عنايت حضرت به زوّار خود

عنايت حضرت به زوّار خود
شفا یافتگان – 19

آقاى سيد مرتضى حسينى، معروف به ساعت ساز قمى كه از اشخاص با حقيقت ومتديّن قم ودر نيكى وپارسايى مشهور ومعروف است، حكايت مى كند: (يك شب پنج شنبه در فصل زمستان كه هوا بسيار سرد بود وبرف زيادى در حدود نيم متر روى زمين را پوشانده بود، توى اتاق نشسته بودم. ناگاه يادم آمد كه امشب شيخ محمّد تقى بافقى (رحمه الله) به مسجد جمكران مشرف مى شود، امّا با خود گفتم كه شايد ايشان به واسطه اين هواى سرد وبرف زياد، برنامه امشب جمكران را تعطيل كرده باشند، ولى دلم طاقت نياورد وبه طرف منزل شيخ راه افتادم. او در منزل نبود; در مدرسه هم نبود. به هر كس كه مى رسيدم، سراغ ايشان را مى گرفتم تا اين كه به (ميدان مير) كه سر راه جمكران است، رسيدم. در آن جا به نانوايى رفتم كه نانوا از من پرسيد: چرا مضطربى؟ گفتم: در فكر حاج شيخ محمّد تقى بافقى (رحمه الله) هستم كه مبادا در اين هواى سرد وبرف زياد كه بيابان پر از جانور است; به مسجد رفته باشد. آمدم تا او را ببينم ومانع رفتن او شوم. نانوا گفت: معطل نشو! چون حاج شيخ با چند نفر از روحانى ها به طرف جمكران رفتند. با عجله به راه افتادم. نانوا پرسيد: كجا مى روى؟ گفتم: شايد به آنها برسم وبتوانم آنها را برگردانم يا شايد چند نفرى را با وسيله دنبال آنها بفرستم.
نانوا گفت: اين كار را نكن! چون قطعاً به آنها نمى رسى واگر به خطرى برخورد نكرده باشند، الان نزديك مسجد هستند. بسيار پريشان بودم. زيرا مى ترسيدم كه با آن همه برف وكولاك، مبادا برايشان پيش آمدى شود. چاره اى نداشتم. به منزل برگشتم. به قدرى ناراحت بودم كه اهل خانه هم از پريشانى من مضطرب شدند. خواب به چشمانم نمى آمد. مشغول دعا شدم تا اين كه نزديك سحر چشمم گرم شد ودر خواب، حضرت مهدى (عليه السلام) را ديدم كه وارد منزل ما شد وبه من فرمود: (سيد مرتضى چرا مضطربى؟)
گفتم: اى مولاى من! به خاطر حاج شيخ محمّد تقى بافقى است كه امشب به مسجد رفته ونمى دانم بر سر او چه آمده است؟
فرمود: سيد مرتضى! گمان مى كنى كه من از حاج شيخ دور هستم؟ وسايل استراحت او ويارانش را فراهم كرده ام. بسيار خوشحال شدم. از خواب برخاستم وبه اهل منزل كه از من پريشان تر بودند، مژده دادم وصبح زود رفتم تا بدانم آيا خوابم درست بود يا نه؟ به يكى از ياران حاج شيخ رسيدم، گفتم: دلم مى خواهد جريان ديشب خود را در جمكران برايم تعريف كنى.
گفت: ديشب ما وحاج شيخ به سمت مسجد جمكران حركت كرديم. در آن هواى سردو برفى وقتى از شهر خارج شديم، يك حرارت وشوق ديگرى داشتيم كه در روى برف از زمين خشك وروز آفتابى سريع تر مى رفتيم. در اندك زمانى به مسجد رسيديم ومتحير بوديم كه شب را در آن سرما چگونه به صبح برسانيم. ناگهان ديديم كه جوان سيدى كه به نظر 12 ساله مى نمود، وارد شد وبه حاج شيخ گفت: مى خواهيد برايتان كرسى، لحاف وآتش حاضر كنم؟ حاج شيخ گفت: اختيار با شماست.
سيد جوان از مسجد بيرون رفت. چند دقيقه بيش تر طول نكشيد كه برگشت وبا خود كرسى، لحاف ومنقلى پر از زغال وآتش آورد ودر يكى از اطاق ها گذاشت. جوان وقتى خواست برود از حاج شيخ سئوال كرد: آيا چيز ديگرى هم احتياج داريد؟
ـ خير. يكى از ما گفت: ما صبح زود مى رويم. اين وسائل را به چه كسى تحويل دهيم؟
فرمود: هر كس آورد، خودش خواهد برد. وبعد از اتاق ما خارج شد.
ما تعجب كرده بوديم كه اين سيد چه كسى بود واثاثيه را از كجا آورده بود. الان هم از اين فكر بيرون نرفته ايم. لبخند زدم وبه او گفتم: من مى دانم كه آن سيد جوان چه كسى بود. بعد سرگذشت اضطراب وخواب خود وفرمايش حضرت را به او گفتم ويادآور شدم: من از منزل بيرون نيامدم، مگر اين كه راست بودن خواب خود را ببينم والحمد للّه كه فهميدم وديدم كه مولايم امام زمان (عليه السلام) از حاج آقا شيخ محمّد تقى بافقى وساير نماز گزاران مسجد خود غافل نيست).

منبع : شفا یافتگان
نویسنده : واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن