(از سری داستانهای کسانی که به محضرشریف امام زمان(عج) رسیده و در هنگام تشرف آن حضرت را شناخته اند)
آقـا مـيرزا هادى بجستانى مى گويد: از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسيدم : اين چندسال كه در جوار اين ناحيه مقدسه به سر برده اى آيا معجزه اى مشاهده كرده اى ؟گفت : بلى , شبى براى گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم .
چند نفر را در آن جاديدم .
بـعـد از گـفتن اين مطلب ساكت شد.
گفتم : تمام قضيه را ذكر كن .
گفت : الان حال مساعدى ندارم سر فرصت آن را بيان مى كنم .
ايـن بود و چند مرتبه از او درخواست اتمام جريان را مى كردم , ولى ايشان همان جواب را مى دادند.
تـا شب بيست و دوم ماه صفر سال 1335, در حرم عسكريين (ع )مقابل ضريح مقدس به او گفتم : حكايت را بگو.
گفت : تا به حال قضيه را به احدى نگفته ام .
پنج سال قبل شب جمعه اى وارد صحن مـطهر شدم .
در پله هاى پشت بام هميشه قفل است .
آن را باز كردم و از پله ها بالا رفتم تا به فضاى پـشت بام رسيدم .
درفلان محل , هفت نفر از سادات را ديدم كه رو به قبله نشسته اند و بزرگوارى كـه عمامه سياه بر سر مبارك دارد, مانند امام جماعت جلوى آنهانشسته است .
من پشت سرايشان قرار گرفته بودم .
از يكى سؤال كردم : ايشان كيستند؟ گفت : اين بزرگوارحضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است و نماز صبح را به ايشان اقتدامى كنيم .
مشهدى ابوالقاسم گفت : من از هيبت نام مبارك آن حضرت , ياراى ماندن نداشتم , لذاروانه سمت مـقـابـل گشته , بالا رفتم .
صبح كه طالع شد, اذان گفتم و وقتى به زير آمدم درفضاى بام هيچ كس را نديدم
منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عج) یا خلاصه العبقری الحسان