مجلس پنجاه و پنجم روز جمعه چهارم ربيع الاخر 368

امالی شیخ صدوق

1- اصبغ بن نباته گويد:
چون على (ع) بخلافت مستقر شد و مردم باو بيعت كردند بمسجد آمد عمامه رسول خدا را بر سر داشت و برد او را بر تن و نعلين او را در پا و شمشير او را بر كمر بالاى منبر رفت و با تحت الحنك نشست و انگشتان در هم نمود و زير شكم نهاد و فرمود اى گروه مردم از من پرسش كنيد پيش از آنكه مرا نيابيد اين سبد علم است و اين شيره دهان رسول خداست ، اينست كه رسول خدا بخوبى در ناى من فروريخته از من بپرسيد كه علم اولين و آخرين نزد من است و اگر مسند برايم بيندازند و بر آن نشينم باهل تورات از تورات خودشان فتوى دهم تا جايى كه تورات بسخن آيد و گويد درست گفت على و دروغ نگفت براستى شما را بهمان فتوى داد كه در من نازل شده و باهل انجيل از انجيل خودشان فتوا دهم تا جايى كه انجيل بسخن آيد و گويد درست گفت على و دروغ نگفت براستى شما را بهمان فتوا داد كه در من نازل شده و اهل قرآن را بقرآن فتوى دهم تا قرآن بسخن آيد و گويد على راست گفته و دروغ نگفته هر آينه بشما همان را فتوى داده كه در من نازل شده شما كه شب و روز قرآن ميخوانيد در ميان شما كسى است كه بدان چه در آن نازل شده ؟ و اگر يك آيه در قرآن نبود شما را خبر ميدادم ب آنچه بود و باشد و خواهد بود تا روز قيامت و آن اينست (رعد- 39) محو كند خدا هر چه راه خواهد و برجا دارد هر چه را خواهد و دفتر كل نزد او است :

پس فرمود از من پرسيد پيش از آنم كه نياييد ب آن كه دانه را شكافد و نفس كش برآرد اگر از من بپرسيد از هر آيه كه در شب نازل شده يا روز در مكه ، يا در مدينه ، در سفر يا حضر ناسخ است يا منسوخ ، محكم باشد يا متشابه تأ ويلش باشد يا تنزيل آن بشما خبر دهم .
مردى بنام ذعلب تيز زبان و سخنور و پر دل گفت پسر ابى طالب بجاى بسيار بلندى گام نهاده من امروز او را شرمسار كنم نزد شما براى پرسشى كه از او كنم ، گفت يا امير المؤمنين آيا پروردگار خود را ديدى ؟ فرمود واى بر تو اى ذعلب من كسى نباشم كه بپرستم خدائى را كه نديدم ، گفت چطور او را ديدى براى ما وصف كن فرمود واى بر تو ديده سر برؤ يت بصر او را نتواند ديد و ليكن دلها بحقيقت ايمان او را بينند واى بر تو اى ذعلب براستى پروردگارم بدورى و نزديكى و حركت و سكون و ايستاده بر قامت و رفتن و آمدن وصف نشود تا آنجا لطيف است كه بلطفش نتوان ستود تا آنجا بزرگ است كه به وصف نيايد تا آنجا سترك است كه وصفش نشايد تا آنجا جليل است كه خشونت ندارد مهربان و رحيم است و رقت قلب ندارد، مؤمن است ولى عادت ندارد، درك كند ولى نه بحس جسمانى ، گوينده است ولى تلفظ ندارد، در همه چيز است نه بطور آميزش ، از همه چيز بيرونست ولى نه بطور جدائى بالاى همه چيز است ولى نه بفوقيت مكانى ، جلو هر چيز است ولى نگويند جلو است ، داخل هر چيز است ولى نه چون چيزى درون چيزى ، بيرون هر چيز است ولى نه چيزى برون چيزى ذعلب مدهوش شد و گفت بخدا هرگز چنين جوابى نشنيدم بخدا ديگر چنين پرسشى نكنم .
سپس على فرمود بپرسيدم پيش از آنكه نيابيدم اشعث بن قيس برخاست و گفت اى امير المؤمنين چگونه از گبران جزيه ستانند با آنكه نه كتاب آسمانى دارند و نه پيغمبرى ؟ فرمود آرى اى اشعث خدا بر آنها كتابى نازل كرد و پيغمبرى فرستاد و پادشاهى داشتند كه شبى مست شد و دختر خود را به بستر خود كشيد و با او در آميخت صبح اينخبر بگوش ملتش رسيد و بدر كاخش جمع شدند و گفتند اى پادشاه دين ما را چركين كردى و نابود ساختى بيرون بيا تا تو را تطهير كنيم و بر تو حد بزنيم ، ب آنها گفت همه گرد آئيد و سخن مرا بشنويد اگر در آنچه كردم عذرى ندارم شما هر كارى خواهيد بكنيد وقتى جمع شدند ب آنها گفت ميدانيد كه خداى عز و جل خلقى گراميتر نزد او از پدر ما آدم نيافريده و از مادر ما حواء، گفتند راست گفتى ملكا، گفت مگر او نبود كه پسران و دختران خود را باهم تزويج كرد؟ گفتند چرا گفت پس دين همين است و بر آن قرارداد كردند و خدا آنچه دانش در سينه آنان بود محو كرد و كتاب را از آن ها برداشت و آنها كافرانند كه بى حساب بدوزخ درآيند و منافقان از آنها بدتر باشند، اشعث گفت من تا كنون چنين پاسخى نشنيدم و بخدا بسؤ الى چنان باز نگردم .
سپس فرمود از من پرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد مردى از دورترين نقاط مسجد تكيه بر عصا گام بر مردم نهاد و آمد تا نزديك آن حضرت رسيد و عرضكرد يا امير المؤمنين مرا بكارى رهنما
كه چون انجام دهم از دوزخ نجاتم دهد فرمود اى شخص حاضر بشنو و بفهم و يقين كن دنيا بر سه كس استوار است بدانشمند سخنورى كه بعلم خود عمل كند و بتوانگرى كه بمال خود بر دينداران بخل نورزد و بدرويش ‍ شكيبا، چون دانشمند علم خود را نهفته دارد و توانگر از مالش دريغ كند و فقير صبر نكند واى ، صد واى ، در اينجا است كه عارفان درك كنند دنيا بكفر برگشته اى پرسنده بسيارى مساجد تو را نفريبد و جماعتى كه تنشان با هم فراهم است و دلشان پراكنده ، ايا مردم همانا بشر سه قسمند زاهد و راغب و صابر زاهد نه براى دنيا شاد شود و نه بدان چه از دستش رود غمده گردد، صابر بدل آرزوى دنيا كند و اگر بچيزى از آن دست يافت رو گرداند براى اينكه بدانجامى آن را ميداند ولى راغب بدنيا باك ندارد كه از حلالش ‍ بدست آرد يا حرام ، عرضكرد يا امير المؤمنين نشانه مؤمن در اين زمان چيست ؟
فرمود ملاحظه كند كه خدا بر او چه حقى واجب كرده و آن را دوست دارد و ملاحظه كند چه كسى با او مخالفست از آن بيزارى جويد اگر چه دوست و خويش او باشد، گفت بخدا راست گفتى يا امير المؤمنين سپس آن مرد غائب شد و ما او را نديديم و مردم دنبالش گرديدند او را نيافتند على (ع) بر منبر لبخندى زد و فرمود چه ميخواهيد او برادرم خضر بود سپس فرمود بپرسيدم پيش از آنكه مرا نيابيد كسى برنخاست خدا را حمد كرد و ستايش ‍ نمود و صلوات بر پيغمبر فرستاد و سپس فرمود اى حسن بر منبر آى و سخنى گو مبادا قريش پس از من ترا نشناسند. و گويند حسن خطبه نتواند عرضكرد پدر جان چگونه با حضور شما بالا روم و سخن گويم و تو در ميان مردم مرا بينى و سخنم بشنوى فرمود پدر و مادرم قربانت من خود را از تو پنهان كنم و سخن تو را بشنوم و تو را بينم و تو مرا نبينى حسن بر منبر بالا شد و خدا را بمحامد بليغى و شريفى ستود و صلوات موجزى بر محمد و آلش فرستاد و گفت ايا مردم من از جدم رسول خدا (ص) شنيدم ميفرمود من شهر دانشم و على در آنست و آيا توان وارد شهر شد جز از درش ؟ و فرود آمد على برجست او را بسينه چسبانيد و بحسين فرمود پسر جانم برخيز و بمنبر بر او سخنى كن كه قريش بحال تو نادان نمانند و پس از من گويند حسين بن على چيزى نتواند و بايد دنبال سخن برادر سخن كنى حسين بمنبر رفت و حمد خدا كرد و ستايش او نمود و صلوات مختصرى بر پيغمبر فرستاد و فرمود اى مردم از رسول خدا (ص) شنيدم ميفرمود على پس از من شهر علم است و هر كه در آن درآيد نجات يابد و هر كه از او تخلف كند هلاك شود على از جا جست و او را در آغوش كشيد و بوسيد و فرمود اى گروه مردم گواه باشيد كه اين دو، دو جوجه رسول خدايند و دو امانتى كه بمن سپرده و من آنها را بشما ميسپارم و رسول خدا از شما نسبت ب آنها بازپرسى كند.

 2- ابو بصير گويد:
امام صادق (ع) بمن فرمود غمنده نشوى مهموم نگردى دردناك نشوى ؟ گفتم بخدا چرا فرمود هر وقت چنين شدى بياد آور كه ميميرى و در گور تنها ميمانى و ديده گانت بر دو گونه ات روان ميشوند و بندهايت از هم بريده شوند و كرمهايت بخورند و پوسيده شوى و از دنيا دستت ببرد اين است كه تو را وادار بكار كند و از كثرت حرص بر دنيا باز دارد.

3- امام صادق (ع) فرمود:
ابو ذر برسول خدا (ص) گذشت و جبرئيل بصورت دحيه كلبى خدمت آن حضرت بود و با او خلوت كرده بود و چون ابو ذر آن وضع را ديد برگشت و سخن آنها را قطع نكرد جبرئيل گفت اى محمد اين ابو ذر است كه بر ما گذشت و سلام نداد ولى اگر سلام داده بود جوابش را ميداديم اى محمد دعائى دارد كه بدان دعا ميكند و نزد اهل آسمان معروف است وقتى من ب آسمان بالا رفتم از او بپرس چون جبرئيل بالا رفت ابو ذر خدمت پيغمبر آمد و باو فرمود اى ابو ذر وقتى بر ما گذشتى چه مانعت شد كه بر ما سلام ندادى ؟ گفت گمان كردم دحيه كلبى با شما در موضوعى خلوت كرده فرمود او جبرئيل بود اى ابو ذر و گفت اگر بر ما سلام كرده بود پاسخش ‍ ميدادم و چون ابو ذر دانست كه او جبرئيل است بسيار پشيمان شد كه بر او سلام نكرد، رسول خدا (ص) باو فرمود اين چه دعائيست كه ميخوانى بمن خبرداد كه تو را دعائيست نزد اهل آسمان معروف است ، گفت آرى يا رسول اللّه ميگويم بارخدايا از تو خواهم ايمان بتو و تصديق به پيغمبرت و عافيت از هر بلا و شكر بر عافيت و بى نيازى از مردمان بد را.

4- عبد اللّه بن ابى اوفى گويد:
پيغمبر اصحابش را دو بدو برادر ساخت و على آمد و عرضكرد يا رسول اللّه اصحابت را با هم برادر ساختى و مرا واگذاشتى فرمود قسم بدان كه جانم بدست او است تو را براى خود گذاشتم تو برادر و وصى و وارث منى ، گفت يا رسول اللّه چه ارث برم از تو؟ فرمود آنچه پيغمبران پيش از من ارث دادند كتاب پروردگار خود روش پيغمبر خود را تو و دو پسرت در بهشت در قصر خصوصى من با من خواهيد بود.

5- سلمان فارسى از پيغمبر (ص) شنيد كه ميفرمود:
برادر و وزير و بهتر خلق پس از من على بن ابى طالب است .

6- سلمان فارسى گفت :
ابليس بچند تن گذشت كه بعلى (ع) بد ميگفتند برابر آنها ايستاد آن مردم گفتند كيست كه جلو ما ايستاده است ؟ گفت من ابو مرّه ام گفتند سخن ما را نشنيدى ؟ گفت بد ببينيد بسرور خود على بن ابى طالب بد ميگوئيد گفتند از كجا دانستى او سرور ما است ؟ گفت از گفتار پيغمبر شما كه فرمود
من كنت مولاه فعلى مولاه
خدايا دوستدار هر كه دوستش دارد و دشمن دار هر كه دشمنش دارد يارى كن هر كه ياريش كند و واگذار هر كس واگذاردش گفتند تو از دوستان و شيعيان او هستى ؟
گفت نه ولى او را دوست دارم و هر كه با او دشمن باشد من در مال و فرزند او شريكم گفتند اى ابو مره در باره على چيزى بگو ب آنها گفت اى گروه ناكثان و قاسطان و مارقان من خدا را در بنى جان دوازده هزار سال پرستش ‍ كردم و چون هلاك شدند از تنهائى بخدا شكايت كردم و مرا ب آسمان دنيا بردند و در آنجا دوازده هزار سال خدا را پرستش كردم با فرشتگان در اين ميان كه مشغول عبادت پوديم و خداى عز و جل خود را تسبيح و تقديس ‍ ميكرديم يك نور پر پرتو بما گذشت كه همه فرشتگان در برابرش رو بر زمين نهادند و گفتند سبوح قدوس اين نور فرشته مقرب يا پيغمبر مرسلى است و نداء از طرف خداى جل جلاله رسيد اين نور نه از فرشته مقرب و نه از پيغمبر مرسل است اين نور طينت على بن ابى طالب است .

7- امام باقر (ع) فرمود:
رسول خدا (ص) على را بيمن فرستاد و در آنجا اسب كسى از اهل يمن گريخت و با پاى خود بمردى لگد زد و او را كشت اولياء مقتول آن مرد را گرفتند و خدمت امير المؤمنين آوردند و بر او اقامه دعوى كردند صاحب اسب گواه آورد كه اسبش گريخته و آن مرد را زده و كشته على خون او را هدر ساخت اولياء مقتول از يمن نزد پيغمبر (ص) آمدند و از حكم على شكايت كردند و گفتند على بما ستم كرده و خون صاحب ما را هدر كرده پيغمبر فرمود على ستمكار نيست و براى ستم آفريده نشده ولايت و سرورى پس از من با عليست و حكم حكم او است و قول قول او، رد حكم و قول و ولايت او را نكند مگر كافر و حكم و قول و ولايتش را نپسندد مگر مؤمن ، چون اهل يمن در باره على از پيغمبر چنين شنيدند گفتند يا رسول اللّه ما بقول و حكم على راضى شديم ، فرمود همين توبه شما است از آنچه گفتيد.

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: