مجلس چهل و يكم روز جمعه چهاردهم صفر 368

امالی شیخ صدوق

1- عبد الرحمن بن قاسم گويد:

ما يك روز نزد رسول خدا (ص) بوديم فرمود من ديشب عجايبى ديدم عرضكردم يا رسول اللّه چه ديدى ؟ براى ما نقل كن قربانت جان ما و اهل و اولاد ما، فرمود مردى از امتم را ديدم كه ملك الموت آمده بود جانش را بگيرد و احسان به پدر و مادر آمد و او را بازداشت ، مردى از امتم را ديدم كه عذاب قبر بر او چنگال گشوده وضويش آمد و آن را بازداشت ، مردى از امتم را ديدم كه شياطين گردش را گرفته بودند ذكر خداى عز و جل آمد از ميان آنها نجاتش داد، مردى از امتم را ديدم كه فرشته هاى عذاب دوره اش كرده بودند و نمازش آمد و جلو آنها را گرفت ، مردى از امتم را ديدم كه از تشنگى له له ميزد و بهر حوضى ميرسيد ممنوع ميشد، روزه ماه رمضانش آمد و او را سيراب كرد، مردى از امتم را ديدم كه بهر حلقه اى از انبياء نزديك ميشد او را ميراندند و غسل جنابتش آمد دست او را گرفت و پهلوى منش نشانيد، مردى از امتم را ديدم كه از شش جهت در تاريكى فرو بود حج و عمره اش ‍ آمدند و او را از تاريكى در آوردند و بروشنى رسانيدند، مردى از امتم را ديدم كه با مؤمنان سخن ميكرد و با او سخن نميكردند و صله رحمش آمد و گفت اى گروه مؤمنان با او سخن كنيد كه او صله رحم ميكرد مؤمنان با او سخن كردند و دست دادند و با آنها همراه شد، مردى از امتم را ديدم كه دست و روى خود را سپر شراره آتش كرده بود، صدقه اش آمد سرپوش سر و سپر روى او شد، مردى از امتم را ديدم كه ماموران دوزخ او را از هر سو درگرفته بودند و امر بمعروف و نهى از منكرش آمدند و او را از دست آنها رها كردند و بملائكه رحمت سپردند، مردى از امتم را ديدم كه بزانو در آمده و ميان او و رحمت خدا پرده ايست حسن خلقش آمد و او را وارد رحمت خدا كرد، مردى از امتم را ديدم كه نامه عملش از سمت چپ روان بود خوف او از خدا آمد و نامه عملش را گرفت و بدست راستش داد، مردى از امتم را ديدم كه ميزانش سبك بود و بسيارى از نمازها را خوانده بود آمد و ميزانش را سنگين كرد، مردى از امتم را ديدم كه بر پرتگاه دوزخ بود و اميد او بخدا آمد و او را نجات داد، مردى از امتم را ديدم در آتش سرازير بود اشكها كه از خوف خدا ريخته بود آمدند او را در آوردند، مردى از امتم را ديدم چون شاخه خرما در برابر باد سخت بر صراط ميلرزيد خوش گمانى او بخدا آمد و او را آرام كرد و از صراط گذشت ، مردى از امتم را ديدم روى صراط گاهى سينه ميكشيد و گاهى سر دست ميرفت و گاهى آويزان ميشد صلواتى كه بر من فرستاده بود آمد و او را بر پا داشت و از صراط گذشت ، مردى از امتم را ديدم كه بدرهاى بهشت ميرفت و بهر درى ميرسيد بروى او بسته ميشد شهادت او بيگانگى خدا از روى راستى آمد و درهاى بهشت را بروى او گشود.

2- عماره گويد بامام صادق عرض كردم :
مرا از وفات موسى بن عمران آگاه كن فرمود چون مرگش رسيد و عمرش ‍ تمام شد و خوراكش بريد ملك الموت نزد او آمد و گفت درود بر تو اى كليم خدا، موسى گفت بر تو درود تو كيستى ؟ گفت من ملك الموتم ، گفت براى چه آمدى ؟ گفت آمدم جانت را بگيرم موسى گفت از كجا جانم را ميگيرى ؟ گفت از دهانت ، گفت چطور؟ من با آن يا خداى عز و جل سخن گفتم ، گفت از دو دستت گفت چطور؟ من با آنها حمل تورات كردم ، گفت از دو پايت گفت چطور؟ من آنها را بر طور سينا نهادم گفت از دو چشمت ، گفت چطور من آنها را باميد بسوى پروردگار گشودم ، گفت از دو گوشت فرمود من با آنها كلام خدا را شنيدم ، خداى تبارك و تعالى بملك الموت وحى كرد جانش را مستان تا خودش درخواست كند ملك الموت برگشت و حضرت موسى تا خدا خواست در دنيا ماند و يوشع بن نون را خواست و باو وصيت كرد و سفارش كرد كار خود را مكتوم دارد و براى پس از خود وصى بر گمارد و از قوم خود كناره كرد و نهان شد در زمان غيبت خود بمردى گذشت كه گورى ميكند گفت ميخواهى بتو كمك دهم آن مرد گفت آرى او را كمك كرد تا گور ساخته و لحد پرداخته شد و موسى بن عمران در آن خوابيد تا گور را امتحان كند و پرده از چشمش برداشته شد و جاى خود را در بهشت ديد عرضكرد خدايا مرا بسوى خود قبض روح كن ملك الموت جانش را همان جا گرفت و در همان گور بخاكش سپرد و آنكه گور را ميكند فرشته اى بود كه بصورت آدمى در آمده و آن در بيابان تپه بود يك هاتفى از آسمان آواز داد كه موسى كليم اللّه مرد و كدام كس است كه نميرد پدرم از جدم از پدرش برايم بازگفت كه محل قبر موسى را از رسول خدا (ص) پرسيدند كه كجا است ؟ فرمود كنار شاهراه نزد تل ريگ سرخ .

3- رسول خدا (ص) فرمود:
مادر حضرت سليمان بن داود باو گفت پسر جانم مبادا در شب پريخوابى كه كه پرخوابى شب مرد را روز قيامت فقير ميدارد.

4- مردى برسول خدا (ص) عرض كرد:
زود پير شدى ، فرمود سور هود، واقعه و مرسلات عرفا و عم يتسائلون مرا پير كردند.

5- جبرئيل نزد پيغمبر آمد و عرض كرد:
اى محمد هر چه خواهى زنده باش كه آخر ميميرى هر كه را خواهى دوست دار كه از او جدا ميشوى هر چه خواهى بكن كه پاداش آن بينى و بدان كه شرافت مرد عبادت او است در شب و عزت او به بى نيازى او است از مردم .

6- رسول خدا (ص) فرمود:
اشراف امتم حاملان قرآن و شب خيزان باشند.

7- محمد بن قيس گفت :
شيوه پيغمبر بود كه چون از سفرى باز ميگشت اول بفاطمه وارد ميشد و مديد مدتى نزد او ميماند، بسفرى رفت و فاطمه در غياب او دو دست بند نقره و گلوبند و دو گوشواره و پرده درى ساخت كه پذيرائى پدر و شوهرش ‍ باشد چون رسول خدا (ص) برگشت و داخل خانه فاطمه (ع) شد يارانش ‍ در خانه ماندند و ندانستند بمانند يا بروند چون بسيار مكث ميكرد از خانه فاطمه رسول خدا فورا بيرون آمد و خشم در روى او عيان بود و نزد منبر نشست و فاطمه حس كرد كه اين عمل رسول خدا (ص) بخاطر دستبند و گلوبند و گوشواره ها و پرده است آنها را از خود برآورد و پرده را از در كند و نزد رسول خدا (ص) فرستاده خود گفت بگو دخترت بتو سلام ميرساند و خواهش دارد اينها را در راه خدا صرف كنيد چون فرستاده نزد رسول خدا (ص) آمد فرمود چنين كرد سه بار فرمود پدرش قربانش دنيا از محمد و آل محمد نيست ، اگر دنيا پيش خدا باندازه بال پشه اى ارزش داشت شربتى از آب آن بكافرى نميداد سپس برخاست و نزد فاطمه (ع) رفت .

8- اسحق بن راهويه گويد:
چون أ بو الحسن الرضا (ع) به نيشابور آمد و خواست از آنجا نزد مأ مون كوچ كند اصحاب حديث جمع شدند و باو عرضكردند يا ابن رسول اللّه از نزد ما ميروى و حديثى نميفرمائى كه ما از شما استفاده كنيم حضرت در هودج نشسته بود سر خود بيرون آورد و فرمود شنيدم از پدرم موسى بن جعفر ميگفت شنيدم از پدرم جعفر بن محمد ميگفت شنيدم از پدرم محمد بن على ميگفت شنيدم از پدرم على بن الحسين ميگفت شنيدم از پدرم حسين بن على ميگفت شنيدم از پدرم امير المؤمنين على بن ابى طالب ميگفت شنيدم از رسول خدا (ص) ميگفت شنيدم از جبرئيل ميگفت شنيدم از خداى عز و جل ميفرمايد لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ حصن منست و هر كه در حصن من در آيد از عذابم در امانست چون راحله براه افتاد و گذشت فرياد كرد بما كه با شروط آن و من هم از شروط آنم .

9- پيغمبر از جبرئيل از ميكائيل از اسرافيل از لوح از قلم گفته است كه :
خداى تبارك و تعالى ميفرمايد ولايت على بن ابى طالب حصن من است و هر كه در حصن من در آيد از دوزخ من در امانست .

10- رسول خدا (ص) فرمود:
من و على از يك نور آفريده شديم .

11- از پيغمبر (ص) كه فرمود:
خداى عز و جل يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آفريد و من گرامى ترين آنهايم نزد خدا و نبالم و آفريد يك صد و بيست و چهار هزار وصى و على گرامى تر و برتر آنها است نزد خدا.
شيخ بزرگوار صدوق اين حديث را بسند ديگر نقل كرده است .

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: