ميثم مى گويد: شبى از شب ها على (ع ) مرا با خود از كوفه بيرون برد تا رسيديم به بيابانى آن جا خطى كشيد و به من فرمود: از اين خط تجاوز نكن ، مرا گذاشت و خود رفت . آن شب شب تاريكى بود. من با خود گفتم . عجيب ، مولاى خودم را در اين بيابان تنها گذاشتم با آن كه او دشمنى زيادى دارد به خدا قسم كه دنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم . پس به جستجوى آن حضرت پرداختم . او را در حالى يافتم كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده با چاه گفتگو مى كند، همين كه امام آمدن مرا احساس كرد فرمود: كيستى ؟
عرض كردم : ميثم .
فرمود: آيا نگفتم از خط تجاوز مكن . گفت : سرور من ، ترسيدم خدا نكرده از دشمنان به شما آسيبى برسد، دلم طاقت نياورد.
فرمود: آيا چيزى شنيدى از آن چه مى گفتم .
عرض كردم : نه
فرمود:اى ميثم ،
و فى الصدر لبانات |
اذا ضاق لها صدرى |
نكت الارض بالكف |
و ابديت لها سرى |
فمهما تنبت الارض |
فذاك النبت من بذرى |
در سينه من اسرارى است ، وقتى كه دلم از جهت آنها تنگ مى شود زمين را با دستم مى كنم ، راز دلم را ظاهر مى نمايم پس هر وقتى كه بروياند آن زمين گياهى را، از آن تخمى است كه من كاشته ام .(61)
61- بر امير مومنان على (ع ) چه گذشت ، ص 317 316.