يك حج به ياد ماندنى

يك حج به ياد ماندنى
شفا یافتگان - 30

غمگين نشود دلى كه دارد غم تو
نوميد نشد آن كه ز درگاه تو شد        
محروم مباد آن كه شود محرم تو
مشمول عطا ونظر يك دَم تو
عنايتى را كه حضرت ولى عصر (عليه السلام) در سفر پر بركت حج به آية اللّه سيّد محمّد مهدى لنگرودى وهمسفرانشان نموده است خود ايشان در مصاحبه اى با واحد ارشاد امور فرهنگى مسجد مقدّس جمكران چنين نقل مى كند: اوّلين سفرى كه حدود سى سال پيش به خانه خدا مشرّف شدم، توأم با اتّفاقات وگرفتارى هاى زيادى بود. قبل از اين كه قصد رفتن به حج را داشته باشم، خواب ديدم كه در مكّه هستم; تمام صحنه ها وجاهايى را كه بعداً در بيدارى زيارت كردم، در عالم رؤيا ديدم. در پى اين رؤيا اقدامات لازم را انجام ومدارك خود را در تهران به اداره مربوط تحويل دادم. بعد از مدّتى به تهران رفتم در آن جا به من گفتند: عكس هايتان مفقود شده ومدارك شما ناقص است. بنابر اين امسال نمى توانيد به حج برويد چون مهلت مقرر تمام شده است. پرسيدم: من در نگهدارى مدارك كوتاهى كرده ام يا شما؟! گفتند: كوتاهى از هر طرف كه باشد، شما نمى توانيد امسال به مكّه برويد. از آن جايى كه خواب ديده بودم، سعى كردم هر طور شده آنها را راضى كنم تا پرونده مجددى برايم تشكيل دهند. لذا به واسطه هايى كه مى شناختم وداراى نفوذ بودند، مراجعه كردم; از جمله مرحوم آقاى فلسفى واميرالحاج آن سال كه فردى بود به نام نجفى شهرستانى، ولى همه در جواب مى گفتند كه امسال ديگر نمى شود وبايد سال آينده مشرف شويد. از جواب ها وراهنمايى ها متقاعد نمى شدم ومى گفتم: كوتاهى از خود آنها بوده است. بايد خودشان هم جبران كنند. به همين دليل هرچند روز يك بار به همان اداره اى كه تقاضا داده بودم، مى رفتم واصرار مى كردم كه حتماً بايد امسال به حج بروم، ولى جواب همچنان منفى بود. آن قدر رفتم وآمدم تا اين كه يك روز شخصى كه متصدى كار ما بود وگويا سرهنگ هم بود، عصبانى شد وگفت: سيّد! اين قدر نيا اين جا، وگرنه دستور مى دهم بيرونت كنند. گفتم: لازم نيست! خودم مى روم، امّا اين را بدانيد كه شما مقصّر هستيد ومن عكس ها را گم نكرده ام. كوتاهى از شما بود وخودتان هم بايد درستش كنيد. دست بردار نبودم; هر چند روز يك بار به آن جا مى رفتم ومرتّب بين تهران وقم در رفت وآمد بودم تا اين كه در يكى از روزها كه به آن اداره مراجعه كرده بودم، سرهنگ خيلى عصبانى شد ودستور داد تا دو ـ سه نفر از مأموران بيايند ومرا بيرون كنند. در حالى كه اشك در چشمانم حلقه زده بود وبغض راه گلويم را گرفته بود، اتاق را ترك كردم وگفتم: اميدوارم كه خير نبينى! سرهنگ گفت: من خير نبينم؟
گفتم: بله! حالا خواهى ديد. خسته وناراحت به قم برگشتم وآن شب نخوابيدم. در حال سجده، گريه وزارى مى كردم ومى گفتم: خدايا! تو خودت مى دانى كه تقصير از من نبوده است. هر طورى كه شده به اين ها بفهمان! صبح شد. داشتم خودم را براى رفتن به تهران آماده مى كردم كه مادرم گفت: نرو جانم، بى فايده است. خودت را اذيّت نكن! گفتم: مادر! به دلم برات شده است كه خدا امروز نظرى به من مى كند. وقتى به تهران رسيدم وبه اداره مربوط مراجعه كردم، يكى از كارمندها به من گفت: شما آقا سيّدى هستيد كه ديروز آمده بوديد وجناب سرهنگ به شما جسارت كرد؟
گفتم: بله، خودم هستم. چه شده است؟
گفت: سرهنگ از اوّل صبح منتظر شما است وگفته است كه هر وقت آمديد، شما را پيش او ببريم.
با خودم گفتم: خدايا! با من چه كار دارد؟
وقتى سرهنگ مرا ديد، گفت: سيّد! آخر كار خودت را كردى؟
من بين خوف ورجاء، فكرى كردم كه چه خواهد شد؟ كه او تعارف كرد وگفت: بنشين! الآن مى گويم عكاس بيايد وپرونده ات را تكميل مى كنم. ان شاء اللّه كار شما درست مى شود.
گفتم: حالا كه مى گويى درست مى كنى، من ديگر نمى خواهم.
پرسيد: چرا نمى خواهى؟
در جواب گفتم: تاعلّتش را نگويى، حاضر نمى شوم. بايد بگويى چطور شد كه برخورد امروز شما مثل روزهاى گذشته نيست؟ تا حالا مى گفتى نمى شود، هرچه اصرار مى كردم قبول نمى كردى وحتّى دستور دادى مرا بيرون كنند، امّا حالا چه شده است كه نظرتان عوض شده است؟!
ـ سيّد! حالا ما قبول كرديم.
ـ نخير، تا دليلش را نگويى، قبول نمى كنم.
سرهنگ وقتى اصرار مرا ديد، گفت: قضيّه از اين قرار است كه وقتى ديروز آن رفتار را با شما كردم وشما با چشمان اشك آلود از اين جا رفتيد، نيمه هاى شب مبتلا به دل درد شدم. هرچه نبات داغ ونعناع داغ آوردند، اثر نكرد. هر لحظه دردم شديدتر مى شد. عاقبت دكتر آوردند، حتى در چند نوبت، چند دكتر بالاى سرم آمد. هرچه آمپول مسكّن تزريق كردند، سودى نداشت.

بالاخره همسرم گفت: اين درد يك درد عادى نيست. تو حتماً كسى را اذيّت كردى وباعث ناراحتى كسى شده اى.
در حالى كه مى ناليدم، گفتم: نخير. من كارى نكرده ام، آخر چرا بايد كسى را اذيت كنم. امّا ناگهان به ياد شما افتادم وقضيّه را تعريف كردم. همسرم گفت: هرچه هست، همان است. حالا قصد كن وبا خدا عهد ببند كه هر طور شده كار او را درست كنى. وادامه داد: از صميم قلب تصميم بگير، ببين چه مى شود! سرهنگ گفت كه من همان وقت قصد كردم كار شما را درست كنم. همين كه نيّت كردم، مثل اين كه روى آتش آب ريخته باشند; بلافاصله دل دردم خوب شد. فهميدم هر چه هست از طرف شماست. بعد از كمى مكث پرسيد: حالا بگو ببينم، مگر تو چه كار كرده بودى؟ گفتم: بعد از اين كه با آن حال از شما جدا شدم، به خانه رفتم وآن شب وقتى شما خواب بوديد، تا صبح، ناله مى كردم.
گفت: نه سيّد جان! ما هم خواب نبوديم. تا ساعت يك نيمه شب ناله مى كرديم.
گفتم: امّا شما به خاطر يك چيز ومن به خاطر چيزى ديگر!
سرهنگ دستور داد عكس مرا گرفتند وپرونده ام را كامل كردند.
خودم را آماده مى كردم تا موسم حج فرا برسد وطبق نوبت مشخص شده مشرّف شوم. وقتى براى پرواز به فرودگاه تهران رفتيم، متوجه شديم هواپيمايى كه قرار بود ما را ببرد، چهار موتور دارد كه دو موتور آن از اول خراب بود ودو موتور ديگرش هم، همان روز نقص فنّى پيدا كرده است. اعلام كردند كه به علّت نقص فنّى، سفرمان به فردا موكول شده است. روز بعد كه آمديم، هواپيما هنوز در دست تعمير بود. سفرمان دو ـ سه روز به تأخير افتاد. روز چهارم يا پنجم كه مى خواستيم به فرودگاه برويم، پدر همسرم، مرحوم آية اللّه شهرستانى گفت: اين بار كه مى روى، ديگر نبايد برگردى. من هم سفارش مى كنم كه نهارتان را بياورند فرودگاه كه ان شاء اللّه رفتنى باشيد! نهار را داخل فرودگاه خورديم. ساعت يك بعد از ظهر بود كه هواپيما درست شد وما سوار شديم. من كنار شيشه نشسته بودم. وقتى هواپيما پرواز كرد، كمى كه بالا رفت واوج گرفت، احساس كرديم كه يك مرتبه به طرف پائين كشيده مى شويم. گفتند كه چيزى نيست; چاه هوايى است، ولى بعد متوجه شديم كه همين طور داريم به طرف پايين مى رويم. وحشت كرديم. مردم سراسيمه فرياد مى زدند. ما داشتيم سقوط مى كرديم. وقتى از شيشه بيرون را نگاه مى كردم، مى ديدم كه لحظه به لحظه فاصله ما با زمين كمتر مى شود ومناظرى كه از بالا به هيچ وجه ديده نمى شد، كاملا قابل رؤيت بود. حتّى خانه ها به صورت واضح ديده مى شد. تنها روحانى هواپيما من بودم. مسافرين رو به من كردند وگفتند: سيّد چه كنيم؟
گفتم: به ولى اللّه الاعظم، حضرت حجة ابن الحسن العسكرى توجه كنيد! اگر بنا باشد ما نجات پيدا كنيم، آقا ما را نجات مى دهد واگر هم مصلحت نباشد، شهادتين را بگوييد وان شاء اللّه شهيد هستيم!
گفتند: چطور متوسل شويم وچه بگوييم؟
ـ بگوييد يا أبا صالح المهدى ادركنى!
همه مسافرين يك صدا ناله زدند (يا ابا صالح المهدى ادركنى); به طورى كه صداى مهيبى فضا را پر كرد. همين كه ناله ها بلند شد، مهماندار هواپيما كه روسى حرف مى زد از كابين مخصوص بيرون آمد واشاره كرد كه چه خبر است؟ زمان به سرعت مى گذشت وفاصله ما با زمين كمتر مى شد. يك دفعه ديديم در حالى كه چند متر بيش تر نمانده بود تا با زمين برخورد كنيم، هواپيما آرام آرام به طرف بالا رفت وحالت عادى پيدا كرد. وقتى هواپيما به سلامت در فرودگاه جده نشست، همان فرد روسى كه از صداى (يا أبا صالح المهدى ادركنى) تعجب كرده بود، جلو آمد وباز هم شروع كرد با ما به زبان روسى حرف زدن. از جمعيت حاضر پرسيدم: كسى هست كه زبان روسى بداند؟
شخصى كه دكتر بود، آمد وبا او شروع به حرف زدن كرد. دكتر گفت: او مى گويد كه شما چه كسى راصدا مى زديد؟ خدا راصدا زديد يا پسر خدا را؟
گفتم: به او بگو نه خدا را صدا زديم ونه پسر خدا را، بلكه ما امام خودمان را خواستيم كه به قدرت پروردگار خيلى كارها مى كند. پرسيدم: مگر حالا چه شده است؟
دكتر گفت: او مى گويد لحظه اى كه هواپيما در حال سقوط بود با نااميدى كامل دستمان را به طرف دكمه مربوط به جليقه هاى نجات برديم تا شايد مسافرين آنها را بپوشند ونجات پيدا كنند، امّا آن كليد هم قفل شده بود وكار نمى كرد. ديگر آماده مرگ مى شديم كه ناگاه متوجه شديم هواپيما سير صعودى گرفته وبالا مى رود. تعجب وحيرت سر تا سر وجودمان را گرفته بود. بعد هم وقتى كه مهندسين را با بى سيم مطلع كرديم وآنها خودشان را با هواپيماى ديگرى به اين جا رساندند، انگشت حيرت به دهان گرفتند وگفتند كه چه كسى بين زمين وآسمان در يك فاصله بسيار كوتاه، قطعاتى را از دو موتورى كه خراب بود، برداشت وحتى بعضى از پيچ ها كه به هم نمى خورد را ساييده وجابه جا كرده واِشكال را بر طرف نموده است؟

منبع : شفا یافتگان
نویسنده : واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن