اولين شعار

زمزمه هايى كه گاه به گاه ، از مكه در ميان قبيله بنى غفار به گوش مى رسيد، طبيعت كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود. او خيلى ميل داشت از ماهيت قضايايى كه در مكه مى گذرد آگاه شود، اما از گزارشهاى پراكنده و نامنظمى كه احيانا به وسيله افراد و اشخاص دريافت مى كرد، چيز درستى نمى فهميد. آنچه برايش مسلم شده بود فقط اين مقدار بود كه در مكه سخن نوى به وجود آمده و مكيان سخت براى خاموش كردن آن فعاليت مى كنند، اما آن سخن چيست ؟ و مكيان چرا مخالفت مى كنند؟ هيچ معلوم نيست . برادرش عازم مكه بود، به او گفت :((مى گويند شخصى در مكه ظهور كرده و سخنان تازه اى آورده است و مدعى است كه آن سخنان از طرف خدا به او وحى مى شود، اكنون كه تو به مكه مى روى ، از نزديك تحقيق كن و خبر درست را براى من بياور)).

روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد. هنگام مراجعت از او پرسيد: ((هان ! چه خبر بود و قضيه از چه قرار است )).
تا آنجا كه من توانستم تحقيق كنم ، او مردى است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت مى كند، كلامى هم آورده كه شعر نيست .
((منظور من تحقيق بيشتر بود، اين مقدار كافى نيست ، خودم شخصا بايد بروم و از حقيقت اين كار سر در بياورم )).
ابوذر مقدارى آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و يكسره به مكه آمد. تصميم گرفت هر طور هست با خود آن مردى كه سخن نو آورده ملاقات كند و سخن او را از زبان خودش بشنود. اما نه او را مى شناخت و نه جراءت مى كرد از كسى سراغ او را بگيرد. محيط مكه ، محيط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنكه به كسى اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش مى داد، شايد نشانه اى از مطلوب بيابد.
مركز اخبار و وقايع مسجدالحرام بود. ابوذر نيز با كوله بار خود به مسجدالحرام آمد. روز را شب كرد و نشانه اى به دست نياورد. پس از آنكه پاسى از شب گذشت ، چون خسته بود همانجا دراز كشيد. طولى نكشيد جوانى از نزديك او عبور كرد. آن جوان نگاهى متجسسانه به سراپاى ابوذر كرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خيلى معنادار بود. به قلبش خطور كرد شايد اين جوان شايستگى داشته باشد كه راز خودم را با او در ميان بگذارم . حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد، اما جراءت نكرد چيزى اظهار كند به سر جاى خود برگشت .
روز بعد، تمام روز را متفحّصانه در مسجدالحرام به سر برد. آن روز نيز اثرى از مطلوب نيافت شب فرا رسيد و در همانجا دراز كشيد. درست در همان وقت شب پيش ، همان جوان پيدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت :((آيا وقت آن نرسيده است كه تو به منزل خودت بيايى و شب را در آنجا به سر ببرى ؟)). اين را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد ابوذر شب را مهمان آن جوان بود، ولى باز هم از اينكه راز خود را با جوان به ميان بگذارد خوددارى كرد.
جوان نيز از او چيزى نپرسيد. صبح زود ابوذر، خداحافظى كرد و به دنبال مقصد خود به مسجدالحرام آمد. آن روز نيز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده مردم چيزى بفهمد. همينكه پاسى از شب گذشت ، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما اين نوبت ، جوان سكوت را شكست :((آيا ممكن است به من بگويى براى چه كارى به اين شهر آمده اى ؟))
((اگر با من شرط كنى كه مرا كمك كنى به تو مى گويم )).
((عهد مى كنم كه كمك خود را از تو دريغ نكنم )).
((حقيقت اين است ، مدتهاست در ميان قبيله خودمان مى شنويم كه مردى در مكه ظهور كرده است و سخنانى آورده و مدعى است آن سخنان از جانب خدا به او وحى مى شود. من آمده ام خود او را ببينم و در باره كار او تحقيق كنم ، اولاً عقيده تو در باره اين مرد چيست ؟ و ثانيا آيا مى توانى مرا به او راهنمايى كنى ؟))
ما همان طور كه خودت مى دانى ، اگر مردم اين شهر بفهمند من تو را پيش او مى برم .
((مطمئن باش كه او برحق است و آنچه مى گويد از جانب خداست . صبح من تو را پيش او خواهم برد. جان هر دونفر ما در خطر است . فردا صبح من جلو مى افتم و تو پشت سر من با مقدارى فاصله بيا و ببين من كجا مى روم . من مراقب اطراف هستم . اگر حس كردم خطرى در كار است مى ايستم و خم مى شوم مانند كسى كه مثلاً ظرفى را خالى مى كند. تو به اين علامت متوجه خطر باش و دور شو، اما اگر خطرى پيش نيامد هر جا كه من رفتم تو هم بيا)).
فردا صبح ، جوان كه كسى جز ((على بن ابيطالب )) نبود، از خانه بيرون آمد و راه افتاد و ابوذر نيز از پشت سرش خوشبختانه با خطرى مواجه نشدند. على ابوذر را به خانه پيغمبر رساند.
((ابوذر)) سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پيغمبر شد و مرتب آيات قرآن را گوش مى كرد. به جلسه دوم نكشيد كه با ميل و اشتياق اسلام اختيار كرد و با رسول خدا پيمان بست تا زنده است در راه خدا از هيچ ملامتى پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقه ها تلخ آيد، بگويد.
رسول خدا به او فرمود:((اكنون به ميان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت كن تا دستور ثانوى من به تو برسد)).
ابوذر گفت :((بسيار خوب ! اما به خدا قسم پيش از اينكه از اين شهر بيرون بروم ، در ميان اين مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه باداباد)).
ابوذر بيرون آمد وخود را به قلب مكه ؛ يعنى مسجدالحرام رساند. و در مجمع قريش فرياد برآورد:((اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ)).
مكيان با شنيدن اين شعار، بدون آنكه مهلت سؤ ال و جوابى بدهند، به سر اين مرد كه او را اصلاً نمى شناختند ريختند. اگر عباس بن عبدالمطلب خود را به روى ابوذر نينداخته بود، چيزى از ابوذر باقى نمى ماند. عباس به مكيان گفت :((اين مرد از قبيله بنى غفار است . راه كاروان تجارتى قريش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمين اين قبيله است . شما هيچ فكر نمى كنيد كه اگر مردى از آنها را بكشيد، ديگر نخواهيد توانست به سلامت از ميان آنها عبور كنيد؟!)).
((ابوذر)) از دست قريش نجات يافت ، اما هنوز كاملاً دلش آرام نگرفته بود، با خود گفت ، يك بار ديگر اين عمل را تكرار مى كنم ، بگذار اين مردم اين چيزى را كه دوست ندارند به گوششان بخورد. بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پيش را تكرار كرد. باز قريش به سرش ‍ ريختند و با وساطت عباس بن عبدالمطلب نجات يافت .
ابوذر، پس از اين جريان طبق دستور رسول اكرم به ميان قوم خويش رفت و به تعليم و تبليغ و ارشاد آنان پرداخت . همينكه رسول اكرم از مكه به مدينه مهاجرت كرد، ابوذر نيز به مدينه آمد و تا نزديكيهاى آخر عمر خود در مدينه به سر برد. ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ كرد. به همين جهت در زمان خلافت عثمان ، ابتدا به شام و سپس به نقطه اى در خارج مدينه به نام ((ربذه )) تبعيد شد و در همانجا در تنهايى درگذشت . پيغمبراكرم در باره اش فرموده بود:((خدا رحمت كند ابوذر را، تنها زندگى مى كند، تنها مى ميرد، تنها محشور مى شود)) (131)

 

131-اسدالغابة ، ج 1، ص 301 و ج 5، ص 186. الغدير، ج 8، ص 314 (چاپ بيروت )

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: