مجلس شصت و نهم جمعه هفت روز از جمادى الاولى سال 368 مانده

امالی شیخ صدوق

1- امام صادق (ع) فرمود:
چون شبانه رسول خدا (ص) را به بيت المقدس بردند جبرئيلش با براق بدان جا رساند و محراب پيغمبران را باو نمود و در آنها نماز خواند و او را برگردانيد، رسول خدا (ص) در برگشت بكاروان قريش برخورد كه آبى در ظرف داشته و شترى گم كرده بودند و بدنبالش ميگشتند، رسول خدا از آن آب نوشيد و باقى را ريخت صبح كه شد رسول خدا (ص) بقريش اعلام كرد كه دى خدا مرا ببيت المقدس برد و آثار پيغمبران را بمن نمود و در فلان جا بكاروان قريش برخوردم شترى گم كرده بودند از آبشان نوشيدم و باقى را بزمين ريختم ابو جهل گفت خوب فرصتى بدست شما آمده او را از شماره ستونها و قنديلهاى مسجد بپرسيد، گفتند اى محمد در اينجا كسى هست كه بمسجد بيت المقدس رفته بما بگو چند ستون و چند قنديل دارد و چند محراب ، جبرئيل آمد و صورت بيت المقدس را برابر او گرفت او همه را برايشان وصف كرد چون ب آنها گزارش دادند گفتند بماند تا كاروان بيايد و از آنچه گفتى بپرسيم رسول خدا فرمود نشانه راستى من اينست كه كاروان در هنگام برآمدن آفتاب بر شما نمايان شود و جلو آنها شتر سپيدى باشد فردا همه پيشواز رفتند و گردنه را زير نظر داشتند و ميگفتند هم اكنون خورشيد بر مى آيد در همين ميان كاروان نمايان شد با بر آمدن قرص ‍ خورشيد و جلو آنها شتر سپيدى بود و از آنها راجع ب آنچه رسول خدا (ص) خبر داده بود پرسيدند گفتند اين شده است در فلانجا شترى از ما گم شد و آبى نهاده بوديم و صبح آب ما ريخته بود، اين معجزه جز مزيد سركشى آنها فايده نداشت .

2- جبرئيل براى رسول خدا مركبى آورد:
كوچكتر از استر و بزرگتر از خر، دو پايش بلندتر از دو دستش بود و هر گامش باندازه مد بصر بود چون پيغمبر خواست بر او سوار شود سرباز زد جبرئيل باو گفت اين محمد است و او فرو شد تا بزمين چسبيد و حضرت بر او سوار شد در سرازيرى دستها بلند مى كرد و پاها را كوتاه مى نمود و در سر بالائى بعكس مى نمود و در تاريكى شب بر كاروان بار دارى رسيد و شتران از آواز پر براق رم كردند مردى كه دنبال كاروان بود بر چاكرش فرياد زد كه جلو كاروان بود كه اى فلانى شترها رم كردند و فلان شتر بار خود را انداخت و دستش شكست آن كاروان از ابو سفيان بود و رفتند تا بهموار بلقاء رسيدند پيغمبر گفت جبرئيل من تشنه ام جبرئيل جام آبى باو داد و نوشيد و رفت و بجمعى گذشت كه از گردنهاى خود بقلابهاى آتشين آويزان بودند، فرمود جبرئيل اينها كيانند؟ گفت آنها كه خدا از حلال بى نيازشان نموده و باز هم دنبال حرام ميروند سپس بر جمعى گذشت كه سيخ آهنين بپوستشان فرو ميكردند، فرمود جبرئيل اينها كيانند؟ فرمود اينها كسانيند كه بحرامى پرده بكارت زنانى را بردارند سپس بمردى گذشت كه پشته هيزمى را بر مى داشت و نمى توانست و باز بر آن مى افزود، فرمود اين كيست اى جبرئيل ؟
عرضكرد اين قرضدارى است كه مى خواهد پرداخت كند و نمى تواند و باز بر آن اضافه مى كند از آنجا گذشت و چون بكوه شرقى بيت المقدس ‍ گذشت باد گرمى يافت و جنجالى شنيد، فرمود اى جبرئيل اين باد و جنجال كه مى شنوم چيست ؟ گفت اين دوزخ است پيغمبر فرمود بخدا پناه از دوزخ و از راستش باد خوشى و آوازى شنيد و فرمود اين نسيم خنك و آواز چيست ؟ جواب داد اين بهشت است فرمود از خداخواهان بهشتم و پيشرفت تا بدروازه بيت المقدس رسيد كه هرقل در آن بود و هر شب درهايش را مى بستند و كليدهايش را نزد او مى آوردند تا زير سرش نهد و آن شب در بسته نشد و دستور داد پاسبانان آن را دو برابر كنند رسول خدا ببيت المقدس وارد شد و جبرئيل آمد و صخره را برداشت و از زيرش سه قدح بيرون آمد يكى شير و ديگرى عسل و سومى نوشابه مى جبرئيل شير را ب آن حضرت داد نوشيد و عسل را داد نوشيد و مى را داد و ننوشيد و فرمود سيراب شدم جبرئيل گفت اگر از آن مى نوشيدى امتت گمراه مى شدند و از تو جدا مى گرديدند رسول خدا در بيت المقدس بهفتاد پيغمبر امامت كرد و فرشته اى با جبرئيل بزمين فرو شده بود كه هرگز گام بر خاك ننهاده و همه كليدهاى گنجينه هاى زمين را با خود داشت گفت اى محمد پروردگارت تو را سلام ميرساند و ميفرمايد اينها كليدهاى خزائن زمين است و اگر خواهى پيغمبرى پادشاه باش جبرئيل باو اشاره كرد كه تواضع پيشه كن و آن حضرت فرمود من پيغمبرى بنده ام سپس بسوى آسمان بالا رفت و چون بدر آسمان رسيد جبرئيل گشودن در را خواست ، گفتند اين كيست ؟ گفت محمد است و گفتند چه خوش آمد وارد شد و بهر فرشته اى رسيد بر او سلام دادند و براى او و شيعيان مقربان او دعا كردند به پيره مردى رسيد كه زير درختى نشسته و گرد او كودكانى بودند پرسيد جبرئيل اين كيست ؟ گفت پدرت ابراهيم است فرمود اين كودكان كيانند گرد او؟ گفت كودكان مؤمنين باشند كه ب آنها خوراك مى دهد گذشت و بشيخى رسيد كه بر كرسى نشسته و چون براست خود نظر مى كند ميخندد و شاد است و چون بچپ خود مى نگرد غمنده شود و گريد گفت جبرئيل اين كيست ؟ گفت پدرت آدم است كه چون مى بيند اولادش وارد بهشت مى شوند مى خندد و شاد است و چون بيند كسى بدوزخ ميرود از اولادش غمنده و گريانست از آن گذشت و بفرشته اى رسيد كه بر كرسى نشسته و بر او سلام كرد ولى آن خوشروئى فرشتگان ديگر را از خود نشان نداد فرمود جبرئيل من بهر كدام فرشته ها رسيدم آنچه ميخواستم ديدم جز اين يكى اين فرشته كيست ! گفت اين مالك دوزخبان است هلا او خوشخوتر خوشروتر فرشتگان بود و چون دوزخبان شد در آن سرى كشيد و ديد خدا براى دوزخيان چه آماده كرده ، ديگر خنده بلبش نيامده است و سپس گذشت و رفت تا آنجا رسيد كه پنجاه ركعت نماز بر او فرض شد و آمد تا بموسى (ع) برخورد موسى باو گفت اى محمد چند ركعت نماز بر امتت واجب شد؟ گفت پنجاه ركعت گفت برگرد و از پروردگارت درخواست كن ب آنها تخفيف دهد، برگشت و باز بموسى عبور كرد و باز پرسيد نماز واجب امتت چند نماز شد؟ گفت چنان و چنين گفت برگرد و تخفيف بگير من در بنى اسرائيل پيغمبر بودم و كمتر از آن را توانائى داشتند و چند بار بخدا مراجعت كرد و تخفيف گرفت تا به پنج نماز رسيد و باز بموسى گذشت و از او پرسيد چند نماز بر امتت واجب شد؟ فرمود پنج نماز، گفت برگرد و تخفيف بخواه براى امتت .
فرمود از بس در اين باره به پروردگار خود مراجعه كردم شرمم مى آيد از آنجا گذشت بابراهيم خليل الرحمن برخورد و از دنبالش فرياد كرد اى محمد بامتت از من سلام برسان و ب آن ها خبر بده كه بهشت آب خوشگوار و خاك خوشبوئى دارد و در آن سرزمينهائى است سپيد كه در آنها سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و لا حول و لا قوة الا باللّه كشت مى شود و بامتت بگو بسيار از اين نهال در آنها بكارند سپس گذشت تا بكاروانى رسيد كه شتر سپيدى جلو آنها بود و بمكه آمد و باهلش خبر داد كه بمعراج رفته در مكه جمعى از قريش بودند كه ببيت المقدس رفته بودند و آنها را باوضاع آن خبر داد و فرمود نشانه من اينست كه الساعه با برآمدن آفتاب كاروان ميرسد و شتر سپيدى جلو آنها است آنها نگاه كردند و كاروان نمايان شد ب آنها گفت به ابو سفيان عبور كرده و شترانش در نيمه شب رم كردند و بغلامش كه جلو كاروان بود فرياد زد فلانى براستى شتران رم كردند و فلانه شتر بارش را انداخت و دستش شكست و از او راجع باين خبر پرسيدند و او تصديق كرد.

3- زهرى گويد خدمت امام زين العابدين بودم و يكى از اصحابش نزد آن حضرت آمد و امام باو فرمود:
اى مرد چه وضعى دارى ؟ عرضكرد يا ابن رسول اللّه من امروز چهار صد اشرفى قرض بى محل دارم و نان خوار سنگينى كه چيزى ندارم براى آنها ببرم امام بسختى گريست ، عرضكردم چرا گريه ميكنى ؟ فرمود گريه براى مصائب و محنتهاى بزرگست ، گفتند راست است ، فرمود چه محنت و مصيبت بر مؤمن آزاد از اين سخت تر كه برادر خود را محتاج بيند و نتواند باو كمك كند او را ندار بيند و نتواند علاج آن كند گفت مجلس بهم خورد و يكى از مخالفان كه بر امام طعن ميزد گفت از اينها عجبست كه يك بار ادعا كند آسمان و زمين و هر چيزى فرمانبر آنها است و خدا هر خواست آن ها را اجابت كند و بار ديگر اعتراف به درماندگى نمايند نسبت باصلاح حال مخصوصان خود، اينخبر ب آن مرد گرفتار رسيد و آمد نزد امام عرضكرد يا ابن رسول اللّه از فلانى بمن خبر رسيده كه چنين و چنان گفته و اين گفته او از گرفتارى خودم بر من سخت تر است .

فرمود خدا اجازه رفع گرفتاريت را داده اى فلانه افطارى و سحرى مرا بياور دو قرص نان آورد امام ب آن مرد فرمود اينها را بگير جز آنها چيزى نداريم كه خدا بوسيله آنها از تو رفع گرفتارى كند و مال بسيارى بتو رساند آن مرد آن دو قرص نان را گرفت و ببازار رفت و نميدانست چه كند و در انديشه قرض ‍ سنگين و بدى وضع عيالش بود و شيطان باو وسوسه ميكرد كه اين دو قرص نان كى بحوائج تو رسايند به ماهى فروشى رسيد كه ماهى او كساد شده بود، باو گفت اين ماهى تو كساد است اين قرص نان من هم كساد است ميل دارى اين ماهى كسادت را باين قرص نان كساد من بدهى ؟ گفت آرى ماهى را باو داد و قرص نان او را گرفت و باز بمرد نمكفروشى كه نمك او را نميخريدند برخورد و باو گفت اين نمك ناخريد خود را بمن ميدهى و اين قرص نان را بگيرى گفت آرى نمك را از او گرفت و با ماهى آورد و گفت اين ماهى را با آن نمك اصلاح ميكنم و چون شكم ماهى را شكافت دو لؤ لؤ فاخر در آن يافت و خدا را حمد گفت در اين ميان كه شاد بود در خانه او را زدند آمد ببيند پشت در خانه كيست ديد صاحب ماهى و نمك هر دو آمدند و هر كدام ميگويند اى بنده خدا ما و عيال ما هر چه كوشش كرديم دندان ما باين قرص نان تو كار نكرد و گمان كرديم كه تو از بدحالى اين نان را ميخورى و آن را بتو برگردانديم و آنچه هم بتو داديم بر تو حلال كرديم آن دو قرص نان را گرفت چون آن دو كس برگشتند باز در خانه او را زدند و فرستاده امام بود كه وارد شد گفت امام ميفرمايد خدا بتو گشايش داد، طعام ما را باز ده كه جز ما كسى آن را نخورد.

آن مرد آن دو لؤ لؤ را ببهاى بسيارى فروخت و قرضش را ادا كرد و وضع زندگيش خوب شد و يكى از مخالفين گفت ببين تفاوت تا كجا است در عين حالى كه على بن الحسين توانا برفع فقر خود نيست او را باين ثروت بسيار رسانيد و اين چگونه مى شود و چگونه كسى كه از رفع فقر خود ناتوانست باين ثروت بيكران تواناست امام فرمود قريش هم به پيغمبر همين اعتراض ‍ را داشتند ميگفتند چگونه در يك شب از مكه ببيت المقدس ميرود و برميگردد كسى كه نمى تواند از مكه تا مدينه را جز دوازده روز برود كه موقع مهاجرت او چنين بود سپس على بن الحسين (ع) فرمود اينها بامر خدا نادانند و بامر اولياء خدا نسبت باو براستى مقامات درك نشود جز بتسليم بامر خداى عز و جل و ترك پيشنهاد بر حضرت او و رضا بتدبير او اولياء خدا بر محنتها و ناگواريهائى صبر كنند كه ديگران نتوانند و خدا در عوض ‍ همه مطالب آنها را برآورد و در عين حال جز آنچه خدا خواهد نخواهند.

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: