تجلي يازدهم
تجلي يازدهم که بر طلوعي بيزوال تکيه دارد، درد را چه عميق درک کرده است، تبسم قدسي لحظاتش، همه صبر بود و اشکهاي هماره نيمه شب هايش، تمام شوق وصال!
ميديد و مينگريست که حقارت دنيا، در تغافل مردم، به ارزشي جدال برانگيز تبديل شده است. رنج ميبرد از اين که انسان، آن سوي اين هيچستان خاک را جستوجو نميکند و به فراتر از خود نمي انديشد!
مهرباني محض بود و صبر تمام! زنجيرهاي اسارت را بر دست و پاي خود تحمل کرد تا مردم، زمينگير نشوند؛ تا جهاني را از اسارت در خاک برهاند.
در موضع علم و مناظره، مقتدرانه قد علم کرد تا انسان را از جهالت دست و پاگير خويش نجات دهد. پايگاههاي
چه غريبانه گذشت!
زهد، کمترين محصول درخت ايمان اوست و کرامت، کوتاهترين سايه شاخ و برگهاي عظمتش. مدينه، از ربيعالاول 231 هجري، موازنه حضور او را در خاک دنبال ميکرد و در جستوجوي مجالي براي عرضه حقيقت او به بيکرانه ها بود. تا آنکه سامرا، بلوغ پذيرش او را در خود حس کرد و چيزي نگذشت که امام، به اتفاق پدر بزرگوارش، سکونت در آن ديار را برگزيد.
اينک امامي 28 ساله، در گوشه سامرا سر بر بالين شهادت ميگذارد. شش سال است که بار سهمگين ولايت را بر شانههاي شکوه و استوار خويش حمل ميکند. نه... نه... نه بر شانههاي خسته و نه بر دوش زخمي خويش، بلکه اين رسالت آسماني را در ژرفاي باور و در اعماق جان خويش، ثبت کرده است.
معتمد عباسي، تا لحظهاي ديگر، به خواسته بزرگ خود ميرسد. سالهاي اسارت و غم، سالهاي غم و تنهايي روزهاي تنهايي و سکوت... آه، غريبانه گذشت؛ چه معصومانه سپري شد!
ميگفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نميگذرد. ميرود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
رفت و فردا را به موعود(عج) سپرد
امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليه السلام ، حقيقت دين را فرياد زند. ميرود و دنيا را با همه فرازها و نشيب هايش، با همه پستيها و بلنديهايش به او ميسپارد. دردهاي نهفته اي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.
اسارت و سکوت حسني عليه السلام باز هم در قصه حماسي او رقم خورده است. باشد تا خروش و فرياد حسيني اش، نصيب فرزندش مهدي(عج) شود.(1)
مرثيه سراي تو و چشم انتظار فرزند توايم
از کودکي ات، سجود و سير و سلوک، به سيمايت نور ميافشاند و عرفان، رخ آراي تو گشته بود. وقتي بر شانه هاي تو، جامه فاخر امامت امت نشست، به حبس کج نهادان، آرزده شدي. پرنده روح تو اما به هيچ ميله و قفلي تن نداد؛ که اوج زندان و کنج آن حبس، رخصت خلوت تو بود با معبود؛ «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد».
روزها با تشنگي کام تو، با روزه و شبها با ناله و نواي مناجات تو پيوسته، رنگ خدا ميگرفت. آن رنجها و عسرتها را به صبر و سکوت، به شيوه نياي بزرگت علي عليه السلام از سر گذراندي و با حضور گسترده کلامت بر سرزمين هاي شيعيان، دل آرامشان شدي. اين حضور گرم، از آنِ ارشادگري هاي تو بود.
سيره و سريرت تو، به سان کهکشاني از نور و منظومه اي از ستارگان شب، مرز پيدا کردن راه بود از بيراهه، و بدعتها و کژيها، با انگشت اشارات تو به سمت صراط، ر اه مينمود.
آهسته آهسته، روي در پرده ميکشاندي تا دلدادگان کوي تشيع را به شيوه مهدي ات مأنوس کني که: آفتاب ميخواهد روي در نقاب ابر کشد و تا زماني دور، اينگونه بتابد.
مرثيه سراي هجرت توييم و همچنان چشم انتظار رونمايي آفتاب.
«ما در انتظار رويت خورشيديم»(2)
پدر روزهاي انتظار
هر شب که دلم براي تو تنگ ميشود، ابرها در فراق، با من گريه ميکنند. کاش به جاي خاک، از کلمه آفريده ميشدم تا سراپا شعر ميشدم در ستايش تو!
تو، پدر غم هاي شيرين روزهاي انتظاري. گاهي نوشتن دشوار است و از تو نوشتن دشوارتر. اشکهايم، مرغان دريايي اند که ساحل چشمانم را به بوي غربت حرم تو جستوجو ميکنند. اشکهايم، کبوتراني اند که آرزو دارند گره دخيل هايي شوند که به ضريحت بسته شده است.
بيست و ششمين بهار که پرپر شد
بالش شبهايم خيس ميشود از خيال 26 بهاري که کوتاهتر از همه پروازها، گذشت. عمري گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از 6 سال امامت مهربانيهايت بگويد.
هنوز تنگناي روزهاي زندانهاي پي در پي تو، گلوي جهان را ميفشارد.
جهان مسموم، هنوز سرفه ميکند.
از روزي که تو مسموم شدي، بادها هر ثانيه سرفه ميکنند.
بوي رفتنت، خبر شهادت داشت. پرندهتر از همه ابرها رفتي. رفتي، تا طلوع تو، در آغاز چهاردهمين خورشيد بشکند و عطر عدالت، مثل بارانهاي بهاري، جهان را فرابگيرد.
شش سال امامت در سه ظلمت فراگير
شش سال، خورشيد امامتت، بي وقفه ميتابيد تا لبخندهايت، جهاني را معطر کنند. اما سه ظلمت فراگير، حصار آسمان امامتت شده بودند، تا هيچ روزني، عطر نورانيات را حس نکند؛ سه قفس تنگ که نفس را تنگ ميکردند، پرندگيات را اسير کردند. سامره، شش سال زندان پيدر پيات شد و ديوارهاي بسته، خستگي مدامشان را در عبادات مدامت گريه ميکردند.
پيامهاي کوتاه:
ـ ردپاهاي گمشده ي ما، مسافران توفانند که پي عطر تو ميگردند.
ـ هر قدم که به تو نزديکتر ميشويم، عطر بهشت را بيشتر حس ميکنيم.
ـ مگر حرمت را بر آسمان هفتم بنا کرده اند که اين همه ابر باراني، بر شانه ما ميگيرند؟
ـ فرسنگها سنگ را به شوق زيارت حرمت، با بادها ميدوم و با رودها آواز ميخوانم؛ شايد در پاي تو کبوترانه بميرم.(3)
ميرود؛ ولي خشنود و نگران
ميگفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نميگذرد. ميرود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
خسته از ناداني و پراکندگي امت
«ناداني دشمن است» سربازخانه معتمد، قلعه پرستش ناداني است. تن رنجور امام عليه السلام چگونه تحمل کند اين همه دشمن و ناداني را؟
تن امام بيمار است؛ اما نه از زهر معتمد، نه از سختي زندانهاي طولاني مدت؛ بيمار اين همه ناداني قوم جور است.
کليد معرفت زمانه ميرود. باب علم نبوت پر مي گشايد؛ در حالي که خسته است از جهل و حسادت خليفه و از پراکندگي امت.
پيام کوتاه:
ـ شيعه را خاک غم بر سر ميبايد و بازار دل، تا ابد سياهپوش و آسمان دين را باران باران و اشک و اشک!
ـ وقتي امامي ميرود، نيمهاي از عشق امتش را با خود به خاک ميبرد...
ـ شهادت، عشق است. فرزند غايبش را سر سلامت بگوييد و باران اشکتان را در بيشکيبي انتظار، بهانه سازيد!
ـ شهادت امام حسن عسکري، بهار جوشش خون شيعه است در غم غيبت.
ـ مولاي غايب غريبم! سرسلامت باد ما را در غم باباي شهيدت پذيرا باش؛ اي غمگين ترين شيعه در عصر غيبت!(4)
امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليه السلام ، حقيقت دين را فرياد زند. ميرود و دنيا را با همه فرازها و نشيب هايش، با همه پستيها و بلنديهايش به او مي سپارد. دردهاي نهفته اي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.
نامهاي که به امام عسکري عليه السلام نوشته نشد
کوچه هاي شهر برايش غمبارتر از هميشه بود. با خود ميگفت: «باز هم با دست خالي به خانه برگردم؟ چگونه در چشمان همسرم بنگرم؟» گرچه شيعيان نيز حال و روزي بهتر از او نداشتند، اما مشکلات اقتصادي، بيش از همه وقت، گريبانش را گرفته بود. چندين بار خواست به امام عسکري عليهالسلام نامهاي بنويسد و درخواست کمک کند؛ اما شرمساري، مانع ميشد. دقايقي بيش از ورودش به خانه نميگذشت که صداي در را شنيد. با خود گفت: باز هم يکي از طلبکارهاست؛ خدا به خير کند! اما وقتي در را گشود، مردي را ديد که کيسهاي و نامهاي را به وي داد و به سرعت رفت. چشمانش که به يکصد دينار طلاي درون کيسه افتاد، شگفتياش بيشتر شد. اما وقتي نامه را گشود و دستخط مبارک امام حسن عسکري عليهالسلام را ديد، همه چيز برايش روشن شد؛ «ابوهاشم! هرگاه حاجتي داشتي، خجالت نکش و شرم مکن؛ بلکه آن را از ما طلب نما که انشاءاللّه به خواستهات خواهي رسيد».
غروب خورشيد يازدهم
ابوسهل نوبختي نيز چون بسياري از شيعيان، از بدي حال امام حسن عسکري عليهالسلام آگاه بود. ديگر تاب نداشت؛ وگرنه به خود اجازه نميداد به خانه امام برود. وارد اتاق که شد، همسر امام، «نرجس خاتون» و «عقيد» غلام فداکار حضرت را ديد که در گوشهاي، ساکت نشستهاند. نگاهش که به چهره امام افتاد، بياختيار اشک از چشمانش سرازير شد. «آه خدايا! آيا اين همان حجت تو بر زمين است که به دست سفاکان و ظالمان به اين حال و روز درآمده؟ مگر نه اينکه 28 سال بيشتر ندارد؟ آيا تقدير او هم شهادت در جواني است؟» نگاه عقيد را که ديد، فهميد بايد خود را کنترل کند. بغض گلوگير خود را فروخورد و در حالي که شاهد آب شدن شمع وجود امام زمانش بود، زيرلب زمزمه کرد: «اَلا لَعْنَةُ اللّه عَلَي القَومِ الظالمين».(5)
پينوشت ها:
1- محبوبه زارع
2- مصطفي پورنجاتي
3- عباس محمدي
4- حسين اميري
5- روحاللّه حبيبيان