ابن عباس مى گويد: على (ع ) فرمود: بيا امشب با هم كنار قبر زهرا برويم .
پاسى از شب گذشته بود كه ابن عباس به در خانه على (ع ) آمد و هر دو آرام آرام به سوى بقيع رفتند. هنگامى كه كنار قبر زهرا رسيديم على خود را روى قبر انداخت و شروع به مرثيه سرايى كرد و فرمود: خانم ، اى ياور على ، اى جان على ، چرا مرا تنها گذاشتى ، هستى من تو بودى ، پس از گفتن اين سخنان ، امام كنار قبر زهرا(س ) خوابش برد. پس از لحظه اى از خواب برخاست و فرمود: ابن عباس برويم خانه .
گفتم : آقا، هميشه تا اذان صبح مى ماندى و مى فرمودى اى كاش شب طولانى تر مى شد، حال چرا برگردى ؟
امام فرمود: در خواب بودم كه خانمم زهرا با حالت نگرانى آمد و فرمود: على جان ، تو در كنار من خوابيده اى ، سرى به خانه بزن كه حسنين بهانه مادر را گرفتند.
ابن عباس مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم على (ع ) در حجره نشسته ، حسنين روى زانوى على اند، بابا گريه مى كند، زينب اشك پدر را پاك مى كند.