رفع مشكلات

رفع مشكلات
شفا یافتگان – 20

مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى از كتاب (انوار المشعشعين) كه در تاريخ قم است، نقل مى نمايد:
(سيد عبد الرحيم، خادم مسجد جمكران حكايت كرد كه در سال 1322 مرض وبا شيوع پيدا كرد. بعد از گذشتن وَبا، روزى به مسجد جمكران رفتم. مرد غريبى را ديدم كه در آن جا نشسته بود. از احوال او واين كه چرا به اين مكان آمده است، پرسيدم. او گفت: من ساكن تهران هستم واسمم مشهدى على اكبر است. مغازه اى داشتم واز قبيل دخانيات خريد وفروش مى كردم. به خاطر اين كه به مردم نسيه داده بودم وعده زيادى از آنها هم به مرض وبا از دنيا رفتند، سرمايه ام از بين رفت ودستم خالى شد. حالا به قم آمدم. وقتى اوصاف اين مسجد را شنيدم به اين جا آمدم تا آن كه شايد حضرت حجة (عليه السلام) نظرى بفرمايد وحاجاتم را برآورد. مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد ماند ومشغول عبادت بود ورياضت هاى بسيارى كشيد; گرسنگى، عبادت وگريه زياد. روزى به من گفت: مقدارى از كارم اصلاح شده، ولكن هنوز به انجام نرسيده است وتصميم دارم به كربلا بروم. يك روز كه از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم در بين راه او را ديدم كه پياده به كربلا مى رود. سفر او مدّت شش ماه طول كشيد. بعد از اين مدّت روزى از مسجد جمكران به طرف شهر مى رفتم. در همان مكانى كه هنگام رفتن، او را ديده بودم، باز هم ملاقاتش نمودم كه از كربلا بر مى گشت. پس از احوال پرسى وتعارفات، گفت: در كربلا چنين معلوم شد كه انجام مطلبم وبرآورده شدن حاجتم در همين مسجد جمكران خواهد بود. به همين خاطر به مسجد مى روم. اين بار نيز دو سه ماه در مسجد ماند ودر يكى از حجرات منزل گرفت ومشغول رياضت وعبادت بود. روز پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان بود كه از مسجد به شهر آمد تا به تهران برود. او را به منزل خود بردم وشب را ميهمان من بود. پرسيدم: حاجتت چه شد؟ گفت: حاجتى كه خواستم برآورده شد. گفتم: چگونه واز چه راهى؟
گفت: چون تو خادم مسجد هستى براى تو نقل مى كنم وبراى احدى نقل نكرده ام.
در مدتى كه در مسجد حجره گرفته بودم با شخصى از اهالى روستاى جمكران قرارداد بستم كه هر روز يك قرص نانِ جو به من بدهد تا بعداً كه جمع شد، پولش را بدهم. يكى از روزها كه پيش او رفتم از دادن نان خوددارى كرد. برگشتم وبه كسى ابراز نكردم. چهار روز براى خوردن چيزى نداشتم از علف هاى كنار جوى مى خوردم تا آن كه به اسهال مبتلا شده وبى حال افتادم وديگر قوّت برخاستن نداشتم. فقط براى عباداتِ واجبم قدرى به حال مى آمدم. روز چهارم هم تمام شد ونصف شب فرا رسيد. ديدم كه طرفِ كوه دوبرادران روشن شد ونورى مى درخشد; به گونه اى كه تمام بيابان روشن شده بود. ناگهان احساس كردم كه شخصى پشت در حجره است ومى خواهد در را باز كند. با حالت ضعف وناتوانى برخاستم ودر را باز كردم. سيدى را با شوكت وجلالت مشاهده نمودم. سلام كردم كه در اين هنگام هيبت او مرا گرفت ونتوانستم سخن بگويم تا آن كه جلو آمد وكنار من نشست وفرمود: جدّه ام فاطمه (عليها السلام) در نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) شفيع شد كه پيامبر حاجت تو را برآورد وجدّم نيز آن را به من واگذار نمود. سپس فرمود: به وطن خود مراجعت كن كه كارَت خوب خواهد شد. پيامبر فرمود كه برخيز وبرو. زيرا اهل وخانواده ات منتظرند وبر آنها سخت مى گذرد. در اين هنگام به دلم افتاد كه اين بزرگوار حضرت حجة (عليه السلام) مى باشد. عرض كردم: اين سيد عبد الرحيم، خادم مسجد، چشمش نابينا شده است. شما به او شفا دهيد. فرمود: صلاح او همان است كه به همين حالت باشد. سپس فرمود: با من بيا تا به مسجد برويم ونماز بخوانيم.
برخاستم وبا حضرت از حجره بيرون آمديم تا نزديك چاهى رسيديم كه در نزديك درب مسجد مى باشد. ناگهان شخصى از چاه بيرون آمد وحضرت با او سخنانى فرمود كه من نفهميدم. سپس در صحن مسجد مقدارى قدم زديم. در اين هنگام مشاهده نمودم كه شخصى از مسجد خارج شد وظرفى آب در دست داشت وبه طرف ما آمد. ظرف آب را به حضرت داد تا آن بزرگوار وضو گرفت. پس از آن به من فرمود: از اين آب وضو بگير. من هم وضو گرفتم وداخل مسجد شديم. به آقا ومولايم عرض كردم: يا بن رسول اللّه! چه وقت ظهور مى كنيد؟
حضرت از اين سئوال خوشش نيامد وبا تندى فرمود: اين سؤال ها به تو نيامده است.
عرض كردم: مى خواهم از ياوران شما باشم.
فرمود: هستى، ولى تو نبايد از اين مطالب سؤال كنى.
ناگهان از نظر غايب شد، ولى صداى آن بزرگوار را از ميان ايوان مسجد مى شنيدم كه مى فرمود: هر چه زودتر به وطن خود مراجعت كن كه اهل وعيالت منتظر مى باشند وعيالت هم عَلويّه است.

منبع : شفا یافتگان
نویسنده : واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن