از میان شعله ها- قسمت دوم - من زهرايم، اينجا خانه ى پدرم در مكّه است

yaafatemeh1

من زهرايم، اينجا خانه ى پدرم در مكّه است، و سال هاى دهم بعثت.
دخترى پنج ساله ام و يك دنيا مهر و عاطفه نسبت به پدر و مادرم.
هر روزه پدرم از خانه بيرون مى رود و به تبليغ مردم مكّه مى پردازد. آيات قرآن مى خواند و آنها را دعوت به اسلام مى نمايد.
چه بگويم كه هر روز او را به نوعى آزار مى دهند. يك روز با زبان، يك روز با رفتار و كردار و روزى با سنگ و چوب و خارهاى بيابان. و قتى او برمى گردد پاهايش را با اشك هايم شستشو مى دهم. او را در آغوش مى گيرم و او هم مرا، و اين براى پدرم به همه چيز مى آرزد. هر روز كه من با دست هاى كوچكم خون هاى پاى او را- كه از سنگ هاى مشركين گلگون شده- مى شويم جانى تازه مى گيرد و با هر «بابا» كه مى گويم آثار شادى در چهره اش نمايان مى شود.
آن قدر دور او مى گردم و او را مى بوسم و شيرين زبانى مى كنم كه پدرم تمام غم هايش را فراموش مى كند و با هر لبخند من قلبش يك دنيا شادى مى شود، و فردايش منتظر شيرين زبانى ها و عاطفه هاى من است.

و لى پدرم كه دست بردار نبود. همچنان مى رفت و آيات الهى را براى مردم مى خواند و همگان را به توحيد و اسلام دعوت مى نمود و هر روز عدّه اى ايمان مى آوردند.
مشركين مكّه ديگر از دست پدرم به ستوه آمده بودند. مرتّب نقشه اى مى كشيدند تا بلكه جلو پيشرفت پدرم را بگيرند. براى همين در همين سال ها دشمنان اسلام، پدرم و جمعى ديگر از بنى هاشم را در درّه اى به نام «شعب أبى طالب» زندانى كردند و ملاقاتشان را با همگان ممنوع. اين زندانى حدود دو سال به طول انجاميد و من نيز در اين مدت همراه با پدرم و ديگران با هزاران مرارت و سختى روزگار گذرانديم. و لى چه غم دارد پدرم با اين همه سختى و دشمنى. پدرم كه مادر خود را سير نديده و در كودكى يتيم او شده است و اكنون دخترى دارد كه در پنج سالگى براى مادرى مى كند و او را «امّ أبيها» لقب داده است.
مادرم هم همين طور. او كه در شهر خود غريب بود، هم دخترش بودم و هم يار و تسلاّى خاطرش. صبح و شام با يكديگر بوديم و در پنج سال زندگى من به قدر پنجاه سال با هم مأنوس. با يكديگر نماز مى خوانديم. قرآن تلاوت مى نموديم و به نيايش مى نشستيم.
روزهاى خوش كم كم رو به پايان آمد و مادرم به بستر بيمارى افتاد. بيمارى كه ديگر او را رها نكرد و بستر كه هيچگاه آن را جمع ننمود، و روز به روز تحليل مى رفت. تا اينكه آن روز غم بار فرارسيد و مادرم فهميد كه ديگر بايد اين همه انس و الفت را براى هميشه وداع گويد. گرچه من آن زمان پنج سال داشتم ولى همه ى اينها را خوب مى دانستم. مادرم زمانى بود كه ثروتش را شتران حمل مى نمودند و پادشاهان جواهراتش را براى جشن هايشان به عاريه مى بردند و همين مادرم بود كه در سرزمين حجاز تمام تجّار و ثروتمدان خاضع او بودند. و امروز كه وقت رفتنش از اين دنياست فقط پدرم را مى بينم كه بر بالينش نشسته و به وصيّتهايش گوش مى دهد و اين براى مادرم به همه ى عالم مى ارزد و پدرم هم بهتر از همه او را مى شناسد. ناگهان:
مادرم از وصيت بازايستاد و رو به پدرم گفت: وصيّتى دارم كه مى خواهم به فاطمه بگويم و او به شما بگويد.
سپس آرام با من نجوا نمود:
من براى قبر خود كفن ندارم و پول اين را هم نداشتم كه كفن بخرم و هم از عذاب قيامت مى ترسم. پس از من به پدرت بگو مرا در عباى خود كفن نمايد. و من بودم و اشك هاى پنج سالگى و زار گريه از اين كلام مادر. و لى پدرم آمد و خطاب به مادرم فرمود: هم اكنون جبرئيل نازل شد و از سوى خدا چنين وحى آورد: سلام ما را به خديجه برسان و بگو كفن خديجه از سوى خود ماست!
آرى، اينگونه مادرم مرا با پدرم تنها گذارد و رفت. من گرچه «معصومه» بودم و مادر يازده امام ولى هرچه بود طفلى پنج ساله بودم كه در خانه ى تنهايى يتيم مادر شده بودم.
هرازگاه سراغ مادرم را مى گرفتم. يك بار كه خيلى بى تابى نمودم جبرئيل از طرف خداوند مرا سلام آورد و تسكينم داد.
از تن غم انگيزتر حال پدرم بود. شب و روز براى همسرش اشك مى ريخت. به ياد او و يادآورى وفاى او.. گويى غم به يك باره به من و پدرم روى آورده بود.
در همان سال بود كه عموى پدرم حضرت ابوطالب عليه السلام، تنها مدافع و پشتيبان او هم از دنيا رفت و آن سال شد براى پدرم «عام الحزن»، سال غم و اندوه و مكّه شهر غربت و تنهايى.
تنها من مانده بودم با وظيفه اى سخت نسبت به پدرم پيامبر. بايد كار پدرش عبداللّه و مادرش آمنه و پدربزرگش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب و همسرش و مادرم خديجه را يك جا و يك تنه انجام مى دادم. امّا هر چه بود پدرم ديگر كسى را نداشت كه همچون عمويش ابوطالب در ميان كفّار از او دفاع كند و پشتيبانش شود.
مشركين هم روز به روز جرىّ تر شده تا بالاخره نقشه ى قتل پدرم را كشيدند، ولى جبرئيل آمد و خبر از توطئه ى آنان داد و پدرم شبانه و پس از سيزده سال نبوّت در مكّه به مدينه هجرت نمود و يا بهتر بگويم گريخت.
من هم كه طاقت دورى پدرم را نداشتم، همراه با فاطمه بنت اسد- كه مادرى دوّم براى پدرم بود- و چند بانوى ديگر به سرپرستى على ابن ابى طالب فرزند همان ابوطالب و همين فاطمه بنت اسد به سوى پدرم شتافتيم و با سختى هاى بسيار به مدينه رسيديم و در آنجا پدرم از ديدار من و من از او جانى تازه گرفتيم.
بعد از ما هم عدّه اى ديگر آمدند و ما در مدينه لقب «مهاجرين» گرفتيم و ياران مدينه اى پدرم پيامبر صَلَّى اللَّه عليه و آله لقب «انصار».

محمد انصاری زنجانی

 

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن