داستان کوتاه

کهف الحصین

دور تا دورش تا ساختمان اصلی پادگان سفید بود. کلاغها روی شاخه های درختان محوطه ی سربازخانه به طور نامنظم نشسته بودند. صدائی جز غار غار هراسناک آن ها به گوش نمی رسید. سرش را تکان داد تا برف های نشسته بر لبه ی کلاهش پائین بریزد. هنوز 2 ساعت تا پایان نگهبانی اش باقی بود . انگشتان  دست و پایش کاملاً، بی حس شده بود احساس می کرد انگشتش به ماشه تفنگ چسبیده است ولی نمی دانست از ترس است یا سرما. شک داشت که اگر موقعیت خطرناکی برای پادگان رخ دهد قادر به شلیک کردن باشد. از زمان کودکی تاریکی اذیتش می کرد حالا سکوت شب و درختانی  که شاخه هایش را درهم گره زده بودند با همراهی صدای وحشت آور کلاغها ترس را در وجودش افزونتر می کرد.

تنها جائی که در آن  رد پای آدمی دیده میشد مسیر کوتاهی بودکه او به دفعات ، آن را به همراه ترس پیموده بود.سوز عجیبی در پیشانی خود احساس می کرد.لبه ی کلاه خود را پائین کشید تا پیشانیش را بپوشاند . احساس می کرد که دیگر اطراف را به خوبی قبل نمی تواند ببیند.با اولین صدای غارغار دسته جمعی کلاغها بی اختیار لبه کلاه را بالا داد.سوز پیشانی را به ترسی که دراین وضعیت در او بیشتر می کرد ترجیح می داد. سوز پیشانیش هر لحظه بیشتر میشد. چند بار با دستش پیشانی اش را ماساژ داد تا شاید سوز کمتر شود. ناگهان یاد پیشانی بندی افتاد که مادرش به او داده و تاکید کرده بودکه همیشه همراه خودداشته باشد . ایستاد و قنداق تفنگ را روی برفها گذاشت و نوک آن را به شکمش تکیه داد تا بتواند پیشانی بند را از جیبش در آورد.با حرکت دادن انگشتان بی حسش دردی را در وجود خود احساس کرد ولی سوزش پیشانی و اینکه با بستن پیشانی بند می تواند به حل این مشکل کمک کند درد را برای او قابل تحمل میکرد.به سختی دگمه جیبش را باز کرد و پیشانی بند را درآورد .در این فکر بود که آیا با آن دستهای کرخت ، می تواند پیشانی بند را به پیشانی ببندد.با زحمت بسیار بالاخره موفق شد.یک لحظه خود را مجسم کرد. شبیه سربازان دوران جنگ شده بودبا یادآوری رنگ سبز پیشانی بند یه یاد شب نیمه شعبان افتاد.شبی که پدرش به دور از چشم همه سربروی پرچم سبز (یا بقیه الله ادرکنی ) که روی دیوار کوچه اشان نصب شده بود گذاشته  و آهسته گریه می کرد.او که پشت سر پدر ایستاده بود می شنید که می گفت : کهف الحصین و غیاث المضطر المستکین .ناگهان در آن سرما بی اختیاربه یاد سفر دوران کودکی خود به قم افتاد .به یاد آور د روزی که کودکی 7 ساله بود و پدرش برای اولین بار او را به زیارت حضرت معصومه (س) برده بود.روزی که دستهایش را در ضریح حضرت معصومه گره زده بود. پدرش بعد از زیارت او را به جمکران برد.اشکهای پدر که با دیدن گنبد سبز مسجد، بر گونه هایش جاری شده بود برای او که کودکی بیش نبود، معنای غریبی داشت . به یاد آورد آن روزی که پدرش او را در مقابل گنبد مسجد با دستهایش بلند کرد و در حالی که گریه می کرد می گفت : یا بقیه الله ، سربازت را برای دستبوسی آورده ام از این به بعد او دیگر فرزند من نیست نوکر و سرباز خود شماست .خودتان او را حفظ کنید و با صدای بلند در حالی که اورا تکان می داد گفت : یا کهف الحصین و غیاث المضطر المستکین . به یاد پیشانی بندی افتاد که افکار او را به اینجا کشانده بود تا به حال به دقت به آن نگاه نکرده بود تا ببیند روی آن چه نوشته است .پیشانی بند را باز کرد و زیر نور ماه نگاهش بر نوشته روی آن خشکید.گرمای اشکهائی که بر صورت سردش جاری شده بود حکایت از آتشی درونی داشت. شانه هایش به وضوح تکان می خورد.حتی متوجه افتادن تفنگ هم نشده بود گوئی با هرتکان ترسی که سالهابر شانه هایش سنگینی کرده بود فرو می ریخت.اشکهایش را با پیشانی بند پاک کرد.آن را بوسید و بر پیشانی بست . تازه متوجه شده بود که دستهایش دیگر بی حس نیست .گرمائی عجیب ولی خوش آیند تمام وجودش را فرا گرفته بود.تفنگ را از زمین برداشت و با تکانی برفهای آن را به زمین ریخت. دیگر حتی سردی آزار دهنده تفنگ را هم احساس نمی کرد . در حالی که بند تفنگ را به گردن می آویخت بر خود نهیب زد: سرباز امام عصر و این همه ترس ؟ یاد آوری ترسی که تا چند لحظه پیش مشاعرش را مختل کرده بود شرمنده اش می کرد و بر گرمای درونی اش می افزود. گوئی در آتش شرم در مقابل امامش می سوخت.یک لحظه تصور کرد که او واقعاٌ سرباز امام عصر و آن پادگان ، پادگان ایشان است .ایستاد و کمی فکر کرد نگاهی به مسیری که روی برفها ایجاد کرده بود انداخت محل افتادن تفنگ بر روی برفها به سان جهت نمائی بود که مسیری تازه به طرف قسمتهای دور و کمی تاریکتر پادگان را به او نشان می داد .به طرف آن حرکت کرد و در ابتدای آن مسیر ایستاد. حال به وضوح نوشته پیشانی بندش در زیر نور ماه دیده می شد(کهف الحصین و غیاث المضطر المستکین ) سینه اش را صاف کردنفس عمیقی کشیدو آن را به شدت بیرون داد. گوئی سعی می کرد ته مانده های ترس را از وجودش بیرون بریزد. زیر لب زمزمه می کرد (سربازان امام عصر خوابیده اند و من وظیفه نگهبانی آنها را بر عهده دارم .بهتر است به نقاط دیگر حوزه نگهبانی خود سر بزنم : با قدمهای استوار مسیر جدید را طی می کرد گوئی برفها زیر قدمهای استوارش از شرم آب می شدند و ردی از یک سرباز امام عصر در حرکت به سمت آن امام را در تاریخی ولو کوتاه ثبت می کردند.

حرکتی به سمت ایمان
حرکتی به سوی نور
حرکتی به سمت توکل
حرکتی به سمت کهف الحصین و غیاث المضطرالمستکین

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن