(از سری داستانهای کسانی که به محضرشریف امام زمان(عج) رسیده و در هنگام تشرف آن حضرت را نشناخته اند)
آقا شيخ باقر نجفى , از شخص صادقى كه دلاك بود, نقل مى كند: ايشان پدر پيرى داشت و در خدمتگزارى او كوتاهى نمى كرد حتى آن كه خودش كنارمستراح براى او آب حـاضر مى كرد و منتظر مى ايستاد تا بيرون بيايد و او را بجاى اولش برساند و خلاصه هميشه مواظب خدمت او بود, مگر در شبهاى چهارشنبه كه به مسجدسهله مى رفت .
پس از مدتى رفتن به مسجدسهله را هم ترك نمود.
از او پرسيدم : چرا رفتن به مسجد را ترك كرده اى ؟ گـفـت : چـهل شب چهارشنبه به آن جا رفتم .
وقتى شب چهارشنبه آخر رسيد, جزنزديك مغرب رفـتن برايم ممكن نشد, لذا تنها به طرف مسجد براه افتادم .
شب شد ومن مى رفتم تا اين كه فق ط يك سوم راه باقى ماند.
آن شب مهتابى بود ناگاه شخص عربى را ديدم كه بر اسبى سوار است و به طـرف من مى آيد.
با خود گفتم الان اين عرب مرا برهنه مى كند.
وقتى به من رسيد به زبان عربى بدوى با من سخن گفت و از مقصدم پرسيد.
گفتم : به مسجدسهله مى روم .
فرمود: خوراكى همراه خود دارى ؟ گفتم : نه .
فرمود: دست در جيب خود ببر.
گفتم : چيزى ندارم .
بـاز هـمـان سـخن را به تندى تكرار فرمود.
من هم دست خود را در جيبم كردم مقدارى كشمش يافتم كه براى طفل خود خريده بودم , ولى فراموش كرده بودم كه به او بدهم ودر جيبم مانده بود.
آنـگـاه به من فرمود: اوصيك بالعود تا سه مرتبه .
(در زبان عربى بدوى , پدر پير را عود مى گويند.
يعنى تو را نسبت به پدر پير خود, سفارش مى كنم ) واز نظرم غايب گرديد و متوجه شدم كه ايشان حـضـرت مـهدى (ع ) بوده و باز فهميدم كه آن حضرت راضى به جدايى من از پدرم , حتى شبهاى چهارشنبه نيستند, لذا ديگربه مسجد نرفتم
منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عج) یا خلاصه العبقری الحسان