(از سری داستانهای کسانی که به محضرشریف امام زمان(عج) رسیده و در هنگام تشرف آن حضرت را شناخته اند)
تاجر متقى حاج محمد على گفت : روزى در بـازار بـودم .
حـاج محمد حسين كه از تجار بود, به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم .
هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد, بناى مصافحه و معانقه و اظهار محبت كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براى صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد.
كمى ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اى به منزل او بروم , لذا تامل نمودم .
ايشان از حال من , مطلب را دريافت , لذا گفت : اگر هم مى ترسيد, مى توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد, مانعى ندارد.
من وعده دادم و ايشان نشانى خانه را داد.
شب به آن جا رفتم , ديدم تشريفات وتداركات زيادى بجا آورده است .
ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت , آن است كه من از دزفـول شـمـا فـيضى عظيم برده ام , لذا چون شنيدم شما از اهل آن جاييد,خواستم قدرى تلافى كرده باشم .
جريان اين است كه من ثروت زيادى دارم , ولى قبلاهيچ اولادى نداشتم و به اين دليل مـحزون بودم و غصه مى خوردم , تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم .
در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براى حاجات مهم , چه توسلى در اين جا مؤثر است .
گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است , كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصر (ع ) مى شود)).
مـن مـدتى شبهاى چهارشنبه را به آن جا مى رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم , بجا مـى آوردم .
تـا آن كـه شبى در خواب كسى به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدى محمد على نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است .
من تا آن روز, اسم دزفول رانشنيده بودم , لذا از بعضى افراد, نام و راه آن جا را پرسيدم , و به آن طرف حركت كردم .
وقتى به آن جا رسيدم , نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مى خواهم كسى را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد, به جستجوى من بيرون نيا تا خودم برگردم .
از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر كوچه و محله اى كه رفتم و سراغ مشهدى محمد على نساج را گرفتم , كسى او را نمى شناخت , تا آن كه آخرالامر به كوچه اى رسيدم و از شخصى پرسيدم : مغازه مشهدى محمد على بافنده كجا است ؟ گفت : سر اين كوچه دكان او است .
وقتى به آن جا رسيدم , ديدم دكان بسيار كوچكى دارد و در همان جا هم نشسته است .
به مجرد آن كه مرا ديد, فرمود: حاج محمد حسين , سلام عليك .
خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مى كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد, اولاد پسردارم .
من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت .
در دكان او نشستم .
دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سينى و كاسه چوبى آورد كه در آن قدرى مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.
وقتى خوردم و نماز خواندم , به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مى باشم .
فرمود: حاجى منزل من همين جا است و هيچ رواندازى ندارم .
گفتم : من به همين عباى خود اكتفا مى كنم .
او هم اجازه ماندن داد.
همين كه شب شد, ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.
بعد از آن هم سينى و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم .
اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست .
من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجى به مقصد خود رسيدى ديگر چه كار دارى ؟ اصرار كردم .
فـرمود: اين خانه عالى را مى بينى ؟ [از دور خانه مجللى ديده مى شد].
اين جا منزل يكى از اعيان و اشـراف لـر است .
هر سال پنج الى شش ماه مى آيد و چند سرباز به همراه خود مى آورد.
يك سال در مـيـان سـربـازها, شخصى لاغر اندام بود كه روزى نزد من آمدو گفت : تو براى تهيه نان خود چه مى كنى ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزى چهار دانه نان جو كه لازم دارم , جو مى خرم و آردمى كنم و از آن آرد, هر روز مى دهم برايم نان بپزند.
گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براى من جو تهيه كنى و نان مراتامين نمايى ؟ قبول كردم .
او هر روز مى آمد و چهار دانه نان جو از من مى گرفت .
تا آن كه يك روز ظهر نيامد.
قدرى طول كشيد.
رفتم و از رفقاى او پرسيدم .
گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است .
به آن مسجد رفتم , تا او را عيادت كنم .
وقتى حالش را پرسيدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مى روم و كفن من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست , اطاعت كن .
هر چه هم از جو باقى مانده , خودت بردار.
بـه دكـان آمدم .
چند ساعتى كه از شب گذشت , شخصى آمد و مرا صدا زد.
برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند, به مسجد رفتم .
جـوان از دنـيـا رفته بود.
آن شخص دستورى داد و او را با كفن برداشتيم تا بيرون شهرنزد چشمه آبى آورديم .
بعد هم غسل و كفن كرده , به خاك سپرديم .
آنها رفتند من هم بدون اين كه سؤالى از ايشان بنمايم به دكان خود برگشتم .
تقريبا يك ماه گذشت .
يك شب ديدم , باز كسى مرا صدا مى زند.
در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.
برخاستم و با ايشان تا بيرون شهر آمدم .
ديدم درصحراى وسيعى جمع بسيارى از آقـايان دور يكديگر نشسته اند.
به قدرى آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت كه به وصف نمى آيد.
آن آقـايى كه ميان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: مى خواهم تو را به جاى آن سرباز به پاداش خدمتى كه به او كرده اى (در امر تهيه نان او را كمك كردى ) نصب كنم .
مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض كردم : من كجا از عهده سربازى برمى آيم ؟ تازه ايـن چـه كـارى است , يعنى اگر خيلى ترقى داشته باشد منصب سلطانى پيدا مى كند.
[آن هم كه فايده ندارد.]
فـرمـوند: اين طور نيست كه تو فكر مى كنى .
در اين جا شخصى كه با ايشان آمده بودم ,فرمود: اين بزرگوار حضرت صاحب الامر (ع ) مى باشند.
من به حضرتش عرض كردم : سمعا و طاعة .
فرمودند: تو را به جاى او گماشتم .
به جاى خود باش هر زمان به تو فرمانى داديم ,انجام بده .
من برگشتم .
يكى از آن فرمانها پيغامى بود كه به تو دادم
منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عج) یا خلاصه العبقری الحسان