، خالق بوده است و علت وجود موجوداتى بوده است و هيچ گاه خداوند بيكار نبوده است. بنابراين با اين تقسيم براى حادث و قديم، به خلاف نظر مؤلف، لازم نيست كه وجود همه موجودات از طرف ازل متناهى باشد. اين نامتناهى بودن هستى موجودات حادث ذاتى لطمهاى به ذات خداوند خالق و علت آنها نخواهد زد و جهان هستى نيز مىتواند ازلى باشد و هموراه نيازمند خالق و علت باشد. پس حدوث عالم لزوما به معنى ازلى نبودن عالم نيست بلكه به معنى معلول و ممكن بودن عالم است.
1356) متواتر: خبرى كه گروهى كثير از راويان آن را نقل كنند به گونهاى كه جمع شدن همه آنها براى گفتن دروغ عادتا محال باشد. اين خبر ايجاد يقين درشنونده مىكند كه دروغ نيست.
1357) ممكن است كه متكلمان اديان تا آن زمان كه فكر دقيق فلسفى بشر ميان حادث و قديم ذاتى و زمانى فرق ننهاده بود، معتقد، به حدوث زمانى عالم بودهاند اما از زمان اين تفكيك و از هنگام آگاهى آنان از روابط علت و معلولى هستى، اين نظر كه حدوث عالم لزوما حدوث زمانى است، از نظر عالمان دين، ديدگاهى دقيق و واقعى شمرده نمىشود. از نظر اخبار و روايات نيز كافى است به سخنى از امير مؤمنان على (ع) اشاره كنيم كه: ++خداوند تا بوده است خالق بوده است.+++ و بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55) كه: كل يوم هو فى شأن (او هر روز {و هر هنگام} در كارى است). عقل نيز قبيح مىداند كه موجودى زنده و عالم و توانا، لحظهاى از توان خود بهره نبرد.
1358) قدم عالم: قديم بودن عالم - همواره بودن جهان.
1359) عقول قديمه: عقول به عقيده فلاسفه واسطههايى بين خالق و مخلوقاند كه در آن، مرتبه بالاتر، علت مرتبه پايينتر است. از آنجا كه بين علت و معلول بايد همگونى و به عبارت ديگر سنخيت باشد، اگر بين خالق و مخلوق رابطه علت و معلول بتوان فرض كرد، پس بايد اين واسطههاى ميان خالق و مخلوق نيز همچون خالق، قديم زمانى باشند.
1360) افلاك: جمع فلك - آسمانها - جهان جسمانى.
1361) هيولاى عناصر: ماده اوليه جهان هستى كه از آن عناصر مختلف پديد آمده است - ماده اوليه.
1362) صورت: شكلى كه هر چيز به خود مىگيرد.
1363) شق: شكافته.
1364) فاطر: از نو پديدآورنده - پديدآورنده نه از چيزى - پديدآورنده بدون اينكه آن را از تبديل يا تغيير چيزى پديدآورده باشد - سازنده بىماده.
1365) مسبوق به مادهاى است: از مادهاى ساخته شده است.