ابن شهاب زهرى مى گويد: در زمان عبدالملك بن مروان در هنگامى كه نيت جنگ داشتم در بين راه وارد دمشق شدم تا بر او سلام كنم .
عبدالملك را در قبه اى نزديكى قائم يافتم كه در روى فرشى گسترده و در زير او دو قاليچه بود. من بر او سلام كردم و پس از آن در نزد او نشستم .
گفت : اى پسر شهاب ! چاشتگاه روزى كه على بن ابى طالب (ع ) كشته شد، آيا مى دانى كه در بيت المقدس چه اتفاق افتاده بود؟ گفتم : آرى ! گفت : برخيز با من بيا!
من برخاستم و از پشت مردم مى رفتم تا اينكه به پشت قبه رسيدم ، عبدالملك در حالى كه از روى مهر و عطوفت ، صورت خود را به طرف من نموده بود، گفت : بگو ببينم چه واقعه اى حادث شده بود؟ من گفتم : هيچ سنگى را از زمين بيت المقدس بر نمى داشتند مگر آن كه در زير آن خون بود.
او به من گفت : از افرادى كه از اين واقعه خبر دارند غير از من و تو كسى باقى نمانده است ؛ ديگر از اين پس نبايد كسى اين قضيه را از تو بشنود.
من نيز اين داستان را تا وقتى كه عبدالملك زنده بود براى كسى نقل نكردم .(464)
464-مستدرك حاكم ، ج 3 ص 113