(از سری داستانهای کسانی که به محضرشریف امام زمان(عج) رسیده و در هنگام تشرف آن حضرت را نشناخته اند)
حاج ملا هاشم صلواتى سدهى (ره ) كه قضيه قبل از ايشان نقل شد, فرمود: سـفـر ديـگـرى كـه به حج مشرف مى شدم , در بوشهر, براى گرفتن جواز, به دفتر صاحب كشتى رفـتـم .
وقـت تنگ و مسافر زياد بود.
در آن موقع , همين يك كشتى براى حمل حجاج حاضر بود و عـده مسافرين تكميل و بلكه اضافه بر ظرفيت آن بود, لذا جوازهاتمام شد و به ما ندادند اصرار هم اثرى نبخشيد.
با رفقا به حالت نااميدى در قايق نشسته و به طرف كشتى حركت كرديم .
نردبانهاى كشتى نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند.
من هم بالا رفتم تا در كشتى بنشينم , ولى چون گذرنامه نداشتم , نگهبان و بازرس , به زور مرا از سر نردبان پايين فرستاد.
بـا دل شـكـسـتـه و حال پريشان گفتم : اگر نگذاريد سوار كشتى شوم , خود را در آب مى اندازم .
بازرسها اعتنايى نكردند.
عـده اى از همراهان كه در راه رفيق بوديم و سابقه حالم را مى دانستند, ناظر جريانات بودند, ولى كارى از آنان بر نمى آمد.
مـن ديـوانه وار گفتم : خدايا به اميد تو مى آيم و خود را در آب انداختم و ديگر نفهميدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بى خود شدم .
يك وقت بهوش آمدم , ديدم لباسهايم تر است و بر روى شـنـهاى ساحل افتاده ام .
سيدى جوان در شمايل اعراب ,فصيح و مليح و معطر و خوشبو, با كمال ملاطفت بازوهايم را ماساژ مى داد.
ايشان جريان افتادن در آب را سؤال فرمود.
همه قضايا را خدمت ايشان عرض كردم .
فرمود: نااميد نباش كه ما تو را به كشتى مى نشانيم و به مقصد مى رسانيم و برايت مهمان دار معين مى كنيم , چون ما در اين كشتى سهمى داريم .
برخيز اين طناب را بگيرو بالا برو.
ديـدم پـهـلوى ديوار كشتى هستم و طنابى از آن آويزان است .
طناب را گرفتم و آن سيدهم زير بـازويم را گرفت و كمكم كرد تا بالا رفتم و ديدم هنوز كسى از مسافرين دركشتى ننشسته است .
مقدارى در آن جا گشتم و عرشه را پسنديدم .
بعد هم نشستم وخوابم برد.
وقتى بيدار شدم , ديدم بـه قدرى جمعيت در كشتى نشسته كه نمى شودحركت كرد.
شاهزاده اى از اهل شيراز كنارم بود پـرسـيـد: از كـجـا بـه كشتى آمديد؟ شماهمان كسى نيستيد كه در آب افتاديد و هر چه ملاحان گشتند شما را نيافتند؟ گفتم : چرا, و قضيه نجات خود را براى او گفتم .
خـيـلـى گـريه كرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت : تا وقتى با هم هستيم , شما مهمان من مى باشيد.
در همين وقت پاسبانى كه معروف به عبداللّه كافر بود, براى بازرسى گذرنامه ها آمد ويك يك آنها را بـررسـى مـى كـرد.
شـاهـزاده گفت : برخيزيد و در صندوق من , كه خالى است , مخفى شويد تا بگذرد, چون جواز نداريد.
گفتم : يقينا جواز من از شما قويتراست و هرگز مخفى نمى شوم .
در ايـن حـال مامورين به ما رسيدند و گذرنامه خواستند.
دست خالى ام را باز كردم ,يعنى صاحب كـشـتـى بـه مـن چيزى نداد.
خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا كنند كه به آنها پرخاش كردم و گفتم : شما اول جلوى مرا گرفتيد, اما شريك كشتى از بيراهه مرابه اين جا رسانيد.
هـيـاهـو زياد شد.
مردم از اطراف به صدا آمدند كه اين همان بيچاره اى است كه او را ازنردبان رد كرديد و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نيافتند.
وقـتـى عـبـداللّه از قـضيه آگاه شد, چون قسمتى از جريان را خودش ديده بود از ماگذشت , اما طـولـى نـكـشـيد كه صاحب كشتى و كاپيتانها نزد ما آمدند و عذرخواهى كردند.
خواستند از من پـذيـرايى كنند مخصوصا يكى از صاحبان كشتى كه مسلمان بودبه عنوان اين كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه در اين كشتى سهمى دارند و اين حكايت شاهد صدق دارد, ولى آن شاهزاده مانع شد و مى گفت : هادى نجات دهنده , دستورضيافت را قبلا به من فرموده است .
انـصـافـا شـرط پـذيـرايـى را كـامـلا بـجا آورد و در هيچ جا كوتاهى نكرد, تا به شيرازبرگشتيم , يعنى محبت را از حد گذرانيد.
خدا به او جزاى خير دهد
منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عج) یا خلاصه العبقری الحسان