در سال 1098 ه.ق كه شاه سليمان صفوى مجلسى را به شيخالاسلامى اصفهان و حومه منصوب كرد و به او استقلال كامل در عمل داد، به مجلسى گزارش دادند كه بتى در اصفهان است و هنديان مقيم اصفهان (به تعبير ناقلان: كفار هند) آن را در نهادن پرستش مىكنند. وى افرادى را به آنجا گسيل داشت تا بت را بشكنند. هنديان دارايى بسيارى به شاه بخشيدند به اين اميد كه از شكستن بت جلوگيرى كند و آنها نيز بت را به هند انتقال دهند. شاه نپذيرفت و بت را شكستند. اين بت خدمتكارى داشت كه پس از اين رخداد، از دورى آن بت طاقت نياورد و خود را به دار آويخت و كشت(2).
اين واقعه را سيد نعمتالله جزايرى شاگرد مجلسى در كتاب مقامات نقل كرده است و ديگران هم اين را منكر نشدهاند. برخى نيز مجلسى را به خاطر اين عمل ستودهاند.
پرسشى كه در اينجا مىتوان به ميان آورد اينكه: هنديان، آن بت را چه مرتبتى مىنهادند؟
اگر آن را خالق خود مىدانستند و وجود خود را وابسته به وجود او، شكستن بت مىتوانست ابطال عقيده آنان باشد زيرا با شكستن آن و زنده ماندن هنديان، خالقيت بت منتفى مىشود؛ كارى كه ابراهيم (ع) كرد و وجدان بتپرستان را برانگيخت. اما اگر چنين نبوده است و هنديان تنها آن را احترامى مىنهادهاند و آن را مجسمه يا مظهر و نماد بودا يا يكى از خدايان خود مىدانستهاند، اين شكستن چه تأثيرى در آنان مىتواند نهاده باشد؟ چه حجتى بىپاسخ براى آنان آورده شده و كدام براهين عقلى براى آنان اقامه شده است تا از آيين و باور خويش دست بردارند؟ كدام عالم و دانشمند ايشان به بحث فراخوانده شده است؟ اين كار چه امتياز و دستاوردى براى اسلام به ارمغان آورده يا چه خطر و آسيبى را از آن دور ساخته است؟ آيا در آن زمان كسى در اصفهان متخصص شناخت اديان هندى و مباحثه كلامى با عالمان آن بوده است؟ و... .
159 سال پيش از آن كه مجلسى شيخالاسلامى پايتخت (اصفهان) را بپذيرد، شاه طهماسب صفوى همين فرمان را براى عالم بزرگ شيعى، على بن حسين بن عبدالعالى كَرَكى (معروف به محقق كركى) صادر كرد. پايتخت صفوى در آن زمان هرات بود. پيش از آنكه محقق كركى به هرات پا بگذارد، شاه مجالس بحث و مناظرهاى ميان علماى شيعه و سنى ترتيب داده بود. در مجلس اول، يكى از علماى متعصب اهل سنت كه سى سال عهدهدار منصب شيخالاسلامى هرات و كل خراسان بود، به خاطر مخالفت شديد با شيعه، به فرمان شاه به قتل رسيد. چند روز بعد كه محقق كركى به هرات رسيد و از اين ماجرا آگاه شد، بر قتل او تأسف خورد، شاه را به خاطر اين كار نكوهش كرد و گفت كه اگر او كشته نمىشد، با حجتها و برهانهاى عقلى و نقلى او را ساكت مىكرديم و از پذيرش او، بيشتر مردم ماوراءالنهر و خراسان به مذهب حقه شيعه اثناعشرى مىگرويدند(3).
به هر حال، اينكه شخصى عالم دين و مذهب خويش باشد، لزوما به اين معنى نيست كه آيين ديگر را نيز بشناسد و بتواند با علماى آن به بحث و مناظره بپردازد و با استدلال، آنها را ساكت كند. در هر صورت، اين حجتهاى بىپاسخاند كه تعيين مىكنند چه كسى مخالف حق، حق ستيز، معاند، لجباز و در نتيجه كافر است، تا بتوان احكام كفر را بر وى جارى كرد. اگر حجت كامل و تمام و برهان قاطع نباشد، چه فرق است ميان اينكه مسلمانان به فتواى عالم خويش بتكدهاى را خراب كنند با اينكه بتپرستان به دستور روحانى خود مسجدى را ويران سازند.