در سايه سار نخل ولايت - نوشته ادبی

image 4

 

خجسته باد نام خداوند، نيکوترين آفريدگاران
که تو را آفريد.
از تو در شگفت هم نمي توانم بود
که ديدن بزرگيت را، چشم کوچک من بسنده نيست:
مور، چه مي داند که بر ديواره ي اهرام مي گذرد
يا بر خشتي خام.
تو، آن بلندترين هرمي که فرعونِ تخيّل مي تواند ساخت
و من، آن کوچکترين مور، که بلنداي تو را در چشم نمي تواند داشت


***
درشتناک چون خدا بر کائنات ایستاده ای
و زمین، گویچه ای ست به بازی در مشت تو
و زمان رشته ای آویخته از سر انگشت تو
و رود عظیم تاریخ، جوباری
که خیزاب امواجش،
از قوزک پایت در نمی گذرد
وز بند شمشیرت، سر فرعونان، آویزان.
***
پايي را به فراغت بر مريّخ، هِشته اي
و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته
ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طيبَت، مي شکني
و در جيب جبريل مي نهي
و يا به فرشتگان ديگر مي دهي
به همان آسودگي که نان توشه ي جُوين افطار را به سحر مي شکستي
يا، در آوردگاه،
به شکستن بندگان بت، کمر مي بستي
***
چگونه اين چنين که بلند بر زَبَرِ ما سوا ايستاده اي
در کنار تنور پيرزني جاي مي گيري،
و زير مهميز کودکانه بچّگکان يتيم،
و در بازارِ تنگِ کوفه...؟
***
پيش از تو، هيچ اقيانوس را نمي شناختم
که عمود بر زمين بايستد...
پيش از تو، هيچ خدايي را نديده بودم
که پاي افزاري وصله دار به پا کند،
و مَشکي کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه اي خداي نيمه شب هاي کوفه ي تنگ.
اي روشن ِ خدا
در شب هاي پيوسته ي تاريخ
اي روح ليلة القدر
حتّي اذا مَطلعِ الفجر
اگر تو نه از خدايي
چرا نسل خدايي حجاز «فيصله» يافته است...؟
نه، بذرِ تو، از تبار مغيلان نيست...
***
خدا را، اگر از شمشيرت هنوز خون منافق مي چکد،
با گريه ي يتيمکان کوفه، همنوا مباش!
شگرفيِ تو، عقل را ديوانه مي کند
و منطق را به خود سوزي وا مي دارد
***
خِرَد به قبضه ي شمشيرت بوسه مي زند
و دل در سرشک تو، زنگارِ خويش، مي شويَد
اما:
چون از اين آميزه ي خون و اشک
جامي به هر سياه مست دهند،
قالب تهي خواهد کرد.
***
شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و توفان، از خشم تو، خروش را.
کلام تو، گياه را بارور مي کند
و از نـَفـَست گل مي رويد
چاه، از آن زمان که تو در آن گريستي، جوشان است.
سحر از سپيده ي چشمان تو، مي شکوفد
و شب در سياهيِ آن، به نماز مي ايستد.
هيچ ستاره نيست که وامدارِ نگاه تو نيست
لبخند تو، اجازه ي زندگي ست
هيچ شکوفه نيست کز تبار گلخند تو نيست
***
زمان، در خشم تو، از بيم سِترون مي شود
شمشيرت به قاطعيّتِ «سِجيّل» مي شکافد
و به رواني خون، از رگ ها مي گذرد
و به رسايي شعر، در مغز مي نشيند
و چون فرود آيد، جز با جان بر نخواهد خاست
***
چشمي که تو را ديده است، چشم خداست
اي ديدني تر
گيرم به چشمخانه ي عَمّار
يا در کاسه ي سر بوذر
***
هلا، اي رهگذاران دارالخلافه!
اي خرما فروشان کوفه!
اي ساربانان ساده ي روستا!
تمام بصيرتم برخي چشم شمايان باد
اگر به نيمروز، چون از کوچه هاي کوفه مي گذشته ايد:
از ديدگان، معبري براي علي ساخته باشيد
گيرم، که هيچ او را نشناخته باشيد.
***
چگونه شمشيري زهراگين
پيشاني بلند تو، اين کتاب خداوند را، از هم مي گشايد
چگونه مي توان به شمشيري، دريايي را شکافت!
***
به پاي تو مي گريم
با اندوهي، والاتر از غمگزايي عشق
و ديرينگي غم
براي تو با چشمِ همه ي محرومان مي گريم
با چشماني: يتيم ِ نديدنت
گريه ام، شعر شبانه ي غم توست...
***
هنگام که به همراه آفتاب
به خانه ي يتيمکان بيوه زني تابيدي
وصَولتِ حيدري را
دستمايه ي شادي کودکانه شان کردي
و بر آن شانه، که پيامبر پاي ننهاد
کودکان را نشاندي
و از آن دهان که هَرّاي شير مي خروشيد
کلمات کودکانه تراويد،
آيا تاريخ، به تحيّر، بر دَرِ سراي، خشک و لرزان نمانده بود؟
در اُحُد
که گلبوسه ي زخم ها، تنت را دشتِ شقايق کرده بود،
مگر از کدام باده ي مهر، مست بودي
که با تازيانه ي هشتاد زخم، برخود حدّ زدي؟
***
کدام وامدار تريد؟
دين به تو، يا تو بدان؟
هيچ ديني نيست که وامدار تو نيست
***
دري که به باغ ِ بينش ما گشوده اي
هزار بار خيبري تر است
مرحبا به بازوان انديشه و کردار تو
***
شعر سپيد من، رو سياه ماند
که در فضاي تو، به بي وزني افتاد
هر چند، کلام از تو وزن مي گيرد
وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمايه، گنجانم؟
تو را در کدام نقطه بايد به پايان برد؟
تو را که چون معني نقطه مطلقي.
الله اکبر
آيا خدا نيز در تو به شگفتي در نمي نگرد؟
فتبارک الله، تبارک الله
تبارک الله احسن الخالقين
خجسته باد نام خداوند
که نيکوترين آفريدگاران است
و نام تو
که نيکوترين آفريدگاني.

دکتر سيد علي موسوي

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن