مجلس چهل و سوم روز جمعه نه روز از سفر 368 مانده

امالی شیخ صدوق

1- امام صادق (ع) فرمود:
حكيمى هفتصد فرسنگ دنبال حكيم ديگر رفت براى هفت كلمه و چون باو رسيد گفت اى فلانى چه چيز از آسمان بلندتر و از زمين پهناورتر و از دريا غنى تر و از سنگ سخت تر و از آتش سوزان تر و از زمهرير سردتر و از كوههاى بلند سنگين تر است ؟ گفت اى مرد حق از آسمان بلندتر است و عدالت از زمين پهناورتر است و نفس متكى بر خود از دريا غنى تر است و دل كافر از سنگ سخت تر و حريص طمع كار از آتش سوزان تر و نوميدى از رحمت خداى عز و جل از زمهرير سردتر و بهتان بر بيگناه از كوههاى بلند سنگين تر است .

2- امام صادق (ع) فرمود:
هر كه متصدى يكى از كارهاى مردم شود و عدالت كند و در خانه اش را باز كند و پرده را بالا زند و در كارهاى مردم نظر كند بر خداى عز و جل حق است كه روز قيامت دل ترسانش را آرام كند و او را ببهشت برد.

3- امام صادق (ع) فرمود:
چون خداى عز و جل خير رعيت خواهد سلطانى مهربان ب آنها عطا كند و وزير عادلى براى او مقرر ميدارد.

4- امام صادق (ع) فرمود:
امانت را پس بدهيد گرچه بكشنده حسين (ع) باشد.

5- امام صادق (ع) فرمود:
از خدا بپرهيزيد و هر كس بشما امانتى داد باو رد كنيد و اگر قاتل امير المؤمنين مرا امانتى سپارد باو رد كنم .

6- امام چهارم بشيعيان خود ميفرمود:
بر شما باد باداى امانت ، سوگند ب آن كه محمد را بحق بپيغمبرى مبعوث كرده اگر قاتل پدرم حسين همان شمشيرى كه با آن پدر مرا كشته بمن امانت سپارد آن را به وى رد كنم .

7- ابن عباس گويد:
چون قحطى ب آل يعقوب رسيد پسرهاى خود را جمع كرد گفت بمن خبر رسيده كه در مصر گندم خوبى ميفروشند و صاحبش مرد خوبى است و مردم را معطل نميكند برويد از او گندمى بخريد كه بشما احسان خواهد كرد ان شاء اللّه بار بستند و بمصر رفتند و بيوسف (ع) وارد شدند آنها را شناخت و وى را نشناختند ب آنها گفت شما كيانيد؟ گفتند فرزندان يعقوب بن اسحق بن خليل الرحمن ساكن كوه كنعان ، يوسف گفت سه پشت شما پيغمبر است و خود شما سبكسر و بى وقار و نترس شايد جاسوس بعضى ملوك باشيد كه بكشور من آمديد؟ گفتند پادشاها ما نه جاسوسيم و نه نظامى و اگر پدر ما را ميشناختى بخاطر او ما را گرامى ميداشتى زيرا او پيغمبر و پيغمبر زاده است و غمناكست گفت با اينكه پيغمبر و پيغمبر زاده است چرا غمناكست با اينكه بهشت ميرود و شما فرزندانى را مينگرد با اين عدد و توانائى شايد غم او از سبكسرى و نادانى و دروغ و نيرنگ و مكر شما باشد؟ گفتند پادشاها ما نه سبكسريم و نه نادان و غمش از ما نيست پسر كوچكترى از ما بنام يوسف داشت با ما بشكار آمد و گرگ او را خورد و از آن تاريخ افسرده و غمناك است ، فرمود شما همه از يك پدريد گفتند پدر ما همه يكى است ولى مادران متعدد داريم ، فرمود چرا پدر شما همه را فرستاد و يكى را نگهداشت كه با او انس گيرد و استراحت كند؟ گفتند چنين كرده است كوچكتر از ما را نگه داشته است ، فرمود چرا او را از ميان شما اختيار كرده ؟ گفتند چون بعد از يوسف او محبوبترين فرزندانش ميباشد، يوسف فرمود من هم يكى از شما را نگه مى دارم شما نزد پدر برگرديد و سلام مرا باو برسانيد و بگوئيد آن پسر خود را كه ميگوئيد نگهداشته براى من فرستد تا بمن از سبب غم او و شتاب در پيرى او و از سبب گريه و رفتن ديد او خبر دهد چون چنين گفت ميان خود قرعه زدند بنام شمعون در آمد دستور داد او را بازداشت كردند و چون او را وداع كردند گفت اى برادرها ملاحظه كنيد چه گرفتارى شدم و بپدرم از جانب من سلام برسانيد او را وداع كردند و بشام برگشتند و بر يعقوب وارد شدند و سلام سستى دادند، به آنها گفت فرزندانم چرا سست سلام ميدهيد و آواز محبوبم شمعون را نميشنوم گفتند پدر جان ما از نزد بزرگترين پادشاهى آمديم كه مردم مانند او را در علم و حكمت و خشوع و سكينه و وقار نديدند و اگر براى تو مانندى باشد او است ولى ما خاندان براى بلا خلق شديم پادشاه ما را متهم كرد و اظهار داشت ما را تصديق نكند تا ابن يامين را بعنوان ايلچى نزد او بفرستى تا باو از سبب غم و سرعت پيرى و گريه و رفتن ديد تو خبر دهد يعقوب پنداشت اين هم نيرنگى است فرمود بد شيوه اى داريد بهر سو ميرويد يكى از شما گم مى شود من او را با شما نميفرستم چون بارهاى خود را گشودند ديدند كالائى كه بمصر بردند ب آنها برگشته خشنود نزد پدر آمدند و گفتند ملكى بمانند او نيست براى پرهيز از گناه كالاى ما را بمارد كرده و اين كالاى ما است كه بما برگشته ما براى خاندان خود خواربار مى آوريم و برادر خود را نگهدارى ميكنيم و يك بار شتر اضافه ميستانيم اين اندكى است كه آورديم .
يعقوب فرمود شما ميدانيد پس از يوسف ابن يامين محبوبتر شما است نزد من و انس و آرام من از همه شما باو است او را نفرستم با شما تا پيمان الهى بمن دهيد كه او را با خود بياوريد جز آنكه همه گرفتار شويد يهودا ضمانت او را كرد و بمصر نزد يوسف برگشتند، فرمود پيغام مرا رسانديد؟
گفتند آرى جواب آن را با اين پسرك آورديم هر چه خواهى از او بپرس ‍ فرمود چه پيغامى از پدرت برايم دارى ؟ گفت مرا فرستاده بتو سلام برسانم و ميگويد فرستادى از من بپرسى چرا غمنده ام و زود پير شدم و گريه و رفتن ديدم از چيست بدان كه سخت تر غم و ترس از كسيست كه بيشتر بياد قيامت است و من بياد قيامت زود پير شدم و گريه و رفتن ديد من از فراق محبوبم يوسف است و بمن خبر دادند كه تو از غم من غمينى و توجه بكار من دارى خدا بتو پاداش و ثواب دهد تو بهترين خشنودى مرا در ارسال پسرم ابن يامين بدان كه پس از يوسف محبوبتر اولاد منست كه باو انس دارم تنهائى خود را باو جبران كنم و زودتر خواربارى براى عيالم بفرست چون چنين گفت يوسف را گريه گرفت و نتوانست خوددارى كند برخاست و باندرون رفت و ساعتى گريست و نزد آنها آمد و دستور داد غذا براى آنها آوردند و گفت هر برادرى پهلوى برادر مادرى خود نشيند ابن يامين تنها ماند و باو گفت تو چرا ننشينى گفت من برادر مادرى ندارم ، گفت تو از مادرت برادر نداشتى ؟ گفت چرا فرمود چه شد؟ گفت اينها گمان دارند كه گرگ او را خورده گفت چه اندازه در غم اوئى ؟ گفت پس از او دوازده پسر بمن روزى شده كه نام همه را از نام او بازگرفتم فرمود پس از او زنان را در آغوش گرفتى و بوى فرزندان شنيدى ؟ گفت من پدر نيكى دارم كه فرمود زن بگير شايد خداى عز و جل از تو نسلى آورد كه زمين را با تسبيح خود سنگين سازد.
يوسف فرمود بيا سر سفره من بنشين ، برادران گفتند خدا يوسف را تا آنجا برترى داد كه برادر او همسفره و جليس پادشاه شد يوسف دستور داد پيمانه خزانه شاهى را دربار ابن يامين نهادند و چون بار بستند و كوچ كردند جارچى فرياد كرد اى كاروان شما دزديد رو باو كردند و گفتند چه از شما گم شده ؟ گفتند پيمانه پادشاه و هر كه بياورد يك بار شتر باو داده شود و من متعهد آنم ، گفتند بخدا شما ميدانيد كه ما نيامديم در زمين فساد كنيم و دزد نيستيم قانون در نزد آنها اين بود كه دزد را بنده كنند نه دستش را ببرند پرسيدند جزاى آن دزد چيست ؟ اگر شما دروغگو باشيد، گفتند جزاى هر كه پيمانه دربارش درآيد اينست كه خود او را بگيرند ما ستمكاران را چنين مجازات كنيم ، شروع ببازرسى بارهاى برادران كردند و آن را از بار ابن يامين درآوردند و وى را بازداشت كردند برادران ابن يامين كه ديدند پيمانه از بار او درآمد گفتند اگر دزدى كرد برادر او هم در پيش دزدى كرده يوسف اين اظهار را در نهاد خود نهفت و اظهارى نكرد و ب آنها گفت موقعيت شما بدتر از اينهاست و خدا داناتر است بدان چه وصف كند، گفتند اى عزيز او پدر پيرى دارد يكى از ماها را بجاى او بگير ما تو را خوشرفتار مى بينيم ، گفت پناه بخدا كه ما كسى را بگيريم جز آنكه مال خود را نزد او يافتيم ، در اين هنگام خود ما از ستمكارانيم ، چون از او نوميد شدند جلسه خصوصى ترتيب داده و بزرگ آنها گفت نميدانيد پدر از شما پيمان گرفته بگواهى خدا كه ابن يامين را بر گردانيد و بيشتر هم با يوسف چه تقصيرى كرديد من از اين زمين نروم تا پدرم اجازه دهد يا خدا حكمى كند برايم كه بهترين حاكمانست شما نزد پدر برگرديد و بگوئيد پسرت دزدى كرد و ما گواهى ندهيم جز بدان چه دانيم و حافظ غيب نبوديم بپرس از شهرى كه در آن بوديم و از كاروانى كه با آن آمديم و محققا ما راستگوئيم چون نزد پدر برگشتند و چنين گفتند فرمود محققا پسرم دزدى نميكند و نفس شما است كه كارى ناشايست را در نظر شما جلوه داد و من شكيبائى نيك خود را دنبال كنم اميد است خدا همه را با هم نزد من آورد براستى او دانا و حكيمست سپس دستور داد پسرانش آماده براى مصر شوند، بمصر رفتند نزد يوسف و نامه محبت آميزى از يعقوب برايش بردند كه در آن خواسته بود فرزندانش را باو برگرداند.
چون چشم يوسف بنامه او افتاد گريه اش گرفت و نتوانست خوددارى كند و برخاست باندرون رفت و ساعتى گريست و بيرون آمد اولاد يعقوب گفتند ايا عزيز بما و خاندان ما سختى رسيده و كالاى اندكى آورديم تو كيل تمامى بما بده و بما تصدق كن براستى خدا نيكوكاران را پاداش دهد، يوسف گفت ميدانيد با يوسف و برادرش چه كرديد وقتى نادان بوديد، گفتند گويا تو خود يوسفى ؟ گفت ها من يوسفم و اين برادر منست محققا خدا بما منت نهاده هر كه تقوى و صبر پيشه كند خدا اجر محسنان را ضايع نسازد، گفتند بخدا كه خدا تو را بر ما برگزيد و ما خطاكار بوديم فرمود باكى بر شما نيست امروز خدا شما را بيامرزد و او ارحم الراحمين است ، سپس دستور داد نزد يعقوب برگردند و گفت اين پيراهن مرا هم ببريد بروى او افكنيد تا بينا شود و همه خاندان خود را نزد من آوريد جبرئيل بيعقوب نازل شد و گفت بتو دعائى نياموزم كه خدا ديده ترا برگرداند و فرزند ترا بتو برگرداند؟ گفت چرا گفت همان را بگو كه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش پذيرفت ، نوح گفت كشتى او بر جودى استوار شد و از غرق نجات يافت و پدرت ابراهيم خليل الرحمن وقتى در آتشش افكندند گفت و خدا آن را بر او سرد و سالم ساخت ، يعقوب گفت جبرئيل آن چيست ؟ گفت بگو پروردگارا از تو خواهم بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه يوسف و ابن يامين مرا باهم بياورى و چشمم را بمن برگردانى هنوز دعاى يعقوب تمام نشده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر او افكند و بينائى او برگشت و به آنها گفت بشما نگفتم من از جانب خدا چيزى ميدانم كه شما نميدانيد گفتند پدر جان براى ما آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكاريم فرمود محققا از پروردگار خود براى شما آمرزش جويم كه او آمرزنده و مهربانست .

در خبرى از امام صادق است كه براى استغفار آنها منتظر سحر شد- يعقوب بمصر آمد و يوسف از او استقبال كرد و خواست باحترام او پياده شود و ابهت شاهى مانعش شد و پياده نشد جبرئيل باو نازل شد و گفت اى يوسف خداى عز و جل ميفرمايد چرا جلو بنده صالحم پياده نشدى بواسطه مقامى كه دارى دستت را بگشا آن را گشود و نورى از ميان انگشتانش بيرون شد گفت اى جبرئيل اين چه بود؟
گفت براى آن بود كه از پشت تو هرگز پيغمبرى برنيايد براى آنچه با يعقوب كردى و پياده نشدى يوسف - گفت همه آسوده وارد مصر شويد و پدر و مادرش را بر سر تخت برآورد و همه برابرش رو بر خاك نهادند و بپدر گفت پدر جان اين بود تاويل خواب كه پيشينم كه خدا آن را برجا نمود تا اينكه گفت خدايا مرا مسلمان بميران و بنيكان برسان .
در خبرى از امام صادق (ع) روايت شده كه يوسف دوازده ساله بود كه بزندان رفت و در آنجا هجده سال ماند و پس از آن هم هشتاد سال زيست و اين صد و ده سال شد و در اين روز بعد از جلسه حديث ديگرى ذكر شد كه مسيب بن نجيبه از على (ع) روايت كرده كه ب آن حضرت عرض شد كه احوال اصحاب محمد را براى ما بازگو، بگو ابو ذر چگونه بود، فرمود دانش ‍ آموخت و آن را در انبان كرد و سرش را محكم بست گفتند حذيفه چطور؟ فرمود نام منافقان را فرا گرفت ، گفتند عمار ياسر را بگو، فرمود تا استخوان گردن پر از ايمان بود و فراموش ميكرد ولى چون بيادش مى آوردند ياد آور ميشد، از عبد اللّه بن مسعود پرسيدند، فرمود قرآن را خوب خوانده بود و نزد او نازل شده بود گفتند از سلمان فارسى بازگو، گفت دانش اول و آخر را آموخت و دريائى بود كه تمام نميشد و از ما خانواده است گفتند از خودت بازگو، فرمود من هر گاه ميپرسيدم بمن ميداند و هر گاه خاموش بودم با من آغاز سخن ميشد.

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: