(از سری داستانهای کسانی که به محضرشریف امام زمان(عج) رسیده و در هنگام تشرف آن حضرت را نشناخته اند)
اسماعيل خان نوايى نقل كرد: مـادرى داشتم كه در كمالات و حالات معنوى از اكثر زنان اين زمان ممتاز بود و اوقات خود را در طـاعـات و عبادات بدنى صرف مى كرد.
گناه و معصيتى مرتكب نمى شد و اززنهاى صالحه عصر خود محسوب مى شد و بلكه كم نظير بود.
مادر بزرگم (والده او)نيز زنى صالحه بود و از نظر مالى وضـعيت خوبى داشت , به طورى كه مستطيع شد وعازم حج بيت اللّه الحرام گرديد.
مادر مرا هم بـا آن كه در اول تكليف , يعنى ده ساله بوداز ثروت خود مستطيع كرد و با خود برد و با سلامتى از حج مراجعت كردند.
مـادرم مـى گـفت : پس از ورود به ميقات و احرام عمره تمتع و داخل شدن به مكه معظمه , وقت طـواف تـنـگ شـد, بـه طـورى كـه اگـر تاخيرى صورت مى گرفت , وقوف اختيارى عرفه فوت مـى گـشت و به وقوف اضطرارى تبديل مى شد به همين جهت حجاج مضطرب بودند تا طواف و سعى صفا و مروه را تمام كنند.
از طرفى تعداد آنهادر آن سال از سالهاى ديگر بيشتر بود, لذا والده و من و جمعى از زنان همسفر,راهنمايى براى آموزش حج گرفتيم و با عجله تمام به قصد طواف و سـعـى خـارج شـديـم بـا حـالـتى كه از اضطراب گويا قيامت بر پا شده است , همان طورى كه خـداوندتعالى بعضى از حالات آن روز را فرموده كه : يوم تذهل كل مرضعة عما ارضعت (درآن روز مادر, بچه شيرخواره خود را فراموش مى كند.
) وقتى والده و ديگر همراهان مشغول انجام وظايف خود بودند, به كلى مرا فراموش كردند.
در اثناى راه نـاگاه متوجه شدم كه با والده و بقيه همراهان نيستم .
هر قدر دويدم و فرياد زدم , كسى از آنها را پـيـدا نـكـردم و مـردم هم چون به كار خود مشغول بودند به هيچ وجه به من اعتنايى نداشتند.
ازدحـام جمعيت هم مانع از حركت و جستجومى شد.
از طرفى چون همه يك شكل لباس پوشيده بودند, نمى توانستم از اين طريق هم به جايى برسم .
راه را نمى دانستم و كيفيت اعمال را هم بدون راهـنـمـا نـيـامـوخته بودم و تصور مى كردم كه ترك طواف در آن وقت باعث فوت كل حج در آن سـال مـى شـود و بـايد اين مسير پر خطر و پر زحمت را دوباره طى كنم و يا تا سال آينده درآن جا بمانم .
به هر حال نزديك بود عقل از سرم برود و نفس در گلويم حبس شود و بميرم .
بالاخره چون ديدم فرياد و گريه فايده اى ندارد خود را از مسير عبور مردم به كنارى رسانيدم كه لااقل از فشار حجاج مـحـفـوظ بـمـانـم و در گـوشه اى مايوس و نااميد توقف كردم .
درآن جا به انوار مقدسه و ارواح معصومين (ع ) متوسل شدم و عرض مى كردم : ياصاحب الزمان ادركنى و سر را بر زانو نهادم .
نـاگـاه بـعـد از توسل به امام عصر (ع ) و سر بر زانو گذاشتن , صدايى شنيدم كه كسى مرابه اسم خودم مى خواند.
وقتى سر برداشتم , جوانى نورانى را با لباس احرام نزد خودديدم فرمود: برخيز بيا و طواف كن .
گفتم : شما از طرف والده ام آمده ايد؟ فرمود: نه .
گـفـتـم : پـس چـطور بيايم ؟ من اعمال طواف را بلد نيستم .
تازه به تنهايى نمى توانم خودم را از جمعيت حفظ كنم .
فرمود: اينها با من .
هر جا كه من رفتم بيا و هر كارى كه مى كنم بكن .
نترس و جرات داشته باش .
بـا ايـن گفته , غصه ام از بين رفت و قلب و اعضايم قوتى گرفتند, لذا برخاستم و با آن جوان به راه افـتادم .
چيزهاى عجيبى از ايشان ديدم , گويا به هر طرف كه رو مى آوردمردم بى اختيار راه را باز مـى كـردنـد و بـه كـنـارى مـى رفتند, به طورى كه با اين همه جمعيت من اصلا احساس فشارى نمى كردم .
تـا اين كه بالاخره وارد مسجد الحرام شده و به محل طواف رسيديم .
جوان به من روكرد و فرمود: نـيت طواف كن و براه افتاد.
مردم اين جا هم بى اختيار راه مى دادند.
تاآن كه به حجرالاسود رسيد.
حجر را بوسيد و به من نيز اشاره فرمود: حجر را ببوس .
من هم آن را بوسيدم و روانه شد تا آن كه به جـاى اول رسـيـد و توقف كرد و اشاره فرمود كه نيت را تجديد كن و دوباره حجرالاسود را بوسيد.
هـمـيـن طور تا آن كه هفت شوط (هر شوط, يك بار دور زدن به گرد خانه كعبه است ) طواف را تـمـام كـرد و در هربار حجر را مى بوسيد و به من مى فرمود كه ببوسم و معمولا اين سعادت براى همه كس ميسر نمى شود, مخصوصا اگر بخواهد بدون مزاحمت و فشار باشد.
به هر حال براى نماز طواف به مقام حضرت ابراهيم (ع ) رفتند و من هم با ايشان بودم .
پس از نماز فرمودند: برنامه طواف , ديگر تمام شد.
مـن بـه خاطر تشكر و قدردانى , چند تومان طلايى كه با خود داشتم , بيرون آوردم و باعذرخواهى تمام , نزد ايشان گذاشتم كه قبول كنند.
اشاره فرمودند: بردار.
از اين كه تعدادشان كم بود, معذرت خواستم .
فرمودند: براى دنيا اين كار را نكردم .
بعد به سمتى اشاره نموده و فرمودند: مادر وهمراهانت آن جا هستند به آنها ملحق شو.
وقتى متوجه آن طرف شدم و دوباره به سمت ايشان نظر انداختم كسى را نديدم .
باسرعت خود را بـه هـمـراهـان رسـانـدم ديدم آنها ايستاده و نگرانند.
وقتى مادرم مرا ديدخوشحال شد و از حالم پرسيد.
واقعه را نقل كردم .
همه تعجب كردند مخصوصاآن كه در هر دور حجرالاسود را بوسيده ام و احساس فشار و مزاحمت نكرده ام .
و اين كه نام خود را از آن شخص شنيده ام .
از راهنمايى كه با ايشان بود, پرسيدند: آيا اين شخص را مى شناسى ؟ و آيا از جمله راهنماهاى اين جا است ؟ گفت : اين شخص كه مى گويد از جمله اين راهنماها و آدمها نيست , بلكه او كسى است كه پس از ياس و نااميدى دست اميد به دامن او زده شده است .
هـمگى نظر او را تحسين كردند.
خودم هم بعد از دقت و توجه به مشخصات قضيه ,يقين كردم كه او امام زمان (ع ) بوده است
منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عج) یا خلاصه العبقری الحسان