عالم ربانى و عارف صمدانى , حاج ميرزا مقيم قزوينى فرمود: قصد كردم چله اى در سرداب غيبت باشم و در اوقات خلوت خود, به آن جا مشرف مى شدم .
نزديك تـمام شدن چله , روزى به سبب بعضى عوارض , كدورتى پيدا كردم .
با دلى گرفته و قلبى شكسته به آن جا مشرف و مشغول نماز و اوراد مخصوص شدم .
نـاگـهـان بـين خواب و بيدارى , ديدم سرداب مطهر مملو از بوى عطر و عنبر گرديد.
چشم باز نمودم ديدم , سيد جليلى با عمامه سبز از سرداب شش ضلعى كه قبل از خودسرداب مقدس است وارد شد و آرام آرام قدم بر مى دارد, تا داخل صفه گرديد.
من چنان بى خود شدم كه قادر بر حركت دادن هيچ عضوى از اعضاى خود نبودم جزآن كه چشمم باز بود و جمال آن منبع انوار را مشاهده مى نمودم .
پـس از مـدتى با همان وقار و سكينه اى كه وارد محل مذكور شد, نماز خواند و بعد ازنماز با همان حالت اطمينان روانه گرديد و من به همان شكل از خود بى خبر بودم .
وقـتـى از سرداب اصلى داخل سرداب اولى شدند, به خود آمدم برخاستم و گفتم : يقيناهنوز بالا نرفته اند.
با كمال سرعت دويدم , ولى كسى را نديدم .
از پله ها بالا رفتم , ابدااثرى نبود.
گفتم : حتما اشتباه كرده ام و هنوز در سرداب تشريف دارند دويدم و همه جا حتى مسجد زنها را جستجو كردم , ولـى چـيـزى نديدم .
ضمن اين كه به مجرد غايب شدن ايشان , آن بوى مشك و عنبر هم از مشامم محو گرديد.
با كمال گرفتگى و زارى نشستم و به نفس بى قابليت خود عتاب و خطاب زيادى كردم ولكن چه سود با اين بى لياقتى
منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عج) یا خلاصه العبقری الحسان