بى ارزشى مقام دنيا

هنگامى كه على (ع ) به طرف بصره آهنگ نمود به ربذه نزول اجلال كرد، دنباله حاجى ها گرد آمدند تا بيانات الهى آن ذات با بركات را استماع نمايند على (ع ) آن هنگام در ميان خيمه خود بود.
ابن عباس گويد: وارد خيمه آن جناب شده ديدم مشغول وصله زدن كفش ‍ خود است ، عرض كردم : ما به اصلاح كار خود نيازمندتريم از آن چه هم اكنون بدان پرداخته اى ، على (ع ) پاسخ مرا نداده و همچنان به كار خود مشغول بود پس از آن كه از وصله زدن آسوده شد هر دو جفت كفشش را در برابر من افكنده فرمود: بهاى اين جفت كفش چقدر است ؟
عرض كردم ؟ ارزشى ندارد.
فرمود: در عين حال چقدر مى ارزد؟
عرض كردم : نيم درهم .
فرمود: به خدا قسم اين زوج كفش ارزشش نزد من بيشتر از خلافت بر شماست ، مگر در صورتى كه بتوانم حقى را به پا بدارم يا باطلى را از بين ببرم .
گفتم : حاجى ها گرد آمده تا از فرمايشات شما استفاده نمايند. آيا اجازه مى دهى من با آنها صحبت كنم اگر كاملا توانستم از عهده گفتار خود برآيم از ناحيه تو بوده و آفرينش بر توست و اگر نتوانستم كارى از پيش ببرم زيانش متعلق به خود من است .
فرمود: نه من خود با آنها سخن مى گويم آنها با دست هاى درشت خود به سينه من زد كه متاءلم گرديدم .
على (ع ) كه معلوم شد از سخن نابجاى من سخت ناراحت شده از جا برخاست من براى ترميم حال آن حضرت و پوزش خواستن از بى ادبى خود به دامن آن حضرت چنگ زده و او را سوگند دادم كه خويشاوندى را مراعات كند و ضمنا اجازه سخنرانى به من مرحمت كند، فرمود: سوگند مده سپس از خيمه خارج شده حاجى ها اطراف او را گرفتند.
حضرت امير (ع ) حمد و ثناى الهى به جا آورده فرمود: خداى متعال محمد را به رسالت مبعوث ساخت و در آن روزگار در ميان عرب كسى پيدا نمى شد كه كتاب خواند و يا شايستگى ادعاى نبوت داشته باشد و آن جناب به نيروى الهى مردم را به صراط نجات دعوت مى كرد و سوگند به خدا من هم در نجات آنها فروگذارى نكردم و تغيير و تبديل روا نداشته و خيانتى از من سر نزد و به همين مرام باقى بودم تا خلافت به كلى از من روگردان و به ديگران متوجه شد. مرا با قريش چه كار؟ به خدا سوگند در آن هنگام كه كافر بودند با آنان پيكار كردم و هم اكنون كه مفتون دست بى وفايان واقع شده اند با آنان مى جنگم و همانا مسير فعلى من بر اثر تعهدى است كه دارم . سوگند به خدا شكم باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن خارج سازم .
و مى دانم قريش در صدد انتقام ما برنيامده مگر از آن جهت كه خدا ما را بر آن برترى داده و از ميانشان به بزرگى و آقايى برگزيده و اين دو شعر خواند: به جان خودم سوگند، گناه است دوغ خالص بياشامى و خرماى بى پوست را با شير و كره بخورى ما در آن وقت كه اهميتى نداشتى و اطراف تو را درخت هاى خشك و خالى فرا گرفته بود مقام و منزلت به تو داديم .(209)

 

209- الارشاد، ص 238 237.
 

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: