دخترم گريه مكن

حبيب بن عمرو گويد: من خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) رسيدم پس از ضربت خوردن او، زخمش را باز كردند، گفتم : يا اميرالمؤ منين اين زخم شما چيزى نيست و باكى بر شما نيست .
فرمود: اى حبيب ، من هم اكنون از شما جدا مى شوم .
من گريستم و ام كلثوم هم كه نزد او نشسته بود گريست به او فرمود: دختر جانم چرا گريه مى كنى ؟
گفت : جدايى شما را در نظر آوردم و گريستم .
فرمود: دخترم گريه مكن به خدا اگر تو هم مى ديدى آن چه را پدرت مى بيند نمى گريستى .
حبيب گويد: به او عرض كردم : چه مى بينى يا اميرالمؤ منين ؟
فرمود: اى حبيب ، مى نگرم كه همه فرشتگان آسمان و پيغمبران براى ملاقاتم دنبال هم ايستاده اند و اين هم برادرم محمد رسول خدا(ص ) است كه نزد من نشسته است و مى فرمايد: بيا كه آن چه در پيش دارى بهتر است برايت از آن چه در آن گرفتارى .
گويد: هنوز از نزد او بيرون نرفته بودم كه وفات كرد چون فردا شد بامداد امام حسن بر منبر ايستاد و اين خطبه را خواند پس از حمد و ستايش خدا فرمود: اى مردم در اين شب بود كه قرآن نازل شد و در اين شب عيسى بن مريم بالا رفت و در اين شب يوشع بن نون كشته شد و در اين شب اميرالمؤ منين از دنيا رفت ، به خدا هيچ كدام از اوصياى پيغمبران گذشته پيش از پدرم به بهشت نروند و نه ديگران و چنان بود كه رسول خدا كه او را به جبهه جهادى مى فرستاد جبرييل از سمت راستش به همراه او نبرد مى كرد و ميكاييل از سمت چپش پول زرد و سفيدى از او به جا نمانده جز هفتصد درهم كه از حقوق خود پس انداز كرده بود تا خادمى براى خانواده خود بخرد.(394)

 

394-امالى شيخ صدوق ص 319 318
 

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: