(از سری داستانهای کسانی که به محضرشریف امام زمان(عج) رسیده و در هنگام تشرف آن حضرت را نشناخته اند)
شيخ آقا بزرگ تهرانى از شيخ حسين , خادم مسجد سهله , نقل مى كند: در سـفـر اولـى كـه بـا جـنـاب شـيـخ اعـظـم , شيخ محمد طه اعلى اللّه مقامه به مشهد مقدس مشرف شديم , نزديك مشهد يعنى ميامى رسيديم من بر حيوان سوارى خود طى مسافت مى كردم .
چـيزى از راه را طى نكرده بوديم كه آن حيوان از حركت باز ماند و كم كم عقب افتادم بطورى كه اثرى از قافله ديده نمى شد.
پياده شدم و قدرى پياده با حيوان راه رفتم , ولى حيوان به خاطر ورمى كه در دستش پيدا شده بود, نمى توانست راه برودو من هم از حركت عاجز شدم .
در اين جا بارم را فرود آورده و فرشم را بر زمين پهن نمودم و در وسط صحرا مثل اين كه در خانه ام بـاشـم , نـشستم و مدت مديدى در فكر بودم و به حضرت رضا (ع )خطاب مى نمودم و عرايضى را عرض مى كردم و مى گفتم : مولاجان من زائر شمايم واز كاروان عقب افتاده ام و دست حيوانم شل شـده اسـت .
و امـثـال ايـن مطالب را ذكرمى كردم .
ناگاه ديدم شخص عجمى كه بر حيوان قوى سـفـيـدى سـوار است , از راه مى آيد گفتم : لابد اين شخص از زوار است .
وقتى رسيد, سلام كرد.
جـواب سـلامش رادادم .
خيال كردم كه او هم به واسطه امرى از كاروان عقب افتاده است .
بعد از جواب سلام , ايشان به فارسى مشغول صحبت شد و من هم فارسى بلد بودم .
مرا به اسم نام برد و گفت : اى شيخ حسين , طورى نشسته اى مثل اين كه در خانه خودت نشسته باشى آيا نمى دانى اين جا چه جايى است ؟ گفتم : بلى , اما قضيه من چنين و چنان است .
گفت : برخيز بارت را روى حيوانت مى گذاريم و مى رويم شايد خداوند ما را به قافله برساند.
گفتم : آيا نمى بينى كه دستش چه شده و نمى تواند راه برود؟ اصـرار كـرد گـفـتم : لاحول ولا قوة الا باللّه و برخاستم .
بار بر روى حيوان قرار گرفت من هم به اجبار او, حيوان را مى راندم و ايشان نيز كم كم راه مى رفت .
در بـيـن راه گـفـت : اى شـيـخ حسين , بار من سبك تر از بار تو است , بارت را روى حيوان خودم مى گذارم و بار خودم را روى حيوان تو.
گفتم : ميل خودتان .
بـار مرا گرفت و روى حيوان خودش گذاشت و بار خودش را روى حيوان من و به همين كيفيت مى رفتيم .
گفت : اى شيخ حسين , نمى خواهى حيوان خودت را با حيوان من مبادله كنى تا سر به سر شود؟ گـفـتـم : اى برادر, تو عجمى و من عرب , گمان مى كنى من نمى فهمم كه مرا مسخره مى كنى ! حـيـوان شما ده برابر حيوان من مى ارزد, با اين كه من در اين صحرا در معرض هلاكتم و چاره اى نـدارم جـز اين كه مال و بارم را بگذارم و بروم تا خود را از هلاكت خلاص كنم .
معلوم است كه اين حرف تو جز براى مسخره كردن من نيست .
گـفت : از استهزاءكردن , به خدا پناه مى برم .
تو چه كار دارى , من مى خواهم حيوانم را باحيوان تو معاوضه كنم .
هـر چـه مـى گـفـتم : اى برادر مرا مسخره نكن , اصرار مى كرد, تا اصرارش بحدى رسيدكه قبول كردم .
گفت : پس سوار شو.
من بر حيوان او سوار شدم ديدم انگار مثل مرغى مى پرد.
آن مرد گفت : تو به قافله ملحق شو من هم ان شاءاللّه تعالى ملحق مى شوم .
زمـان كـمـى گذشت كه ديدم به قافله رسيده ام آن هم در نزديكى منزل و مثل آن كه از آن مرد غـافل شدم .
همين كه به منزل رسيدم , پياده شده و مشغول رسيدگى به حيوان گرديدم و وقتى كارم تمام شد براى خوردن قهوه خدمت شيخ محمد طه رسيدم .
وقتى داخل شدم ,سلام كردم .
فـرمود: شيخ حسين , چرا امروز در راه با ما نبودى ؟ چون بناى من بر اين بود كه هرروز حيوانم را جلوى محمل شيخ يك ساعت يا بيشتر راه مى بردم و ايشان براى من حكاياتى را نقل مى فرمودند.
عرض كردم : شيخنا قضيه من اين بود و جريان را نقل كردم .
فرمود: آن مرد كجااست ؟ عرض كردم : خودش را به ما مى رساند, ولى هنوز نرسيده است .
فـرمـودند: بلكه او قبل از تو رسيده است , آيا گمان مى كنى كه اين طور كارها را درچنين مكانى كسى غير از ائمه معصومين (ع ) انجام مى دهد؟ بعد شيخ به خاطر اين جريان قصيده اى در مدح حضرت رضا (ع ) انشاء نموده وقضيه را در آن درج نمود.
جـنـاب شيخ آقا بزرگ تهرانى فرمودند: شيخ حسين بعضى از ابيات آن قصيده را براى من خواند, ولـى مـن فـرامـوش نـمـوده ام .
و گـفت : آن شخص را هم ديگر ابدا نديدم و باآن حيوان تا تهران بـرگشتم .
در آن جا مريض شدم و آن را به قيمت گزافى فروختم ودر معالجه مرض و مراجعتم , مصرف كردم
منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عج) یا خلاصه العبقری الحسان