مجلس هفتاد و يكم جمعه غره جمادى الا خر 368

امالی شیخ صدوق

1- ابو ذر غفارى گويد:
دستم بدست پيغمبر بود و با هم راه ميرفتيم و هر دو نگران خورشيد بوديم تا غروب كرد من گفتم يا رسول اللّه آفتاب كجا غروب ميكند؟ فرمود در آسمان و از آسمانى ب آسمانى بالا ميرود تا آسمان هفتم و بزير عرش ‍ ميرسد و سجده ميكند و ملائكه موكل ب آن با او سجده ميكنند سپس ‍ ميگويد خدا يا دستور ميدهى از مغرب طلوع كنم يا از مشرق خود و اينست گفته خداى عز و جل (يس - 36) آفتاب ميرود براى قرارگاه خود اينست تقدير عزيز عليم مقصود از آن صنع پروردگار عزيز است در ملك خود با خلقش فرمود جبرئيل برايش جامه تابشى از نور عرش بياورد باندازه ى ساعات روز در درازى تابستان يا كوتاهى روزهاى زمستانى و آنچه ما بين آنها است از روزهاى متوسط در پائيز و بهار فرمود آن جامه بپوشد چنانچه يكى از شما جامه خود را بپوشد سپس او را در ميان آسمان آرند تا از مطلع خود برآيد، پيغمبر فرمود گويا آن را مينگرم كه سه شب حبس شده و جامه نورى ببرش نكردند و باو دستور دهند كه از مغرب خود برآيد و اينست معنى گفتار او كه (تكوير- 1) آنگاه كه خورشيد بگيرد و اختران تيره شوند، و ماه هم همچنين است در طلوع و غروب و جريان خود در آسمان و ارتفاعش تا آسمان هفتم است و زير عرش سجده كند و جبرئيل حله اى از نور كرسى برايش بياورد و اينست گفته خداى عز و جل (يونس - آيه 5) او است كه خورشيد را تابان و ماه را درخشان ساخته ابو ذر گفت سپس با رسول خدا (ص) گوشه گرفتيم و نماز مغرب را خوانديم .

2- امام صادق (ع) فرمود:
چون ذو القرنين از سد گذشت داخل ظلمات شد و بفرشته اى رسيد كه بر كوهى بطول پانصد ذراع ايستاده بود و بذو القرنين گفت مگر پشت سرت راه نبود ذو القرنين باو گفت تو كيستى ؟ گفت يكى از فرشتگان رحمانم و موكل بر اين كوهم كه از هر كوهى رگى بدان پيوست است :
و چون خدا خواهد شهرى را بلرزاند بمن وحى كند و آن را بلرزانم .

3- فرمود:
صاعقه بذاكر خداى عز و جل نرسد.

4- فرمود:
نقل از پدرش (ع) كه زمين لرزه ها و گرفتن ماه و خورشيد و بادهاى سخت از نشانه هاى ساعت است و چون چيزى از آنها ببينيد ياد قيامت افتيد و بمسجدهاى خود پناه بريد.

5- فرمود:
چون اين آيه نازل شد (آل عمران - 125) و آن كسانى كه چون هرزگى كردند ياد خدا افتادند و آمرزش گناهان خود خواستند ابليس در مكه بالاى كوهى رفت بنام ثور و بفرياد بلند عفاريت خود را خواست و گردش آمدند و گفتند اى سيد ما براى چه ما را دعوت كردى ؟
گفت اين آيه نازل شده كى در برابر آن قيام كند؟ يكى گفت من بچنين وسيله گفت تو اهلش نيستى ديگرى چنان و چنين گفت ، گفت تو هم اهلش نيستى وسواس خناس گفت من اهل آنم ، گفت بچه وسيله ؟ گفت ب آنها وعده دهم و آرزومندشان كنم تا گناه كنند و چون در گناه افتادند آمرزش را از يادشان ببرم ، گفت تو اهل آنى و او را تا قيامت بر اين وظيفه گمارد.

6- امام هفتم نقل از پدرانش فرمود:
يك يهودى چند اشرفى از رسول خدا (ص) مى خواست و از او مطالبه كرد فرمود چيزى ندارم بتو بدهم گفت اى محمد از تو جدا نشوم تا بپردازى
فرمود در اين صورت با تو مى نشينم با او نشست تا در آنجا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و بامداد را با يارانش خواند، اصحاب او يهودى را تهديد مى كردند و نهيب مى دادند، رسول خدا ب آنها نگاهى كرد و فرمود با او چه كار مى كنيد؟ گفتند يا رسول اللّه يك يهودى تو را باز داشت كرده فرمود خدا مرا نفرستاده كه به كافر هم پيمانى يا ديگرى ستم كنم و چون روز برآمد يهودى گفت اشهد ان لا اله الا اللّه و گواهم كه تو رسول خدائى و نيمى از مالم را در راه خدا دادم بخدا اين كار با تو نكردم جز آنكه صفت تو را در تورات بررسى كنم چون صفت تو را در تورات خواندم كه محمد بن عبد اللّه مولدش مكه است و بمدينه مهاجرت كند كج خلق و سخت گير نيست بد سخن و هرزه گو نيست و من گواهم كه معبود حقى جز خدا نيست و تو رسول خدائى و اين مال من در اختيار تو است و بدستور خدا در آن حكم كن و مال بسيارى داشت .
پس على فرمود بستر رسول خدا عبائى بود و بالشش پوستى كه درونش ‍ ليف خرما بود و شبى براى او گستردم و چون صبح شد فرمود اين فراش ‍ امشب مرا از نماز شب بازداشت و دستور داد او را يك رويه كردند.

7- على (ع) فرمود:
رسول خدا (ص) بخانه دخترش فاطمه آمد و ديد گردن بندى دارد از او رو گرداند و فاطمه آن را بريد و دور انداخت رسول خدا (ص) فرمود اى فاطمه تو از منى ، سائلى آمد و گردن بند را باو داد و رسول خدا فرمود خشم خدا و من سخت است بر كسى كه خون مرا بريزد و مرا از نظر خاندانم بيازارد.

8- فرمود:
رسول خدا جوخه اى را بجهاد فرستاد و چون برگشتند فرمود مرحبا بمردمى كه
جهاد اصغر را انجام دادند و جهاد اكبر بر عهده آنها است عرض شد يا رسول اللّه جهاد اكبر كدامست ؟
فرمود جهاد با نفس سپس فرمود بهترين جهاد از كسى است كه با نفس خود كه ميان دو پهلو دار بجنگد.

9- امام صادق (ع) فرمود:
رسول خدا سلمان فارسى را در بيماريش عيادت كرد و فرمود اى سلمان تو را در بيمارى سه فضيلت است در ياد خدائى و دعايت مستجاب است و گناهت را بريزد و تو را تا مردن عافيت بخشد.

10- خالد بن ربيع گويد:
امير المؤمنين (ع) براى كارى بمكه رفت يك عرب بيابانى را ديد كه بپرده خانه كعبه چسبيده و ميگويد اى صاحب خانه خانه خانه تواست و مهمان مهمان تو و هر مهمانى حق پذيرائى از ميزبانش دارد امشب ب آمرزش مرا پذيرائى كن امير المؤمنين باصحابش فرمود سخن اين اعرابى را نشنويد؟ گفتند چرا فرمود خدا كريمتر از آنست كه مهمان خود را براند گويد شب دوم او را ديد كه بركن چسبيده و ميگويد اى عزيزى كه از تو عزيزتر نيست مرا بعزت خود عزتى ده كه كسى نداند چونست بتو رو كردم و توسل جستم بحق محمد و آل محمد بر تو بده بمن آنچه ديگرى ندهد و بر گردان از من آنچه ديگرى برنگرداند امير المؤمنين (ع) فرمود بخدا اين دعا همان اسم اعظم است بلغت سريانى حبيبم رسول خدا (ص) بمن خبر داده بهشت خواست و خدا باو داد و درخواست صرف دوزخ نمود و خدا آن را از وى گردانيد، شب سوم ديد بهمان ركن چسبيده و ميگويد اى كه مكانى گنجايش تو ندارد و چگونگى ندارى باين اعرابى چهار هزار درهم بده امير المؤمنين (ع) نزد او رفت و فرمود اى اعرابى از خدا پذيرائى خواستى و پذيرايت شد و بهشت خواستى و بتو داد و درخواست كردى دوزخ را از تو بگرداند و گردانيد و امشب از او چهار هزار درهم ميخواهى اعرابى گفت تو مطلوب منى و از پروردگارت حاجت خواستم فرمود اى اعرابى بخواه گفت هزار درهم براى صداق ميخواهم و هزار درهم براى اداى قرض و هزار درهم براى خريد خانه و هزار درهم براى مخارج زندگى ، فرمود اى اعرابى انصاف دادى چون من از مكه رفتم در مدينه رسول مرا بجو، اعرابى يك هفته در مكه ماند و آمد بمدينه دنبال امير المؤمنين (ع) و فرياد ميزد كى مرا بخانه امير المؤمنين راهنمائى ميكند حسين بن على در اين ميان فرمود من ترا بخانه او رهنمايم كه پسر اويم اعرابى گفت پدرت كيست ؟ فرمود امير المؤمنين على بن ابى طالب ، عرضكرد مادرت كيست ؟ فرمود فاطمه زهراء سيده نساء عالميان عرضكرد جدت كيست ؟ فرمود رسول خدا محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب ، عرضكرد جده ات كيست ؟ فرمود خديجه دختر خويلد، عرضكرد برادرت كيست ؟ فرمود ابو محمد حسن بن على گفت همه اطراف دنيا را جمع كردى برو نزد امير المؤمنين و بگو اعرابى صاحب ضمانت در مكه بر در خانه است گويد حسين بن على (ع) وارد خانه شد و گفت پدر جان يك اعرابى بر در خانه است و شما را ضامن در مكه مى داند على فرمود اى فاطمه چيزى دارى كه اين اعرابى بخورد؟ گفت بخدا نه ، گويد امير المؤمنين جامه ببر كرد و بيرون شد و گفت ابو عبد اللّه سلمان فارسى را نزد من آريد، سلمان آمد باو فرمود باغى كه رسول خدا برايم كاشته بتجار بفروش سلمان آن را بدوازده هزار درهم فروخت و اعرابى را حاضر كرد و چهار هزار درهمش را باو داد و چهل درهم ديگر هم براى خرج سفر باو داد خبر، بگدايان مدينه رسيد و گرد او را گرفتند مردى از انصار اين خبر را بفاطمه رسانيد و او فرمود خدا بتو خير دهد على پولها را برابر خود ريخت و يارانش جمع شدند و با مشت ب آنها تقسيم كرد تا يكدرهم نماند و چون بمنزل آمد فاطمه باو گفت پسر عم باغى را كه پدرم برايت كشته بود فروختى ، فرمود آرى ببهتر از آن در دنيا و آخرت گفت پولش كجا است ؟ فرمود بديده هائى دادم كه نخواستم دچار خوارى سؤ ال شوند، فاطمه گفت من و دو پسرت گرسنه ايم و بى شك تو هم مانند ما گرسنه اى يك درهمش بما نميرسيد؟ و دامن على (ع) را گرفت على فرمود فاطمه مرا رها كن گفت نه بخدا تا پدرم ميان ما و تو حكم باشد.
جبرئيل برسول خدا (ص) نازل شد و گفت اى محمد خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد از من بعلى سلام برسان و بفاطمه بگو حق ندارى جلو دست على را بدامنش بچسبى بگيرى چون رسول خدا بمنزل على آمد ديد فاطمه باو چسبيده است فرمود دختر جان چرا بعلى چسبيدى ؟ گفت پدر جان باغى را كه تو برايش كشتى بدوازده هزار درهم فروخته و يكدرهم آن را براى ما نگذاشته كه خوراكى بخريم ، فرمود دختر جان جبرئيل از پروردگارم بمن سلام ميرساند و ميفرمايد بعلى از پروردگارش سلام برسان و بمن دستور داده بتو بگويم حق ندارى جلو دست او را بگيرى فاطمه گفت از خدا آمرزشجويم و ديگر چنين نكنم فاطمه فرمايد پدرم بسوئى رفت و على بسوى ديگر و درنگى نشد كه پدرم هفت درهم آورد و فرمود اى فاطمه پسر عمم كجا است ؟ گفتم بيرون رفت رسول خدا فرمود اين هفت درهم را بگير و چون پسر عمم آمد بگو با آن براى شما خوراكى بخرد درنگى نشد كه على آمد و فرمود پسر عمم برگشت ، من بوى خوشى ميشنوم فاطمه گفت آرى چيزى هم بمن داد كه با آن خوراكى بخريم على فرمود آن را بياور، من آن هفت درهم هجرى را باو دادم فرمود بسم اللّه و الحمد للّه كثيرا طيبا اين روزى خداى عز و جل است سپس فرمود اى حسن با من ببازار بيا در اين ميان بمردى رسيدند كه ميگفت كيست كه بداراى وفادار قرضى بدهد، فرمود پسر جان باو بدهيم ؟ فرمود آرى بخدا پدر جان ، على هفت درهم را هم باو داد حسن عرضكرد پدر جان همه درهمها را باو دادى ؟ فرمود آرى پسرم آنكه كم داده ميتواند بسيار بدهد گويد على (ع) بخانه كسى رفت كه از او چيزى قرض كند يك اعرابى باو رسيد و گفت اى على اين شتر مرا بخر، فرمود بهايش با من نيست گفت مهلت ميدهم فرمود بچند درهم ميدهى ؟ گفت صد درهم ، فرمود اى حسن آن را بگير آن را گرفت و رفت يك اعرابى ديگر مثل او در جامه ديگرى رسيد و گفت يا على اين شتر را ميفروشى ؟ فرمود براى چه ميخواهى ؟ گفت اول غزوه اى كه پسر عمت رود از آن استفاده كنم فرمود اگر ميخواهى بى بها بتو ميدهم ، گفت بهايش همراه من است و ببها ميخرم چند آن را خريدى ؟ فرمود صد درهم اعرابى گفت من آن را صد و هفتاد درهم ميخرم على فرمود صد و هفتاد درهم را بگير و شتر را بده تا صد درهم را باعرابى بدهيم و با هفتاد درهم چيزى بخريم حسن دراهم را تحويل گرفت و شتر را تسليم داد، على فرمايد رفتم دنبال اعرابى كه از او شتر را خريده بودم تا بهايش را باو بدهم ديدم رسول خدا ميان راه در جايى نشسته كه هرگز در آنجا نديده بودمش و چون نگاهش بمن افتاد لبخندى زد تا دندان هاى آسيايش نمايان شد على فرمود هميشه خندان و خوشرو باشيد مانند امروز فرمود اى أ بو الحسن آن اعرابى را ميجوئى كه بتو شتر داد تا بها باو بدهى ؟ گفتم پدر و مادرم قربانت آرى بخدا فرمود اى أ بو الحسن آنكه بتو فروخت جبرئيل بود و آنكه خريد ميكائيل و آن درهمها از نزد رب العالمين بود بخوبى خرج كن و از ندارى نترس .

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: